«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است را میتوانید در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
***
بازداشتگاه؛ روایت دهم
صبح یکی از جمعههای بهمنماه بود؛ وقتی که خواب دست از سرم برنمیداشت. چند روزی بود بیهیچ دلیلی فقط میخوابیدم. فقط خواب بود که مرا از یک واقعیت به واقعیتی دیگر هُل میداد؛ واقعیتی که تازه آزاد شده و دوباره برگشته بودم به همان سلولهایی که بوی مرگ و خون میدادند؛ واقعیت هولناکی که برادرهایم («مهدی» و «اسماعیل») همراهم آمده بودند؛ این واقعیت که مریضی تنم بیشتر شده بود؛ واقعیت سیاه غرقشدنمان در سیاهی کشداری که حقمان نبود.
لحظههایی از زندگیام در زمان آزادی به خوابم میآمدند. بعد که بیدار میشدم، پیش خودم میگفتم: «وَه! چه خوشبختم من اینجا!»
یک شب خواب دیدم دوباره در خانه کتک خوردهام؛ همینطور الکی؛ مثل همیشه که الکی کتک میخوردم. برادرم موهایم را میکشید و آنقدر کتکم زد تا بیهوش شدم.
این سرنوشت من بود در این سالهای نوجوانی و جوانی! مدام زیر شکنجه اعضای خانوادهام به خاطر رنگ مویی که حاضر نبودم تغییرش بدهم، به خاطر بیرون رفتن تا سر کوچه بدون اجازه! بعد با جیغ از خواب پا میشدم و میگفتم: «سپیده! اینجا دیگه حداقل باهات از این کارها نمیکنن. اینا اگه کتکتم میزنن، دشمناتن.»
میگفتم چه خوشبختم که سلولی دارم برای خودم. همین بود که بازجوها هم از روحیهام شگفتزده شده بودند. من یک سلول داشتم در حالی که در خانهمان این سلول را هم نداشتم. میخوابیدم تا به وسیله واقعیتها، یک سری از واقعیتهای دردناک دیگر را تاب بیاورم.
آن روز با صدای زندانبانی از خواب پریدم که به نظرم خیلی مهربانتر و باهوشتر از بقیه بود. تصورم از او (به عنوان تنها کسی که میتوانستم از او نوار بهداشتی یا ناخنگیر بخواهم)، تا آن لحظه، کسی مثل مادرم بود.
وقتی صدای پایش میآمد، حس میکردم مادرم آمده است. وسط بازداشتگاه فریاد زد: «آقایان بیدار شید، امروز سلمونیه! مو و سرتون رو میتراشم. با چشمبند تو سلولاتون آماده باشید.» رفقایم، «حسن»، «اسماعیل»، «علی»، همسایه بغلی، همه بلند شدند و آمدند جلوی در سلول: «سلام برادرهای نادیده و مقاومم! خواهرتان پیش مرگتان شود...»
همه را از در سرویس بهداشتی آقایان که جفت سلولم بود، به صف کردند. شروع کردند به نشاندن آنها تا درِ سلولم.
ضربان قلبم از این که فاصلهمان کمتر شده، ۱۰برابر شده بود. دلم میخواست از لای دریچه بپرم بیرون و تکتک آنها را در آغوش بگیرم، زخمهایشان را پانسمان کنم و برایشان غذا بپزم. از صدای پاهایشان که به من نزدیک میشدند، خندهام میگرفت. حسن پایش را میکشید، انگار همیشه خسته بود. قربان خستگیات! ماشین ریش تراش شروع کرد به کار؛ غغغغغغغغغغغغغـ...
زندانبان مورد علاقهام خیلی تند و تیز بود. قبلاً با «مکیه» اسمش را «فرفره» گذاشته بودیم. گفت: «اگر چشمبنداتونو بالا بزنید، دماغاتون خورد میشه تو صورتتون.»
بعد رو به اولی گفت: «صورتت چرا زخمیه؟»
اولی: دیشب زدید.
فرفره: خوب کردیم. هر که با آل علی درافتاد، ورافتاد!
سکوت ...
فرفره: حالا میخواستی ما رو بکشی؟ ما شیعهها رو؟
اولی: آقا ما کاری با شما نداریم به خدا، ما اهل سنتیم.
فرفره: گُه نخور! از اون ریشت معلومه. ۱۰ سال دیگه تازه از سلول منتقل میشی زندان.
موها و ریشش را تراشید و به زندانبان دیگر گفت: «ببرش سلولش! کارش تموم شد.»
سوالها مدام تکرار میشدند. جوابها هم همانها بودند: «اهل سنتیم، فقط عربیم.»
بعد فرفره قاهقاه زد زیر خنده و گفت: «چند سالت بود حسن؟»
حسن: ۲۰!
فرفره: الان دارم دومادِت میکنم، ۵۰ سالگی عروس میآد جلوی درِ زندان دنبالت!
زنگ را زدم. حس کردم باید این صحنه را ببینم. زندانبان آمد. گفتم: «عذر میخوام، دارم بالا میآرم. میخوام برم سرویس.»
زندانبان: بیا.
عصا را گرفتم. راه که افتادم، از زیر چشمبند دیدم خیلیها افتادهاند روی زمین. انگار وسط میدان جنگ باشم. روی زمین پر از مو بود. صدای ریش تراش، صدای زندانبانی که تا آن روز فکر میکردم بهتر از همه است، صدای لرزان حسن و دیگر تنهایان اینجا… فکر کردم جنگ شده و اینجا دامادی خون است. اینجا همه را جمع کردهاند و از روی ریش و موهایشان میزان حبسشان را تعیین میکنند. اینجا حسن ۲۰ ساله با خون توی دهانش داماد میشود. دامادش میکنند. اما تا ۵۰ سالگی باید صبر کند برای مراسم! اینجا حسن و دامادی و ریش او بوی خون میدهند.
با این که به دروغ گفته بودم حالت تهوع دارم اما از شدت بوی خون، همین که به سرویس رسیدم، بالا آوردم.
بنویسید ۲۰ سالهای که خون از تنش جاری بود و «قاتل» خطابش میکردند؛ چون ریش بلندی داشت! اینجا اهواز است. اینجا خوزستان است. دامادی در اینجا بوی خون میدهد…