به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

حسن چه شد؟!
حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟
عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است!
هيچ كس شكايتي نكرد، کسی برنخاست که بگوید: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟
تنها صدائی ازمیان جمع که پرسید:
 عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟!