به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

      اردشير رستمي        
زود پير مي‌شوند

بايد نگران بچه‌ها بود اما نه زياد. وقتي به گذشته بازمي‌گردم ياد لحظه‌هايي از كودكي مي‌افتم كه خيلي عجيب است. انگار نه انگار كه من آنها را زيسته‌ام. آنقدر عجيب است كه شايد هيچ كدام باورمان نشود چگونه امروزم با آن روزگار كاملاً تفاوت كرده است؟
يك: با تيركمان مگسي زدم تو چشم يكي از هم‌بازي‌هاي دوره هفت‌سالگي‌ام. او كسي را اذيت كرده بود و من جايي پنهان شدم و او را زدم. عجيب است كه پدر و مادرش آنقدري كه من و شما فكر مي‌كنيم واكنش تند نشان ندادند. 
دو: جاي كليد همسايه را كه سرم داد زده بود، مي‌دانستم. آن روزها همه پادري قايم مي‌كردند. كليد را برداشتم و در فضاي باز چشم‌هايم را بستم و چرخيدم و پرتابش كردم. نمي‌دانم كليد كجا افتاد. همسايه ساعت‌ها دنبال آن مي‌گشت. از من هم كمك خواست. در دلم گفتم حتماً!
سه: پشت ديواري بوديم. پشت ديوار درختي بود كه توپي به آن گير كرده بود. ما براي پايين انداختن توپ سنگ پرتاب مي‌كرديم.
توپ نيفتاد. پس از دو روز و نيم مردي از پشت مرا گرفت و تا جايي كه مي‌توانست كتكم زد. سنگ‌هاي ما تمام شيشه‌هاي خانه‌اش را شكسته بود.
چهار: با پيمان و بابك يك بسته سيگار زر به قيمت دو تومان خريديم. چون خودمان را كمونيست مي‌دانستيم، دوتايش را شكستيم تا عدالت اجتماعي رعايت شود و به هركدام از ما شش عدد برسد. در قطارهاي از رده خارج راه‌آهن تبريز همه را دود كرديم. زود هم به خانه آمديم. سن‌مان خيلي كم بود. دليل اين كارمان را هيچ وقت نفهميدم. اما عصر خوبي بود و قطار هم سرشار از خاطرات بود.
پنج: نامه عاشقانه‌اي به مريم نوشتم. پدر و مادرش نامه را از كيفش درآوردند و با تمام محله‌شان سروصداكنان به خانه ما آمدند. اوضاعي بود كه بيا و ببين. تا آن زمان اين همه آدم را يكجا نديده بودم. نمي‌دانم با چه رويي ديروقت به خانه رفتم. پدر و مادرم چيزي نگفتند. فقط پدر گفت: خطت بسيار بد است. چه كار عجيبي كردم. از پدر و مادر مريم بدم آمد. بعدها كه بزرگ شدم از تهران به تبريز مي‌رفتم، مرا كه مي‌ديدند، مي‌خنديدند و مي‌خواستند به شكلي سر صحبت را باز كنند ولي من هنوز هم از دست‌شان دلخور بودم. حرف‌هايشان را خلاصه مي‌كردم و به راه خودم مي‌رفتم.
حالا نوه‌هاي مريم از پسر من بزرگ‌ترند. بعضي‌ها زود پير مي‌شوند. از ما هم زودتر.
شش: دبير مدرسه‌مان خيلي بداخلاق بود. همه را مي‌زد. هيچ كس هم نمي‌توانست كاري بكند. اگر شكايت مي‌كردم اوضاع بدتر مي‌شد.
اسمش را روي صدها تكه كاغذ كه با قيچي بريده بودم، نوشتم و همه جا پراكندم. همه آنها را لگد مي‌كردند و نمي‌دانستند ماجرا چيست. پس از چند هفته معلم‌ها و او فهميدند كه كسي عليه او اقدامي كرده است. چند نفر به جاي من تنبيه شدند.
هفت: آبغوره‌هاي مادربزرگ را از پشت‌بام برمي‌داشتم و مي‌خوردم و به جايش آب مي‌ريختم. يكي دو سال بعد گفت ببين در ميان اين كتاب‌هايي كه مي‌خواني دليل روشن شدن رنگ آبغوره‌هايم را پيدا مي‌كني. آنها ديگر طعم قبل را ندارند.
گفتم حتماً مادربزرگ پيدا مي‌كنم. دليلش را پيدا كردم و ديگر نخوردم.
رنگ و طعم آبغوره‌هايش برگشت.
هشت: اين يكي ديگر خيلي وحشتناك است. مردي صندوق پست را شكسته بود تا نامه‌اي را كه نمي‌خواست به مقصد برسد، بردارد. او نامه‌اي را كه دنبالش بود برداشت و رفت. ما هم با بچه‌هاي ديگر، نامه‌هاي ديگر را برداشتيم. فكر مي‌كنم تا همين جا كافي باشد. از ادامه‌اش خجالت مي‌كشم.

تقديم به پدر و مادرها و محمدرضا هدايتي