صفحات

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۹

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش دوازدهم)؛

سمیه شهبازی، زنی که جنگید 

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها هم‌چون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز یکی از روایت‌های کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد که «ایران‌وایر» ناشر آن است را می‌توانید در این وبلاگ بخوانید. «ایران‌وایر» پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را این‌جا منتشر کرده است..

***

زندان سپیدار؛ روایت نخست

بازرسی‌ام می‌کنند. لخت لخت می‌شوم. در حالی که «غلامی»، افسر شیفت به بهانه‌ این که بعد از دوماه انفرادی، تازه به زندان منتقل شده‌ام و نکند مواد یا شنود همراهم باشد، یک دم سینه‌هایم را می‌گیرد و دمی دیگر دستش را لای پاهایم می‌برد و سوال می‌کند:
«خب تو توی هفت‌تپه چی‌کار می‌کردی؟! چرا فقط تو رو گرفتن؟!»

ـ خانم واقعا خسته‌ا‌م، نمی‌تونم! وضعیت بهداشتیم فاجعه‌ا‌س. خجالت می‌کشم. سریع کارتون رو انجام بدید.

غلامی سینه‌های بزرگی دارد و یک چال روی چانه‌اش. پیش‌تر فکر می‌کردم آدمی با این چهره باید مهربان باشد.

می‌گوید: «برو سمت خانم نادری کارت داره.»

خانم «نادری» مسوول حفاظت زندان است. قبل از این که از بازداشتگاه اطلاعات به زندان منتقل شوم، مردکی آن جا گفت: «وقتی رفتی زندان، اول برو پیش خانم نادری.»
دروغ چرا، من پیش از آن که به «سپیدار» منتقل شوم، آن قدر درباره‌ جانی بودن زندانیان عادی شنیده بودم که از رفتن به زندان ترس داشتم.



سراغ نادری می‌روم و می‌گویم اطلاعات گفته است پیش شما بیایم.
می‌گوید: «آره سپیده جان! بفرمایید داخل بهداری، باید ازت تست بکارت گرفته بشه!»

هرچه اصرار می‌کنم، بی‌فایده است. من خسته ناتوان و بی‌سلاح در زندان ناگهان متوجه می‌شوم پزشک‌یار با مقنعه کله‌قندی خاکستری رنگ و روپوش سفید دستم را می‌کشد و می‌گوید: «ادا در نیار!»

روی تخت دراز می‌‌کشم. با فحاشی پاهایم را به زور باز می‌‌کند. خانم نادری خندان ایستاده است و می‌گوید: «منتظرم برای نتیجه!»

می‌گویم وضعیت بهداشتی‌ام درست نیست، خجالت می‌کشم.

_ تو همین وضعیت هم دادی! حالا ادا در نیار!

انگار هزار ضربه باتوم خورده باشم. خرد می‌شوم و پا برهنه به سمت کریدور می‌روم و وارد بند نسوان می‌شوم.

همین‌طور نگاه می‌کنم. دخترکی جلو می‌‌آید: «وای وای موهاشو!»
یکهو «زهرا حسینی» را می‌بیندم. آن قدر جیغ می‌‌کشیم که همه دورمان جمع ‌می‌شوند.

یک شکلات پشمکی در دست دارد و به من می‌دهد و می‌گوید: «بخور. بخور. می‌دونم چه حالی داری.»
شکلات را که باز می‌کنم، زنی با کفش لِژدار سفید و دامن زرد از کنارمان رد می‌شود. با دیدن این صحنه، برای یک لحظه هرچه از زندان در سر دارم، به هم می‌ریزد. می‌پرسم: «زهرا! این کیه؟»

_ سمیه‌. جرمش قتله.

دخترکی که دوست زهرا است، می‌گوید: «قاتل بی‌رحمیه وگرنه این‌قدر به خودش نمی‌رسید.»

