به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

زندان در اندیشه‌های کودکانه
شبنم خواهر بزرگتر و یارِغارِ مادر در این سال ها، می گوید: هر جا که نرده و دیواری آهنین دیده می شود،” ستایش و شکیبا” از بابا و محل کارش! یاد می کنندـ حتی مهد کودک را با زندان مانند می کنند. این دوقلوها از یک و نیم سالگی مهر پدری در خانه را نچشیده و اندام های نازک شان از آغوش پر حرارت پدر، گرمی نگرفته است. همه می گویند که دختران بیش از پسران به پدر وابسته اند. اما نبود پدر در این سه سال -یا شاید شش سال- چه بر سرِ دختربچه هایِ نازنینِ رسول بداقی می آورد؟ گرمای هوا آزار دهنده است. خورشیدِ روزهای پایانی خرداد، بیش از پیش می درخشد و چشمان را خیره می کند. پرتوهای زرفام خورشید چشم ها را می آزارد .
آرام آرام از خیابان های پاکیزه و آراسته پایتخت دور و به محله‌های روستا مانند حاشیه ای وارد می شویم که چندان با تهران سازگاری ندارند.  
به در خانه رسیدیم، در پی زنگ، در و دیوار خانه را ورانداز کردم و چیزی نیافتم. به ناچار به در کوفتم. همسایه گفت” نمی شنوند! محکم تر نواختم و پس از آن بود که مانند گذشته با گشاده رویی در بر ما گشوده شد و وارد خانه شدیم. خانه کمی تاریک و آمیخته ای از سادگی و به سامانی بود. بچه ها در مهد بودند و خانه آرام تر از دیدارهای گذشته.
از بانوی خانه از بچه ها و پدرشان و گذران زندگی پرسیدیم که فروتنانه –مانند همیشه- همه چیز را خوب و روبراه خواند! زمانی سپری شد و بچه ها مانند دو گل سرخ که با روبان های صورتی آراسته شده باشند، پیش از خواهر بزرگشان وارد خانه شدند. و آرامش ساختگی خانه را بر هم زدند و چه خوب فریادهای کودکانه دلنشین شان در خانه طنین انداخت و یخِ گفتگوهای بزرگترها را آب کرد و بر چهره ی همه ی مان لبخندی از شادی نشاند. کودکان مانند پدر، پر انرژی و بی قراراند و موج اند که آرام نمی گیرند.
مادری که نزدیک به سه سال است نقش پدر را هم بازی می کند! با آرامش از برخورد بچه ها با پدرشان می گوید” با او به شرم سخن می گویند و گاهی او را عمو و گاهی بابا می خوانند، به دیدن او در قاب پنجره مانند محل ملاقات خو کرده اند به گونه ای که یکی شان نقاشی پدر را به شکل نقطه ای درون و گرفتار یک چارچوب می کشد و آن را برای دیگران پدر می خواند!
مادر در برابر پرسش های پی در پی کودکان، آن سوی پنجره شیشه ای را، محل کار پدر می خواند و آنها که از کودکی هزاران بار نام زندان که بابا را قاب کرده است! شنیده اند، به همبازی های خویش می گویند ” بابا در زندان کار می کند”.
شبنم خواهر بزرگتر و یارِغارِ مادر در این سال ها، می گوید: هر جا که نرده و دیواری آهنین دیده می شود،” ستایش و شکیبا” از بابا و محل کارش! یاد می کنندـ حتی مهد کودک را با زندان مانند می کنند. این دوقلوها از یک و نیم سالگی مهر پدری در خانه را نچشیده و اندام های نازک شان از آغوش پر حرارت پدر، گرمی نگرفته است. همه می گویند که دختران بیش از پسران به پدر وابسته اند .اما نبود پدر در این سه سال -یا شاید شش سال- چه بر سرِ دختربچه هایِ نازنینِ رسول بداقی می آورد؟
شبنم که اکنون خانمی می نماید، پا بر جای پدر نهاده و افزون بر دانش آموزی، ورزشکار توانایی است. او که استادی پدر را در تجربه ورزشی خود دارد و سه سال دست اش از این شاگردی کوتاه است، برای پی گیری ورزش، نیاز به تمرین زیر نظر مربیان تواناتری دارد. از این رو برای ادامه کار تهران را برگزیده، اما دوری راه و تنهایی او را از این کار بازداشته و وی را نگران آسیب به ورزش حرفه ایش کرده است. مادر نیز که نبود همسر و فشارهای روانیِ اقتصادی و عاطفی از هر سو در برش گرفته در چندین جبهه در مبارزه است. او می گوید روزهای دیدار با رسول باید هفت صبح از خانه بیرون روم تا سه عصر او را در زندان رجایی شهر ملاقات کنم و هفت و هشت شب به خانه برسم و در این مدت بچه ها یا در خانه اند و یا رنج راه را با مادر بر خود هموار می کنند.
نمی دانم رسول را زندانی بدانم یا دختران پاک و دوست داشتنی و همسر او را! آنچه که از زندگی آنها دیده می شود، آسیب ها و فشارهای فراوانی است که نبود رسول و اخراجش از آموزش و پرورش بر زندگی این بچه ها و مادرشان وارد کرده و می کند.
آیا دست اندرکاران و مسئولان قضایی در روند کاری خود هیچگاه اندیشیده اند که افزون بر رسول چهار زندانی دیگر را- بیرون از چهار دیواری زندان- در بند کرده اند؟ و آیا گاه آن نرسیده است که دست کم پس از نزدیک به سه سال، دردهای این خانواده را با یک مرخصی، کمی آرام کرده و دریچه ای از امید بر روی آنها بگشایند؟ امیدواریم که چنین کنند.
محمد رضا نیک نژاد