صفحات

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

بی‌سرزمین‌تر از باد

 بهاره رهنما
مدت‌هاست جوان‌هایی را می‌بینم که تکلیفشان با خودشان و دنیا هیچ معلوم نیست، در مقابل هر سؤالی با قیافه‌ای مغموم و البته حق‌به‌جانب جواب می‌دهند: نمی‌دانم! 
بین رفتن و ماندن سال‌هاست که مرددند، بین انتخاب کار یا تحصیل، بین ماندن با یکی از دو عاشق خود، بین ایمان و بی‌اعتقادی. 

این برای آدم‌هایی از نسل ما که از ١٠سالگی در بازی‌های کودکانه و در انشاهای مدرسه شفاف و قاطع انتخاب کرده بودیم و می‌دانستیم چه‌کاره و چه می‌شویم، عجیب و گاه نگران‌کننده است. 
این‌طور نیست و نبود که همان خلبان‌ها، دکتر‌ها و مهندس‌های بازی‌های کودکی از آب دربیاییم؛ نه! اما لااقل اگر اتفاق عجیبی مسیر سرنوشتمان را عوض نکرده باشد، به سمت چیزی شبیه همان شغل‌ها و راه‌ها رفته‌ایم، اما با اغلب این جوان‌های امروز که حرف می‌زنم، حتی آنها که دیگر چندان جوان نیستند و در آستانه ٣٠‌سالگی‌اند، هنوز هم نمی‌دانند که قرار است چه کنند و چه‌کاره شوند. 
جالب اینجاست که اغلب هم می‌نالند که کسی یا چیزی آنها را بلاتکلیف و معلق نگه داشته و تقصیر خودشان نیست که این‌طور بی‌هدف و بی‌رؤیا زندگی می‌کنند. واقعیت این است که هیچ‌چیز برای یک پدر و مادر از دیدن فرزندی که راه و رؤیایی پیش‌رو ندارد دردناک‌تر نیست. کاش می‌شد به همه آدم‌هایی که سال‌هاست منتظر معلوم‌شدن تکلیفشان هستند این را ثابت کرد که: به‌واقع این ما هستیم که انتخاب می‌کنیم چقدر منتظرمان بگذارند، اینکه پشت در بمانیم و در فهرست انتظار یا با احترام دعوت شویم به داخل یک راه یا یک مسیر! اگر بین دو لنگه در مانده‌ایم و جرئت رفتن و ماندن نداریم، تقصیر کسی جز خود ما نیست... 

گاهی باید در را روی صورت خودمان بکوبیم حتی دستمان لای در بماند و آسیب ببیند. 
درد دارد، اما لااقل این در کوفتی را خودت بستی و خلاص!  دست‌كم لای نیمه در بهترین روزهایت را هدر ندادی و چشم‌ها، لب‌ها و دست‌هایت تبدیل به مجسمه و دکمه و سنگ نشدند. 
باور کنیم که اغلب این معلق‌ماندگی‌ها تقصیر خود ماست و بس، من عاشق این آیه زیبای قرآن هستم:  خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد مگر به خواست خودشان...