ناصر زراعتی
اندر حکایت کامیابی و ناکام بودن و باکام شدن
و نجاتِ میهن و دیگر قضایا...
اینکه بنده علاقهای به دیدار با آقای رضا پهلوی (بازهم متأسفانه «ولیعهدِ سابقِ» به قولِ خودیهاشان «شوربختانه»، «شاه» نشده!) ندارم و ضمنِ احترام برایِ ایشان و نظراتشان، مثلِ هر ایرانیِ دیگر، کاری به کارِ نامبُرده نداشته و ندارم، اما رفیقِ سابقِ ما در ملاقات با آن «شاهزاده»، میروند بالایِ منبر و پس از اشاره به چند تا شلاقی که مأمورانِ ساواکِ پدرِ تاجدارِ ایشان بر پاهایِ لطیفِ دورانِ جوانی و دانشجوییشان زدهاند، از رها کردنِ «کینه» ها سخن میگویند و تنها به «ایرانِ عزیز» اندیشیدن، باز آیا ثابت میکند که من «ناکام»ام و ایشان «کامیاب»؟
و هفته پیش، جمعه روزی بود که این نوشته و نامهها را خواندم؛ چنان حالم بد شد که آن شب تا صبح خوابم نبُرد. پیوسته با خود فکر میکردم چطور میشود کسی تا بدین درجه سقوط کند که چند سناتورِ کثیفِ راستِ آمریکایی را اینگونه مخاطب قرار دهد و چنین نامههایی بنویسد چاپلوسانه، تا حضرات آتشِ جنگ را روشن کنند و نیز درِ باغِ سبز نشان بدهد به سَرانِ (بخوانید: جنایتکارانِ) اسرائیلی که چون کوروشِ کبیرِ ما در عهدِ باستان پدرانِ شما را از شرِّ بُختالنصر نجات داد، پس شما هم با یورشِ نظامی به ایران، دینِ باستانیِ خود را به ما اَدا کنید و همچنین آن حساب و کتابهای هشت مَن نُه شاهی را ردیف کند که انگار نه از جانِ آدمیزاد که از حیاتِ مُشتی حشره سخن میگوید...
از صبح روز بعد، شنبه، تا شب، نشستم به نوشتنِ این مطلب و فرستادم برایِ «گویا نیوز». نوشتۀ من کمی خشمگنانه بود و لحنِ نسبتاً تندی داشت. طبیعی بود گروهی را خوش آید و تعدادی را ناخوش... بیشترِ خوانندگان اما دیدگاه و حرفهایِ مرا تأیید کردند. برخی که لحن و شکلِ نوشته را نپسندیده بودند، پس از خواندنِ مطلب و نامههایِ آقای میرفطروس (که لینکش را در همانِ آغاز نوشتهام گذاشته بودم)، حق را به من دادند. دوستی، از سرِ مهر و دوستانه، مرا برحذر داشت از ورود به حیطۀ هیاهوهایِ سیاسی و بهدرستی تذکر داد که: «بهتر نیست بنشینی کارِ خودت را که نوشتنِ داستان است بکنی؟» بودند البته تنی چند که همچون آقای میرفطروس میاندیشیدند و میاندیشند و حرفهایِ مرا نپذیرفتند؛ که مانعی ندارد؛ هرکس حق دارد هرجور دلش میخواهد فکر و عمل کند...
من ـ در کمالِ ناامیدی، بازهم نمیدانم چرا ـ امیدوار بودم شاید هنوز اندک چیزی در ذهن و جانِ رفیقِ سابقِ ما باقی مانده باشد و پس از خواندنِ آن نوشتۀ صادقانه ـ بهرَغمِ لحنِ نسبتاً تندش ـ به خود بیاید و فکر کند واقعاً آیا در مقامِ «روشنفکر» و «تاریخدان» و «پژوهشگر تاریخِ ایران و اسلام» و نه «سیاستمدار» (بهقولِ فرنگیها: «پولیتیکر»!)، بهتر نیست «انسانی» به جهان و کارِ جهان بنگرد؟
دوستی در مکالمهای تلفنی، ضمنِ اشاره به «پیچیده» بودنِ شرایطِ امروزِ ایران و جهان، اشاره کرد که گاهی «صَلاح» در برخی اعمال است. ضمنِ تأییدِ حرفهایش گفتم:
من ـ در کمالِ ناامیدی، بازهم نمیدانم چرا ـ امیدوار بودم شاید هنوز اندک چیزی در ذهن و جانِ رفیقِ سابقِ ما باقی مانده باشد و پس از خواندنِ آن نوشتۀ صادقانه ـ بهرَغمِ لحنِ نسبتاً تندش ـ به خود بیاید و فکر کند واقعاً آیا در مقامِ «روشنفکر» و «تاریخدان» و «پژوهشگر تاریخِ ایران و اسلام» و نه «سیاستمدار» (بهقولِ فرنگیها: «پولیتیکر»!)، بهتر نیست «انسانی» به جهان و کارِ جهان بنگرد؟
دوستی در مکالمهای تلفنی، ضمنِ اشاره به «پیچیده» بودنِ شرایطِ امروزِ ایران و جهان، اشاره کرد که گاهی «صَلاح» در برخی اعمال است. ضمنِ تأییدِ حرفهایش گفتم:
ـ همه چیز مربوط میشود به اینکه من و توِ نوعی کجا ایستادهایم. آری، در جایگاهِ «سیاستمدار» ـ فرقی نمیکند در کدام سو ـ میتوان خیلی از این حرفها زد و عمل هم کرد و رفت حتا پایِ چک و چانه زدن و دروغ و دَغل بههم بافتن... بیخود نبوده ایرجِ شیرینسخن سُروده است: «سیاستپیشه مردم حُقهبازند!...»، اما اگر منِ نوعی ادعایِ «روشنفکر» ی داشته باشم و خود را «مُحققِ تاریخ» بدانم، آیا مُجازم «سیاستمدارانه» بگویم و بنویسم؟ و با «سیاستمداران» ـ آنهم نه آدمهاشان، که رذلها و جانیهاشان ـ به مذاکره بنشینیم و خوش خوشانم شود که: «بَعله! من آنَم که برای فلان سناتورها نامه نوشتم یا بهمانکسان از من نظرخواهی کردند و راهنمایی خواستند!» و دلم خوش باشد به این بازیها...
