خدیجه عساکره و رویای بازیگری
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و درعینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز میتوانید یکی از روایتهای کتاب «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد» را که «ایرانوایر» ناشر آن است در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است...
***
زندان سپیدار؛ روایت دوم
برخورد اول؛
رفتهام رییس اندرزگاه را راضی کنم تا اجازه بدهد شب عید ماهی قرمز داشته باشیم. دخترکی با چادر سفید داشت از خانم میرزا (ریاست اندرزگاه) کتک میخورد. شوکه میشوم. میرزا خودش را جمعوجور میکند. دلم میخواهد آنجا بمانم، اما سریع میگویم: «سلام، ماهی عید میخوایم. امکانش هست بپذیرید خانوادهم ماهی بیارن؟»
جوری که انگار بخواهد سریع دستبهسرم کند و درگیری را از سر بگیرید میگوید: «سپیده چیکارت کنم دیگه؟ باشه! بگو بیارن سالن ملاقات.»
برخورد دوم؛
موقع ظرف شستن در سرویس بهداشتی، وقتی که لجن بالا زده دارم دستوپا میزنم ظرفهایم را بی آنکه به گه کشیده شوند بشورم، با خودم میگویم: «کاش کسی بود که ظرفها را میشستم و میدادم دستش.» یکهو دخترکی میگوید: «مو آبی بده کمکت کنم!»
همان دخترکی بود که در دفتر ریاست اندرزگاه ایستاده بود، چک میخورد و من برایم عجیب بود که مگر چه کرده؟!
_ اسمت چیه؟
_ سپیده، تو چی؟
_ خدیجه
_ تو همون خبرنگاری هستی که تلویزیون نشونت داد؟
با خنده میگویم «تو چرا اینجایی؟»
_ قتل! قتل نامادریم. با اسلحه کشتمش. ۷ ساله اینجام، یعنی از ۱۳ سالگی! آخه میدونی اینجا کانون نداره.
برخورد سوم؛
با ماهیام دوان دوان از سالن ملاقات میآیم بند.
_ بچهها، بچهها، ماهی آوردم!
ماهی را روی سکوی جلوی بند میگذارم. یهو دیدم یکی از زندانیان (زینب نصیریان) موهای خدیجه را گرفته و به زور میخواهد راهی قرنطینهاش کند. زینب یکی از زندانیهایی است که زندانبان برای سرکوب زندانیان اجیرش کرده، قویهیکل و پرزور.
میپرم وسط ببینم چه شده که دعوا بالا میگیرد. افسرنگهبان با انگشت به بند ۳ و ۴ اشاره میکند که حق درگیری دارند. همه حمله میکنند. خدیجه یکی از بچههای بند ۴ است و زیر مشت و لگد بند سهایها تکهتکه میشود. من فقط یک سری جملات نامفهوم میشنوم.
زهرا (از بند ۳) میگوید «من خودم دیدم خدیجه میره زیر پتو، چهار ساعت بیرون نمیاد و جق میزنه.»
سهام میگوید «ای بابا! همین چند روز پیش به خاطر اینکه با قلم قرآنی شعر عاشقونه ضبط کرده بود خانم میرزا یه دل سیر کتکش زده بود. آدم نمیشه.»
صدای نامعلوم دیگری هم از آنطرف میگوید «آره نامه عاشقانه نوشته برای باران. باید کشته بشه!» مریم خدیجه را چنان هل میدهد که به تنگ ماهیام میخورد. تنگ میشکند و ماهی روی زمین میافتد. سمیه با ماهی در مشت بدو بدو میرود سمت سرویس بهداشتی، اما آب قطع است.
خدیجه سرش را بالا میگیرد، میگوید «منو ببخش!»
برخورد آخر:
حالم خیلی بد است و یک روز تمام است که از تخت پایین نیامدهام. حس میکنم کسی پای تختم است. خدیجه آمده و برایم هاتچاکلت آورده. هاتچاکلت با شکلاتی که خودش آب کرده بود. یکهو اشکهایش روی دستم میریزد و شروع میکند به حرف زدن.
«من خیلی دوس دارم یه بازیگر معروف شم. دلم میخاد موهام مثل تو رنگهای مختلف داشته باشه. ۷ ساله داخلم اما هنوز سن و سالی ندارم. میدونی؟ نامادریم منو خیلی کتک میزد. خیلی دلم میخواست دستش قطع شه، اما اشتباهی کشته شد. اینم دادنامهم. الان همه فکر میکنن بهت نامه عاشقانه دادم. باز لهم میکنن. خیلی عاشقتم سپیده.»