به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

به مناسبت بیست و نهم اسفند، روز ملی شدن صنعت نفت ایران 


دو شعر با یاد بزرگ مردی که
برای رهائی ملّت های شرق برخاست
و جان بر سر این کار گذاشت.
فریدون مشیری
آواز ِآن پرندهً غمگین

هر چند پای ِباد درین دشت بسته است ؛
روزی پرنده ای
خواهد گذشت از سر ِاین خانه های تار،
خواهد شنید قصهً خاموشی تو را
از زاری ِ خموش ِ درختان ِ سوگوار

****

بر بال ابرهای مسافـر
خواهد گریست در دشت.
همراه باد های مهاجر ،
خواهد پرید در کوه.
آنگاه آن پرنده
از چشم های گمشده در اشک
از دست های بسته به زنجیر
از مشت های پر شده از خشم
آوازهای غمگین ،
                   خواهد خواند.


****


آواز های او را
جنگل برای دریا
دریا برای کوه
تکرار می کنند
وان موج نغمه ها
جان های خفته را
در هر کرانه ای
بیدار می کنند.


****


البرز ،
این شاهد صبور ، که آموخت ؛
زآن روح استوار تر از کوه ،
درس شکوهمندی ،
با یاد رنج های تو ، سیلاب ِ دَرد را
تا سال های سال
بر گونه های سوخته
                     خواهد راند.

****

بعد از تو ، تا همیشه ،
شب ها و روزها ،
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما.
اما ،
پشت دریچه ها ،
در عمق سینه ها ،
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است.
از بانگ راستین تو ، ای مرد ، ای دلیر
آفاق شرق تا همه اعصار پر صداست.

****

مصداق صبح صادق ؛
یاد آور طلوع رهائی ،
پیشانی
نام بزرگ تو
این واژهء منزه ،
نام پیمبرانه
آن " صاد" و " دال " ُمحکم
آن " قاف" آهنین
ترکیب خوش طنین ،
تشدید ِ دلپذیر ِ مُصدّق ،
 سپیدهً فردا است !

**** 

نام بزرگ تو
در برگ برگ یاد درختان ِ این دیار
در قصه ها و زمزمه ها و سرود ها
در هر کجا و هر جا
تا جاودان به گیتی
خواهد ماند.
هر چند پای باد درین دشت بسته است !

اسفند ۱۳۴۶فریدون مشیری

یک گرد باد آتش

در سوگ مرد ِ مردان ،
از درد می گدازم.
اشکی نمی فشانم.
شعری ، نمی توانم !

جان ، نه ، که این دوار ِ جنون است در سرم
خون ، نه ، که شعله های مذاب است در تنم


****
اینجا هزار صاعقه افتاده ست.
اینجا هزار خورشید ، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد ، نه ، صد ها هزار مرد
از پا در آمده است !

در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد ؟
باور نمی کنم.

****


از قلّه های شرق
مانندِ آفتاب بر آمد
تنها.
تنها تر از تمامی تنهایان
فرهاد وار تیشه به کف ، راه می گشود ،
هر واژهء کلامش ،
                      یک شاخه نور بود ،
هر نقطهء پیامش ،
یک گِردباد آتش !


****
می رفت برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.

****

اهریمنان عالم ،
               همداستان شدند !
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر می زدند که : تاراج !
فریاد می کشید که : ـ « مَردُم » !

****
بسیار تیر ها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او ، همچنان رهائی مردم را
فریاد می کشید.


****


در دره های شرق
خود کامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس !
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس.


**** 


فریاد های او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود.
امّا ،
هنوز ، بر لب لرزانش .
یک حرف بود ،
                  آن هم :
                          مردم بود !


****
در سوگِ مردِ مردان
شعری نمی توانم.

اسفند ۱۳۴۶فریدون مشیری