به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۹

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش چهاردهم)؛

دختر لبخند حکم سنگسار داشت

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و درعین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها همچون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز می‌توانید یکی از روایت‌های کتاب «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد» را که «ایران‌وایر» ناشر آن است در این وبلاگ بخوانید. «ایران‌وایر» پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را اینجا منتشر کرده است...
***
زندان سپیدار؛ روایت سوم
یک لیوان سفالی روی سفره است. به شکل واضحی از پنج لیوان دیگر مشابهش روی سفره چشم‌گیرتر است. پنج لیوان سبز و لاکی هستند. این لیوان‌ها را از فروشگاه می‌خریم. اما لیوان سفالی از کجا آماده است؟ می‌گویم: «چه لیوان قشنگی.» زن جوانی می‌خندد، دندان نیشش کمی بالاتر رشد کرده است. خنده‌اش به چشمم خیلی آشناست، بعد چشمانش را کشیده می‌کند و می‌گوید: «من تو رو زیاد تو بی‌بی‌سی دیدم، فک کردم آزاد شدی.»
_ آره آزاد شدم، اما الکی‌الکی دوباره گرفتنم. یهو دیدی الکی‌الکی اعدامم کردن
_ اعدام با چی؟
_ معلومه دیگه طناب دار
_ خدارو شکر بازم!
بلند شد و رفت. وقت نهار دیدم لیوان سفالی دست همان دختری است که دندان نیشش کمی بالاتر از حد معمول است و طوری از ته دل می‌خندد که می‌شود همه‌ی دندان‌هایش را دید. من اسمش را گذاشته‌ام زنِ لبخند.
فردا صبح با سروصدا بیدار شدم. اصلا حال و حوصله نداشتم از تخت پایین بیایم. گفتم «هی دختری که لیوانت قشنگه، می‌شه ببینی درب مددکاری باز شده یا نه؟» خندید، به همان صورت همیشگی، گفت «نه باز نشده، منم منتظرم. اون لیوانم بابت حفظ قرآن از فرهنگی گرفتم وگرنه می‌دادمش بهت. می‌خوام ببینم شاید با این کارا حکمم بشکنه.»
حال نداشتم حکمش را بپرسم، دوباره رفتم زیر پتو. پرسیدن حکم و اتهام دیگر بیهوده به نظر می‌رسید. ما همه می‌خندیدیم، همه آرزو داشتیم یک وعده کباب به غذایمان اضافه می‌شد، همه حسرت داشتیم که چرا نمی‌توانیم برقصیم، همه زنانی بودیم که همیشه انکار شده بودیم. فرقی نمی‌کرد سپیده باشی یا زنِ لبخند.
این‌که بفهمم چه کسی به چه اتهامی و برای چه مدتی اینجا آمده است دیگر برایم آزاردهنده بود. چون با فهمیدنش هر بار جمله‌ «چقدر ناتوانم» کوبیده می‌شد توی صورتم. برای همین این‌ اواخر اصلا نمی‌خواستم بفهمم چه کسی برای چه‌کاری آمده است.
مگر نه اینکه همه‌مان قربانی سیاست اشتباه عده‌ای ستمگر بودیم؟ بازهم مهم نیست. قصه‌های زیادی را از اینجا آموخته‌ام، برایم بازگو کرده‌اند. مثلا یک ساعت پیش زن لبخند با لیوان سفالی‌اش داشت دست‌هایش را به سمت آسمان تکان‌تکان می‌داد که صدایش کردند. وقتی برگشت گفت: «بهم گفتن سه روز تایم‌ام (تلفن) قطعه.» بعد نشست گوشه‌ بند، همین‌طور که می‌خندید گریه هم می‌کرد. «حالا چیکار کنم؟ چطور با دخترم حرف بزنم؟»
سه روز ممنوع‌التماس؛ چون لیوان سفالی‌ای که در مسابقات قرآن دریافت کرده‌ای را در آسمان چرخانده‌ای!
درب مددکاری بالاخره ساعت ۱ باز شد، یک و نیم هم می‌بندند. باید بدویم تا به کارهایمان برسیم. همه هجوم می‌آوریم سمت در. در میله‌ای مانع ورودمان می‌شود. زن لبخند دستم را می‌گیرد، همین‌که انتظامات در را باز کرد می‌رویم جلو و می‌پریم داخل! داد همه درمی‌آید. بعد گفت «فردا اینو توی بی‌بی‌سی بگو» و خندید!
رفتیم داخل. گفتم: «تاریخ اعزامم چی شد؟!»
مددکار رو کرد به زن لبخند گفت «ببین ابتسام دلاوی، تو آدم‌بشو نیستی. نمونه‌ آخرش همین رقص با لیوانی که به خاطر قرآن هدیه گرفتی. حالا اینا مهم نیست. به نظرم تلاش نکن حکم سنگسارت لغو بشه! تو آزاد بشی خانواده‌ت می‌سوزوننت. برای چی تلاش می‌کنی؟ که پدر و مادرت قاتل شن؟ این‌همه بلا سرشون آوردی کم بود؟»