خب من فکر می‌کنم اگر سمیه لباس پاره و پوره هم می‌پوشید، قاتل بی‌رحمی به نظر نمی‌آمد. حداقل در نظر هم بندی‌هایش، دختری ۳۰ ساله، خوب و موجه به نظر می‌رسید. یعنی سمیه با آن دامن و دمپایی لژدار در زندان، زنی بدکاره و قاتلی بی‌رحم به نظر می‌رسید؟ گویا دامن زرد در زندان کارکرد دیگری دارد!
از قضا این قاتل بی‌رحم با دامن زرد، هنرهای دستی زیبایی هم دارد. روز قبل از ملاقات سراغ کسی را می‌گیرم که بتوانم از او کاردستی‌های زندان را بخرم و برای «طهورا»، «مهرا» و «نهال» هدیه ببرم. سمیه ابروهای پهن و ‌سبیل‌های زیادی دارد، صورتش گرد است، دندان‌هایش مرتب و خنده‌هایش منظم. من و زهرا کم‌کم با او رفیق می‌شویم.

همه کاره‌ است؛ مسوول بند است، کار چرم و بافتنی انجام می‌دهد، زیورآلات درست می‌کند و مسوولیت قسمت قند و قهوه کارگاه با او است. همیشه رنگ‌های متنوع به تن دارد و عاشق رقصیدن است. جرمش قتل است و تمام تلاش خود را می‌کند تا ۱۵ میلیارد تومان دیه را جور کند. با شور و شوق خاصی صحبت می‌کند و قصه‌های جالبی برای بازگو کردن دارد. گاهی انگار کودکی پنج ساله است، گاهی هم زنی ۸۰ ساله! خیلی خوب راه‌ها را بلد می‌شود، برای همین تنها کسی است که دمپایی لژدار دارد.

وارد کردنِ دمپایی لژدار به زندان ممنوع است اما سمیه خوب بلد است چطور بازرسی‌های سخت و طاقت فرسای زندان را دور بزند. از طرفی، خیلی هم خوب می‌داند چه طور و کجا دمپایی‌ها را پا کند تا زندان‌بان نبیندش.

رابطه‌ای صمیمی با زندان‌بان دارد. هم‌زمان، خیلی سفت و سخت هم جلوی آن‌ها می‌ایستد. با این که عاشق زندگی‌ است و مرتب مشغول بازی با رنگ‌ها تا دوام بیاورد، لحظه‌ تحویل سال از زیر پتو بیرون نمی‌آید. بعد‌ها به من گفت: «با مصطفی و سمانه و مامانم زیر پتو جشن نوروز گرفته بودیم.»

برای به دست آوردن ۱۵ میلیارد تومانی تلاش می‌کند که مطمئن است تحت هیچ شرایطی جمع نمی‌شود. درست است که هدفش از کار سخت، جور کردن دیه است اما در واقع می‌خواهد پولی برای زندگی سمانه و مصطفی بگذارد. سمیه همه چیز را عاشقانه روایت می‌کند.

دوشنبه‌ها ساعت دو به دفتر حفاظت (خانم نادری) می‌رود تا عکس‌هایی را که حق ورود به بند ندارند، ببیند. همان جا با عکس‌ها، یک ساعتی عاشقی می‌کند و برمی‌گردد.

به خانم نادری گفته است عکس عمو و دایی‌ام است اما هم خانم نادری می‌داند دروغ می‌گوید و هم بقیه. ولی آن‌قدر صادقانه گریه می‌کند که نادری هم فریب می‌خورد.
سمیه دایی و عموهای زیادی دارد. او بلد است چه طور عاشق شود و هر عشق را به سبک خودش عاشقی کند.

یک ماهی آبی با هزار مکافات وارد بند کرد که نامش «سپیده» بود. سپیده رمز عاشقی کردن‌های سمیه است و ربطی به حضور من در کنارش ندارد. ارتباط من و سمیه ریشه‌ای‌تر می‌شود؛ برایم در سالن ملاقات ساندویچ کالباس می‌آورد، با وازلین و رنده دخینات* رژ لب درست و شماره‌های مختلفی در کارت جدیدالورود‌ها ثبت می‌کنیم. آخر هر کس فقط حق ذخیره کردن پنج شماره را دارد.

اولین بار روز اول فروردین اشک سمیه را دیدم. داشتیم می‌خندیدم و او با سیبیل‌هایش ادا در می‌آورد که تلویزیون آهنگ «مادر» از «رضا نیک فرجام» را پخش کرد. دیدم گلوله‌های اشک از چشمانش ریختند پایین بدون این که حالت صورتش ذره‌ای تغییر کند: «ای وای من قدر تو را نشناختم، من را ببخش تنها به خود پرداختم.»

