به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۳

سیما مرادبیگی؛ قدرت مادری در جنبش ژینا

 هشدار: این گزارش حاوی تصاویر ناراحت کننده است. 

نزدیک به یکسال از نخستین باری که با «سیما مرادبیگی» هم‌کلام شدم و روایت‌اش را از جنایتی که در حق‌اش شده بود، منتشر کردیم، می‌گذرد. حالا به دیدار او در آلمان رفتیم. وقتی که دیگر مادری تنها شده است و دخترش «ژوان» را با دستی که دیگر توان حرکت ندارد، بزرگ می‌کند.

 ۲۱مهر۱۴۰۱ که جنبش ژینا یک ماهه می‌شد، وقتی دود و آتش خیابان‌های «بوکان» را فرا گرفته بود، مرد مسلح درحالی‌که صورتش را با نقاب پوشانده بود، از داخل حیاط بیمارستان قدیمی شهر، سلاح خود را روی آرنج دست سیما گذاشت و بدون اخطار و با هیچ فاصله‌ای، ماشه را کشید. دست سیما نصف شد. به قول خودش «بی‌استخوان» شد و همان شب در بیمارستان، کاسه‌ای استخوان‌ریزه غرق در خون از دستش به زمین ریخت. 

این‌ بار سیما را مقابل دوربین «ایران‌وایر» ملاقات کردیم. حالا دست‌اش را آتل می‌بندد و به‌زودی جراحی می‌شود. استخوان‌های ساعد و بازو را  بدون آرنج به هم وصل می‌کنند و دستش برای همیشه ثابت می‌شود؛ تا سند جنایت جمهوری اسلامی، برای همیشه ثابت شود. 



«یک مرد مشکی‌پوش قد بلند پشت درهای میله‌ای، مامور یگان‌ویژه جمهوری اسلامی، اسلحه‌اش را از میله‌ها درآورد، روی دستم گذاشت، هیچ فاصله‌ای نبود، سرم را که چرخاندم دیدم‌اش، احساس کردم که می‌خواهد من را بترساند تا فرار کنم، اما در عرض یک ثانیه به من شلیک کرد، دستم به یک پوست بند بود، خون‌ریزی خیلی شدیدی داشتم.» 

این گزارش و فیلم داستان زندگی سیما مرادبیگی است؛ مادر ۲۷ ساله ژوان که فقط به‌خاطر شرکت در یک تظاهرات مسالمت‌آمیز در شهرش بوکان، دیگر نمی‌تواند از دست راست خود مثل قبل استفاده کند. دستی که پس از چندین عمل جراحی، هنوز بیش از ۲۰۰ ساچمه آهنی در آن باقی مانده است. 

سیما در تمام روایت‌اش از جنبش ژینا به بعد، فقط یک مبارز راه آزادی یا نجات‌یافته یکی از خشونت‌بارترین سرکوب‌های جمهوری اسلامی مقابل تظاهرکنندگان نبود، کلمات سیما، نگاه او و اشک‌ها و امیدهایش، صدای مادری بود که به‌خاطر فرزند دختر خود قدم به خیابان‌ها گذاشت و شب حادثه، به‌خاطر ژوان برای زندگی، با مرگ جنگید. 

همان‌طور که خودش روایت می‌کند: «حس مادری قدرتی بود که من را مجاب می‌کرد بیرون بروم. نمی‌توانم بگویم ترس نداشتم، اما همین حس مادری به من جرات می‌داد بیرون بروم. شاید اگر ژوان نبود، این جرات را نداشتم. بعد از تیر خوردن و بعد از فلج شدن دست راستم، برای کارهای روزمره ژوان بارها به من می‌گفتند تو الان فلج شدی، چه کاری بود کردی، رفتی مبارزه کردی، این دختر کوچک به تو نیاز دارد، از پس او بر نمی‌آیی. ولی من دید دیگری داشتم. این دست فلج شده من، قدرت و جراتی بود که من از مادر شدنم می‌گرفتم. اینکه یک دختر دارم و باید بیرون بروم و برای او بجنگم.» 

