به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

مسیح علی نژاد
ترس از تغییر

«پنهان نمی کنم که این روزها دلم می خواهد بیشتر زن باشم. آراسته باشم و لباس هایی بپوشم که سال ها نپوشیده ام.»  
از حسِ مردان خیلی خبر ندارم اما برخی از ما زنان گاهی از دو چیز می ترسیم: از تغییرِ خودمان و از قضاوتِ دیگران...از آنجایی که زندگیِ این روزهای همه ی ما در یک حباب شیشه ای جریان دارد هم از تغییر هایی که دامن می گیرد و گاهی به جان می نشیند و گاهی جان به لب می رساند می نویسم و هم از ترس هایی که گاهی گلو می گیرد و گاهی نگران می کند. در برابر این هر دو «ترس و تغییر» ما ناگزیریم. نه اینکه بگوییم «من همان که بودم، هستم و اصلا تغییری نمی کنم»، افتخار است و نه اینکه بگوییم «اصلا نمی ترسم از قضاوت دیگران و شجاعتِ تغییرِ یک شبه دارم، افتخار است». این نظرِ شخصیِ من است چون هنوز، هم از تغییر می ترسم و هم نگرانم دلی، دوستی، پدری یا هر رفیقِ دوری از تغییرِ ما که اتفاقا به خودمان هم ربط دارد و آزاری هم به کسی نمی رساند برنجد...اما پنهان نمی کنم که این روزها دلم می خواهد بیشتر زن باشم. آراسته باشم و لباس هایی بپوشم که سال ها نپوشیده ام. مهم نیست که لباس ها گران باشند مهم این است که این تغییر گاهی برایمان گران تمام می شود...
و اما مطلب زیر، یک زن نوشت قدیمی است، خیلی قدیمی؛ از روزهایی که حتی یک دامن هم در بساطِ زنانه ام نبود:

عروسی رسوا

دو بار دامن پوشیده ام. بار نخست زمانی که پشتِ دری، فالگوشِ صحبتِ بزرگترها ایستادم تا ببینم عاقبت به تعدادِ امام هایشان رضایت می دهند یا رقمِ پیامبران شان را سکه می کنند برای مهریه ی دخترکی که نمی خواست عروس شود. بارِ دوم زمانی بود که اگر چه میانِ مهمانان، درست راه می رفتم اما دائم در هول و ولا بودم که آخرش این دامنِ لعنتی می پیچد توی پایم و کِل زدن های مهمانان تبدیل می شود به شیون و رسوایم میسازند.
نام مراسمِ پرطمطراق اولی، خواستگاری بود و دومی جشنِ عروسی. در اولی دامنِ سبزِ کوتاه پوشیدم و در دومی دامنی سیاه و بلند و هیچ کس هم نبود که بگوید حالا که عروس شدن و یال و کوپال هایی که برای عروس می گذارند را خوش نداری دیگر دامنِ سیاهت برای چیست؟
البته اوضاع مان آنقدر زار و نزار بود که کسی کاری به کارم نداشت. شاید هم جراتش را نداشتند که توی این شرایط با من یکی به دو کنند.
سیاه، رنگ اعتراضِ من به عشق نبود. رنگِ اعتراضِ من به مراسم پلوخوری اقوامی نبود که سال به سال نمی دیدمشان. حتی رنگِ اعتراض من به سنت هم نبود. فقط وقت نبود. دل و دماغ نبود. حتی داماد هم نبود و من فقط برای این عروس می شدم تا آبرویی را که از پدر برده بودم، شاید دوباره برایش بخرم و قدری از پچ پچ هایی که توی فامیل، درباره ام پیچیده بود را، ختمِ به خیر کنم. چرا که من و شاه داماد سال ها پیش از جدایی، به همان خواستگاری، رضایت داده بودیم و رسماً خانه ی مشترکی ساخته بودیم تا از این مراسمِ دست و پاگیر برهیم.
آقاجان، مردِ مومن روستای کوچکِ ما بود و چشمِ اهالی، همیشه به خانه اش بود تا شاید خبط و خطایی بیینند و نَقل و نُقلِ شب نشینی های شان رونقی بگیرد. بالاخره هم اهالیِ محل فهمیدند در این خانه خبری هست که کسی میلی به درز دادنش ندارد. خبرِ این خانه ما بودیم: عروس و داماد.
یعنی من و تو که در کوچک ترین اتاقِ خانه ی پدری، با یک قیلوله ی کوتاه در یک بعدازظهر تابستان، غم و غصه ی عالم را فراموش کرده بودیم. غصه داشتیم که چطور به خانواده های مان بفهمانیم که علاقه ای به برگزاریِ مراسم عروسی نداریم و ساده ترین شکلِ آن را دوست داریم. زنگِ در خانه، خواب من و تو را شکست اما خوابِ سخت و سنگین آقاجان را نه.
مردی با یقه ی سفیدِ حسنی و شکمی وَرقلمبیده پله های خانه را جوری دو تا یکی بالا آمد که انگار سال ها این خانه را می شناسد. تو توی حیاطِ خانه، آشفته دور خودت می چرخیدی و من کنار ِپنجره یک چشم به تو داشتم و چشمی دیگر به آقاجان که با صدای آهسته و تکان های دستِ مردِ یقه حسنی از خواب بیدار شده بود. عجب حالِ بدی داشت آقاجان. گیج شده بود. حق هم داشت. یکی سرزده آمده بود بالای سرش و بیدارش کرده بود و با لبخند خیرخواهانه و مهربان، مثلاً از او اجازه می گرفت که دختر و دامادش را دستگیر کند.
من و تو را به بازداشتگاه می بردند، اما آقاجان کوهِ غمی روی دلش می افتاد و رسوای جماعتی می شد اگر اهالیِ ده من و تو را با دستبند می دیدند.
همان هفته های اولِ بازداشت، بازجوها همت کردند و خبر حضور کودکی در بطنم را از طرفِ تو به منی که سربه هوا بودم و این چیزها را نمی فهمیدم رساندند و بعد هم رضایت دادند تا روزِِ برگزاری دادگاه آزاد شوم و بروم پی بچه داری ام. اما تو ماندی و التماس های آقاجان از آقایان برای یک روز مرخصی.
همّ و غمِ آقاجان این بود که دستت را بگیرد و از سلول انفرادی بکشاندت وسط ِ یک مجلس عروسی و بزند توی دهانِ همه ی آن هایی که پخش کرده بودند دختر و داماش دستگیر شده اند. فقط می خواست تو را به همسایه ها نشان دهد. حتی به این فکر نمی کرد که شکمِ بالاآمده دخترکش را به چه لباسِ عروسی باید بپوشاند که به چشمِ اَغیار نیاید.
کمرِ آقاجان شکسته بود، اما هنوز سعی داشت سرش را بالا بگیرد. می خواست جلوی همه در بیاید. عمری زیرِ علم و کُتلِ انقلاب سینه زده بود و نمی خواست باور کند دختر و دامادش زندانی سیاسی هستند.