دومین بار وقتی بود که بازدید کننده آمده بود و سمیه به آن‌ها گفت: «خیلی وقت است که اجازه‌ ورود کاموا ندارم. من دارم دیه جمع می‌کنم، خواهش می‌کنم اجازه بدید کاموا هم وارد شه.»

وقتی بازدید کننده‌ها رفتند، خانم «پیرایش» (افسر شیفت) جلوی همه سمیه را گرفت و گفت: «ببین قاتل کثیف! تو جات سینه‌ قبرستونه، غلط می‌کنی کاموا بخوای!»



دیدم که هوار سمیه رفت به آسمان و پیرایش به او حمله کرد. طوری که سمیه هوار می‌زند، زندان که سهل است، کل اهواز به لرزه در می‌آید! فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد. پنج روز تا دم مرگ رفت و وقتی رفتم پیشش، در بغلم بی‌هوش شد. همین‌طور گوله‌گوله اشک می‌ریخت. شکلاتی را که در دستم بود، خورد، بعد شروع کرد بریده‌بریده قصه‌ قاتل شدنش را تعریف کرد: «زن بودم و برای گذران زندگی، راننده سرویس مدارس شدم؛ راننده‌ای که ماشینی از خود نداشت ولی عاشقانه کار می‌کرد. جوجه‌هایم عاشق‌ترم کردند و تصمیم گرفتم ماشینی بخرم تا خودم کار کنم و بتوانم خارج از تایم سرویس مدارس، با جوجه‌هایم بروم گردش. اولین بار یاسمینا این فکر را در کله‌ام انداخت. گفت خاله! خاله! خاله! می‌شه برای افطار بریم بیرون؟! به خدا مامانم گفته اگه خاله سمیه باشه، موردی نداره.
رفتم بانک تجارت و گفتم آقا شرایط طرح وامی که بنرش را زده‌اید، چه طور است؟

گفت درخواستت را بده به رییس بانک تا تایید کند، برگرد این‌جا مدارک مورد نیاز را برایت می‌نویسم.
رفتم پیش رییس بانک. کاش نمی‌رفتم! آشنایی ما شکل گرفت و آرام آرام باهم دوست شدیم. به او می‌گفتم دایی! دایی هم مرد است، هم پول دارد، هم قدرت. جلوتر که ‌رفتیم، بازی عوض شد. آزارهای جنسی و کلامی بیشتر و بیشتر. متوجه ‌شدم دایی زن هم دارد اما حق جدایی نداشتم. هر بار به شکلی تهدیدم می‌کرد.
خانه‌ ما در حصیرآباد است و آن‌ها ساکن کیانپارس. کوچک‌ترین حرف و حدیثی منجر به این می‌شد که سرم را در آن محله ببرند. تا همان جا هم کلی حرف وحدیث پشتم بود بابت این که راننده سرویس مدارس بودم. رابطه به جایی رسید که او از من خواست سمانه خواهرم را وارد رابطه کنم!
من، جنس ضعیف و همیشه متهم. من، سمیه که هر آزاری را از جانب مرد پول‌دار رییس بانک تجارت تحمل کرده بودم، دیگر به ستوه آمدم. هرچه التماس کردم، بی‌فایده بود. شروع به تهدید انتشار عکس‌های‌مان کرد و زنگ زدن به نزدیکانم و به اجرا گذاشتن چک‌های وام به خاطر دو قسط معوقه و... .

 دیدم که زن هستم و خلاصی ممکن نیست! بازی، بازیِ قدرت بود. به هرحال، من باخته بودم اما حداقل سمانه را نجات می‌دادم.

یک روز ۴۸ ساعت به من فرصت داد تا سمانه را برایش ببرم. زنگ زدم و با گریه گفتم دایی بیا حداقل برای آخرین بار تنها باشیم، فردا شب سمانه را می‌آورم. با قرص رفتم محل قرار. شیرموز درست کردم و قبل از شام گفتم شیرموزت را بخور دایی. خورد و بی‌هوش شد. سوار ماشینش کردم؛ همانی که با وام بانکی خودش خریده بودم.
جنازه را صندوق عقب گذاشتم. به بیابان که رسیدم، یک بطری بنزین روی ماشین ریختم و گفتم هر دوی‌تان بسوزید! من هم بعدش خواهم سوخت اما سمانه این وسط نجات پیدا می‌کند. به خانه برگشتم و لپ‌تاپ را روشن کردم و تا می‌توانستم، با عکس‌هایمان زار زدم. بعد رفتم کلانتری محل و خودم را معرفی کردم.»