به گفته سیما، او و دیگر معترضان جنبش ژینا در بوکان، بارها زیر رگبار گلوله بودند، اما او همواره به این فکر می‌کرد که گلوله‌ای از آن گلوله‌باران به سر او اصابت کند و جانش را بگیرد: «برای آن آماده بودم. با آنکه می‌دانستم یک دختر دارم. انتخابم بود. بارها هم به این مساله فکر کرده بودم. تصمیم و هدفم مشخص بود؛ حتی اگر به قیمت جانم تمام می‌شد.» 

سیما هم مثل بسیاری از آسیب‌دیده‌های جنبش ژینا، این روزها در کشور آلمان زندگی می‌کند و این روزها همراه دوست خود «مرسده شاهین‌کار» که او هم چشم راستش را در جریان اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» از دست داد، سعی می‌کند به زندگی عادی برگردد. آن‌ها با هم به کلاس زبان می‌روند، درس می‌خوانند و همراه با فرزندان خود به پارک نزدیک محل زندگی‌شان می‌روند تا ورزش کنند. 

مرسده، همان‌طور که سیما روایت می‌کند، دست آسیب‌دیده او را ماساژ می‌دهد، با ورزش سعی می‌کند از درد فیزیکی او بکاهد و به قول سیما، «دست راست» او باشد: «این کار را طوری انجام می‌دهد که ناراحت نشوم. این برایم مهم است. برایم با ارزش است که حس ناتوانی به من نمی‌دهد. مرسده فیزیوتراپ شخصی من است.» 

همراه با هر دوی آن‌ها به همان پارک رفتیم، در حین ورزش، مرسده می‌گفت: «من همیشه می‌گویم من یک سرباز در شهر و کشور خودم بودم که با دستان خالی به خیابان رفتم. ما در جنگ بودیم. در جنگ دو طرف اسلحه دارند، ولی ما دست خالی بودیم. من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم.» 

سیما از میانه حرف‌های مرسده ادامه داد: «ما همه مبارز بودیم و باز هم می‌گویم زیر رگبار گلوله بودیم. کاملا آگاه و آماده بودیم. همه از عشق به آزادی می‌آید؛ همان چیزی که در وجود ما است.» 

جنگ با مرگ، زنده ماندن برای ژوان

جنبش «زن، زندگی، آزادی» پس از خبر قتل «مهسا (ژینا) امینی» شروع شد، زن کُرد ایرانی ۲۲ ساله‌ای که توسط گشت ارشاد به‌خاطر یک تکه پارچه بازداشت و کشته شد. پس از مرگ ژینا، مناطق کُردنشین ایران شاهد بیش‌ترین اعتراضات مردمی بودند. جمهوری اسلامی نیز در ادامه سیاست چهل ساله خود، تظاهرات را با خشونت سرکوب کرد. 

۲۱مهر، سیما مثل هر روز از خواب بیدار شد، صبحانه‌اش را خورد، غذا درست کرد، عصر شده بود که از خانه بیرون رفت و به تظاهرات پیوست. فلکه اصلی بوکان یا همان فلکه «فرمانداری» مردم تجمع کرده بودند. ده دقیقه گذشته بود که به روایت سیما، سرکوبگران مردم معترض را به گلوله بستند و محاصره‌ کردند: «روی پشت‌بام‌ها هم تک‌تیرانداز بود. پشت‌بام بیمارستان، بانک‌ها. همه این‌ها را دیده‌ام و دیده‌ام که از پشت‌بام بانک‌ها به مردم تیراندازی می‌کنند. از داخل مدارس هم همین‌طور؛ مدرسه خودم که درس می‌خواندم پر از مامور بود. دوشکاها آنجا بود. انگار جنگی بود که کشوری دیگر حمله کرده است.» 

