زهرا سیلی خورد چون فارسی بلد نبود
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و درعینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است میتوانید در این وبلاگ بخوانید. ایرانوایر، پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
***
بازداشتگاه؛ روایت هفتم
صدای یک دست را میشناسم، از بچگی بهم گفته بودند که یک دست صدا ندارد. سلول روبروی ۲۴ را یک قدم بپیچید به راست، سلول زنی است که مرتب با من بازجویی میشود. روز سوم بازداشتم او را با زخمهای تنش شناختم، صدای بریده بریدهاش گاهی از روبرو به گوشم میرسد. حالا با یک دستش میکوبد به دریچه، زندانبان که میآید از او میخواهد اجازه دهد به اسرا و ثنا زنگ بزند.
من حس میکنم دستهای قوی و بزرگی دارد، چون یکبار سعی کردم با یک دست به دریچه بکوبم، اما آنقدر صدا نداد. با اینکه دستانم کوچک هستند ولی خمیر باقلوا زیاد پهن کردهاند و قدرت خوبی دارند. به نظر میرسد زهرا دستان بزرگی دارد، دستانی که مرتب نان میپزند. من با صدای زهرا و رنجهایش زندگی میکنم. باهم بازجویی میشویم، باهم غذا میخوریم، باهم در یک مکان زندگی میکنیم، باهم ... .
با اینکه آسیبهای زیادی دیدهام، اما فکر میکنم زهرا بیشتر آسیب دیده است. مثلا روزهای اول که بازجوها مدام با کابل سراغم میآمدند، نمیدانستم اسماعیل زنده است و روبهمرگ بودم، یکبار غذایم را پس دادم و گفتم من تا نفهمم چی به سر برادرم آمده لب به غذا نمیزنم. آنها گفتند «به جهنم نخور تا بمیری»؛ اما من عمدا با صدای بلند گفته بودم تا زهرا و بقیه بشنوند و غذا نگیرند. شاید اگر ۵ نفر شویم و دستهجمعی اعتصاب کنیم جواب بگیریم. روز بعد زهرا غذا نگرفت، گفت باید اجازه بدید به دخترهایم زنگ بزنم. زندانبان رفت و دوباره آمد با دادوهوار بهش گفت:
«بازجوت گفت بت بگم میدونیم داعشی هستی و گوشت از دست شیعهها نمیگیری. حالا هی بگو نیستم. خودتو لو دادی! خداروشکر.»
از آن روز به بعد زهرا غذایش را میگرفت، گاهی اضافه هم میخواست.
یک روز که من و زهرا باهم بازجویی میشدیم، بازجو کشیدهی محکمی زد در گوش زهرا، صدایش آنقدر محکم بود که گفتم پرده گوشش پاره شد. روز ۲۱ام که همسلولی شدیم و شروع کردیم به مرور خاطرات مشترکمان، در مورد آن روز ازش پرسیدم. گفت برگهای گذاشته بودند جلوم، از بازجوی پرسیدم «تُکنویسی در مورد صادق ... یعنی چی؟» او هم یکی خواباند زیر گوشم و گفت «درستش تَکنویسیه.»
زهرا بلد نبود درست فارسی صحبت کند.