سمیه با اشتیاق تک‌تک لحظات بازداشتش را، حتی زمانی که مجبور شده بود با یک سطل آب حمام کند، برایم تعریف کرد. چیزی که سمیه به من گفت، جریان قتل نبود بلکه شورش یک زن علیه ستم جنسیتی بود؛ از لحظه‌ای که سوزاند تا جوانه بزند، از لحظه‌ای که باز هم قربانی فقر می‌شود اما کم نمی‌آورد. تا آخرین دم هم می‌جنگد تا زنده بماند. گرچه خودش خوب می‌داند شدنی نیست.

قتل از آن روز به بعد مفهوم دیگری برایم پیدا کرد. سمیه قاتل نبود. قاتل، سیستم و حاکمیتی است که همیشه یک زن را متهم می‌داند!

جدال سمیه با زندگی تا آخرین لحظه ادامه داشت؛ همان لحظه‌ای که طناب دار برای همیشه میل‌های بافتنی را از دستان پر شورش گرفت.
و شور چه واژه‌ بی مقداری ا‌ست در توصیف زیست دستانِ این زن. کاش تعبیری در خور شدت شور و اشتیاقش به زندگی وجود داشت.

واقعیت سرنوشت سهمگین‌تری اراده کرده بود. دو سرباز زن به سمت سمیه آمدند و از او خواستند تختش را برای همیشه ترک کند. سمیه که هول شده بود اما آخرین درخواستش از سربازها نه بخشش، نه فرصت دوباره زیستن و نه درخواست‌هایی از این دست بود؛ خواهش سمیه، دو دقیقه رقصیدن بود.

«رقص ممنوع است!»
حتی برای زندانی‌ که قرار است بعد از شش سال امید و جنگیدن برای ماندن، برای همیشه بی‌حرکت شود.

این کینه و قساوت از کجا می‌آید؟!

جادری غرید: «نه، رقص ممنوع است!»
و ادامه داد: «از موقعیتت سوء استفاده نکن!»

سمیه و دامن زرد، سمیه و روپوش کارگاه قند و قهوه، سمیه و داد و‌ هوارش سر «میرزا» به‌خاطر چهار تا کلاف کاموا، سمیه رقص و رنگ و امید برای همیشه تمام شد.

آبان‌ماه وقتی دوباره به سپیدار بازگشتم، آخرین تصویر سمیه در ذهنم این طور حک شد؛ زنی پشت در میله‌ای، افسر نگهبانی و التماس به جادری برای دو دقیقه رقصیدن...

سمیه قطعاً می‌دانست که چند ساعت دیگر طنابی برای همیشه نفس و ‌زندگی‌اش را می‌رباید. می‌دانست دیگر مهم نیست به‌خاطر رقصیدن، تلفنش را قطع کنند. چرا از جادری اجازه می‌گرفت؟ چرا با این که می‌دانست قطعی تلفن دقیقا به یک ورش است، خودش بی‌محابا نرقصید؟ می‌خواست تصویر سیاه جادری را به رخ هم بندی‌هایش بکشد؟

می‌خواست بگوید: «ببینید این منم، سمیه شهبازی! همان زندانی که نام مددجو را روی او گذاشته‌اند. اما رییس اندرزگاه نسوان (میرزا) با این که می‌دانست هفته‌ آینده نفسم را می‌بُرند، باز سر ممنوعیت ورود کاموا کوتاه نیامد.»
کلاف‌های کاموا، رقص، زندان‌بان و سمیه‌ای که صبح روز ۱۲ آذر اعدام کردند. چه دهشتناکند چشمان ما وقتی چشمان تو که زندگی را می‌جستند، بسته باشند...
چه دهشتناکند دستان ما وقتی دستان تو که صبح و شب به‌خاطر دیه، کاموا می‌بافتند و حالا بی‌حرکت مانده‌اند...
چه دهشتناک است صدای ما وقتی صدای خنده‌هایت دیگر در کریدور زندان سپیدار نمی‌پیچد.

سمیه جانم! چه دهشتناک دردی‌ است که نیستی. چه دهشتناک صبری‌ است که ما داریم.

سمیه شهبازی، خواهر، رفیق، هم‌بندی عزیزم را امروز در زندان سپیدار اعدام کردند.