وقتی معترضان توسط نیروهای جمهوری اسلامی به گلوله بسته شدند، سیما هم در میان مردم بود و فرار کرد. سی ثانیه تا یک دقیقه جلوی بیمارستان قدیمی بوکان ایستاده بود که آن نیروی یگان‌ویژه چشم در چشم سیما، ماشه سلاح خود را کشید و دست او را نصف کرد. وقتی سیما در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت، پوکه گلوله‌های ساچمه‌ای هم در آرنج دست‌اش قرار داشت. هیچ فاصله‌ای نبود. سیما سردی لوله سلاح را روی دستش حس کرد، چشم در چشم شدند و همان لحظه مامور جمهوری اسلامی تصمیم گرفت برای زندگی سیما، ژوان و خانواده آن‌ها تصمیم به نابودی بگیرد.

سیما ادامه می‌دهد: «نمی‌دانم چه قدرت و نیرویی در آن لحظه فقط به من می‌گفت سیما فرار کن، سیما بلند شو و بدو، با دست چپم، دست راستم را گرفتم و فرار کردم.» 

سیما جلوی مغازه‌ای به زمین افتاد. مردم او را به داخل ساختمان کشیدند و با خانواده او تماس گرفتند. با خون‌ریزی بسیار زیاد، او را به درمانگاه رساندند: «کل ماشین و خودم خیس خون بودم. دوست نزدیکم که همراهم بود، مدام می‌گفت سیما ژوان، سیما ژوان را تنها نگذاری، سیما ژوان را بی‌مادر نکنی، سیما بمان…» 

و سیما ماند: «چیزی که از تجربه مرگ داشتم، خیلی راحت است؛ اصلا چیزی نیست که همه می‌ترسند. اما تنها دغدغه‌ام ژوان بود. آن‌قدر دلتنگش بودم. انگار اصلا آن روز پیشم نبوده. اندازه ده سال دلتنگ ژوان بودم. کل آن شب داشتم برای زنده ماندن می‌جنگیدم.» 

دستی بی‌استخوان که دوستش دارم 

شب اول در راه بیمارستان و در بیمارستان، وقتی ضربان قلب سیما پایین آمده بود و خون به او نمی‌رسید، صداها را می‌شنید. دستگاه‌هایی که به او وصل بود آژیر می‌کشید: «پرستارها بدو بدو می‌کردند. می‌گفتند اگر این زیر ۶۵ برود، به کما می‌رود. دکترها… در همه آن لحظه‌ها دلتنگی ژوان و ترس دیگر ندیدن‌ او عذابم می‌داد. خیلی سخت بود.» 

اشک‌‌های سیما روی صورت‌اش می‌غلطید. «خدا» را صدا می‌زد. جلوی دوربین به گوشه‌ای خیره شده بود که انگار وجودش را به همان شب می‌برد. شبی که به‌خاطر ژوان زنده ماند. 

تصویر دست سیما را در مستندی که از او تهیه کرده‌ایم، وقتی در درمانگاه بود و آرنج‌اش خورد شده بود، با هشدار در ویدیو نمایش داده‌ایم. تصاویری که حتی ما را بعد از مشاهده صحنه‌های متفاوت از جنایت‌های جمهوری اسلامی در مقابل معترضان، به درد می‌‌آورد. 

باوجودی که سیما را در بیمارستان «میلاد» بوکان پذیرش نمی‌کردند، یکی از پزشکان او را پذیرفت. در ویدیو، سیما را خوابیده روی تخت می‌بینید، درحالی‌که دست‌ راستش باندپیچی شده است و تمام باند غرق به خون است: «دردی که داشتم، توان را از من گرفته بود، نا نداشتم. آن شب واقعا دلم می‌خواست بمیرم. واقعا آرزوی مرگ کردم.» 

سیما پانزده روز در بیمارستان بود. سه بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. کم‌ترین عمل جراحی، هشت ساعت بود. عفونت بدنش را گرفته بود، تب بالایی داشت. هربار که به اتاق عمل می‌رفت به او می‌گفتند که احتمالا دستش قطع خواهد شد. سیما هم‌زمان با روایت این بخش از واقعه، آتل را از دست خود باز کرد و گفت: «اما دست من با همه ناتوانی‌اش ماند که شاید سندی باشد برای جنایت‌های جمهوری اسلامی، که الان هم بیشتر از ۲۰۰ ساچمه در دستم است.» 