شاید ترجیح میداد به جرم دیگری به حبس می رفتیم.
بالاخره دست و بال زدن های آقاجان جواب داد و برای تو یک روز و نصفی مرخصی گرفت. خودش هم ضمانت کرد که تازه داماد را برگرداند به زندان. آقاجان همه را دعوت کرد. انگار مراسم عروسیِ من نبود. چون هیچ کس خبر و نظری از من نمی خواست.
از لباسِ عروس بدم می آمد. مخصوصاً از تاج عروس. برای پدر هم که اساساً مراسم عروسی مهم نبود. پس تا اینجای کار همه چیز خوب بود و دلم آرام بود که دلِ آقاجان آرام می گیرد با این مراسمِ کذایی. اما صداقتش همه چیز را خراب کرد. به برادرانِ گمنام و زندانبانان شهر کوچکِ ما اعتماد کرد و قاطی التماس هایش برای گرفتنِ مرخصی، گفت که هنوز خبر زندانی شدنِ دختر و دامادش را در و همسایه ها نشنیده اند و این عروسی برای برگرداندنِ آب رفته به جوی است.
زندانبانان هم برای آبروی آقاجان، سنگ تمام گذشتند. تا به آن روز، کسی کاری به کارِ آشفتگی موهای یک زندانیِ سیاسی نداشت و اصلاً تا حکمی برای محکوم غیرِ سیاسی هم صادر نشده باشد، مویش را کوتاه نمی کنند. اما تنها ساعاتی پیش از زدنِ مهرِ مرخصی، تشخیص دادند خوب است که داماد را برای یک عروسیِ مخصوص، حسابی بسازند و او را به آرایشگاهِ زندان ببرند و موهای داماد را از ته بزنند.
به همین سادگی همه چیز با رذالتِ بازجویان خراب شد، سرِ تراشیده ی داماد و دامنِ سیاهِ عروس و پچ پچ های یک جشنِ کذایی، سمفونیِ سرافکندگی و سرخوردگیِ آقاجان شد آن روز. این جشن برای رسوایی ما بود انگار....
دو روزِِ بعد داماد به زندان برگشت و من همانجا پشت درِ زندان بابل از حال رفتم، نه از نشانِ «وی» و پیروزی در آن شهرستان خبری بود و نه خبرنگار و روزنامه ای جز آن دو خط کوتاهی که آن زمان روزنامه ی همشهری از دستگیری گروه کوچکِ ما در بابل نوشته بود ....

***
۱۵ خرداد هفتاد و پنج ما در بابل دستگیر شده بودیم و حالا پانزده سال گذشت و همه چیز تغییر کرده است.... دلم دوباره عاشق شده است با این تفاوت که حالا زندانیِ هیچ کس نیستیم جز زندانیِ ترسِ خویش و قضاوتِ دیگری....دلم آزادی می خواهد، همان آزادی که آزارش به هیچ کسی نمی رسد...