سیما آتلی را که گرداگرد دست راستش پیچیده بود باز کرد. پارچه‌ای را که روی زخم به جا مانده از جنایت روی دستش مانده بود، درآورد. دست راست سیما مقابل دوربین، زخمی عمیق و طولانی را به رخ کشید. دستش به اراده سیما تکان نمی‌خورد. رد بخیه‌ها، جای چاقوی پزشک بر جایی که دیگر استخوان آرنج نداشت خودنمایی می‌کرد. کیسه‌ای از آهن‌آلات روی میز بود. سیما کیسه را برداشت و جلوی دوربین نشان داد. پر بود از پیچ و مهره؛ اما پزشکی در ایران جان سیما را نجات داده بود. دست او را چنان  جراحی کرده بود که در آلمان هم پزشکی باورش نمی‌شد. 

بارها در آلمان به سیما پیشنهاد داده‌اند که دست مصنوعی برایش بگذارند؛ دست‌هایی که حتی ممکن است کارایی‌اش بیشتر از دست انسان باشد، اما سیما نپذیرفته است. درحالی‌که با دست چپ‌اش دست راستش را کمی بالا نگه می‌دارد، می‌گوید: «اما این دستی است که با آن‌ همه خون‌ریزی و درد و بی‌استخوانی، من خیلی دوستش دارم.» 

عمل بعدی، استخوان ساعد و بازو را به هم می‌چسبانند و دستش برای همیشه ثابت می‌شود؛ دستی که جمهوری اسلامی بارها سعی کرد از او تعهد بگیرد که معلول شدنش را رسانه‌ای نکند. اما سیما از ایران خارج شد، صدای جنایت را با همه درد و دارو، به فریاد تبدیل کرد و شاهدی شد بر جنایت‌های جمهوری اسلامی. 

او در ۲۵شهریور۱۴۰۲، دقیقا مصادف با سالگرد شروع جنبش ژینا، سوار بر هواپیما قدم به آلمان گذاشت. 

جمهوری اسلامی بازنده است 

پس از مهاجرت به آلمان، سیما تا‌به‌حال یک‌ بار آرنج دستش را جراحی کرده است و هنوز چندین جراحی دیگر پیش‌روی خود دارد. هم‌زمان، سیما، مرسده و بسیاری از آسیب‌دیدگان جنبش ژینا به‌عنوان شاهدان عینی جنایت‌های جمهوری اسلامی، در مجامع بین‌المللی حضور پیدا می‌کنند. 

سیما در ۲۸اسفند۱۴۰۲ در نشست جانبی کمیسیون حقوق‌بشر سازمان ملل در ژنو، پس از ارائه گزارش کامل کمیسیون حقیقت‌یاب این سازمان، مقابل نمایندگان جمهوری اسلامی، شهادت خود را ارائه داد و گفت: «ما به حمایت‌های شما در برابر جنایت‌های این رژیم نیاز داریم. من درباره رفتار حکومتی با شما صحبت می‌کنم که مسوولیتی در قبال شهروندان خود احساس نمی‌کند. ایستادن در مقابل جنایت‌های جمهوری اسلامی، خدمت به تمام بشریت است. زن، زندگی، آزادی.» 

سیما مطمئن است که نه‌تنها او و ژوان، بلکه تمامی مردم ایران آینده‌ای روشن پیش‌رو دارند، آینده‌ای بدون جمهوری اسلامی که در آن به زن، زندگی و آزادی احترام گذاشته می‌شود.

مقابل دوربین می‌خندد و می‌گوید: «این جنبش،‌ این انقلاب برای زنان است. زن‌ها یا کاری را نمی‌کنند، یا اگر بکنند، حتما تمامش می‌کنند. جمهوری اسلامی واقعا تمام‌شدنی است. این انقلابی است که در باور مردم و زندگی شخصی مردم اتفاق افتاده است. جمهوری اسلامی بازنده است و مطمئن هستم که تمام می‌شود.» 

ایران وایر