همینجا بگویم که پرداختنِ به «سیاست» و واردِ «سیاست» شدن و حتا «سیاستمدار» بودن بهخودی خود اشکالی ندارد. منتها مسألۀ اصلی ـ گفتم که ـ این است که تو کدام سو ایستادهای؟ در کنارِ چه کسانی و در برابر کیها؟ دیگر موضوع از این سادهتر نمیشود... پس میبینیم که در هر شرایطِ پیچیده نیز میتوان «درست» را از «نادرست» تشخیص داد... گیرم که این «درست» و «نادرست» هم مثلِ تمامِ چیزهایِ دیگرِ این دنیا، نسبی است...
باری، وقتی این توضیحاتِ بهاصطلاح «عُذرِ بدتر [و زشتتر] از گناهِ» آقای میرفطروس را خواندم، دیدم خیر، متأسفانه انگار کار از این حرفها گذشته است و به یادِ حرفِ دوستی نازنین افتادم که پس از خواندنِ مطلبِ من، وقتی نظرش را پرسیدم، گفت: «خوب بود. اما من اگر جایِ تو بودم، دقیق و روشن مینوشتم که این آقا کی بوده و چه کرده است!»
البته من باشناختی که در این سالهایِ «استحاله» از این رفیقِ سابق پیدا کردهام، مطمئن بودم ایشان خودشان از فرازِ آن بُرجِ بالابلند، نُزولِ اجلال نخواهند فرمود تا به ضعیفی چون من پاسخ بدهند و مرا ـ اگر هم به فرض درست متوجهِ منظورشان نشدهام ـ راهنمایی کنند؛ خیر، شیوۀ ایشان چنین بوده و هست که یا یکی دو تا از این دَم پَرقیچیهایِ اکثراً بیسوادِ هیاهوچی را تشویق کنند تا بهتعبیرِ خودِ آنان «در مقامِ پاسخ برآیند» و در واقع نَسَق بگیرند تا دیگر، کسی جرأت نکند به ساحتِ مقدسِ «استاد» اهانت نموده، به مُرغ ایشان بگوید «کیش!» یا اسبِ زیباتر و اصیلتر از رَخش و شَبدیزشان را ـ خدای ناکرده ـ «یابو» بخوانَد! گاهی هم البته ـ بوده است نمونههایی که ـ ناگهان، نامی ناآشنا با پیشوندِ «دکتر» مطلبی، مقالهای، نوشتهای در ستایشِ نامبُرده و در مَدحِ ایشان و البته در ذَمِّ مُنتقدانشان نگاشته و در مطبوعات یا سایتها منتشر کرده که بعدها، از آنجا که معمولاً دروغگو کمحافظه میشود، همان نوشتۀ بیارزش، با برخی تغییرات و جابهجایی چند نام و فعل و ضمیر، در یکی از کتابهایِ تحقیقیِ باارزش و پُرفروشِ آقایِ میرفطروس جای گرفته است.
اینبار اما ایشان در همان «عُذر بدتر از گناه»شان، تنها به کنایهای در پانویس، بَسنده فرمودهاند که: «-ازجمله نویسندهء ناکامی در «زراعتی» بیحاصل- کوشیده است تا تعبیری وارونه از مقالهام بدست دهد!»
دربارۀ اینکه واقعاً «کامیابی» چیست و «ناکام» یا «باکام» چهکسی است، نظرها گوناگون است. اما وقتی مُحققی برایِ کوچک شمُردنِ یکی از مُنتقدانِ خود ـ گیرمِ از رُفقایِ سابقِ ایشان هم بوده باشد یا نبوده باشد ـ صفتِ «ناکام» را درموردِ وی به کار میبَرَند، حتماً «کامیابی» برایشان خیلی خیلی مُهم بوده و هست و بیتردید خود را چون آن شخصِ بیچاره، «ناکام» ندانسته، بل «باکام» و «کامیاب» میدانند.
با خود میاندیشم واقعاً این «کامیابی» چیست؟ چرا من بهرَغمِ تمامِ دشواریهایِ این زندگی [دورافتادن از زادگاه و میهن، اجبار به انجامِ کارهایی که کارِ «دل» نیست برایِ کسبِ جیفۀ دنیوی، آنهم بهخاطرِ پرداختِ مُشتی صورتحسابِ پیوسته جاری به سویِ خانواده]، خود را «ناکام» نمیدانم، اما رفیقِ سابقم ـ نه از رویِ همدردی یا دلسوزی که انتظار هم نداشته و ندارم، که از سرِ بُخل و کینه و بهقصدِ تحقیر ـ مرا «ناکام» میشُمارد و مینامَد؟ واقعاً این «کامیابی» در نظرِ من و ایشان چیست و چه فرقهایی باهم دارد؟
آیا اینکه کتابهایِ من بهزور و معدود به چاپِ دوم میرسند و آثارِ بیبدیلِ ایشان، رنگ و وارنگ، در چاپهایِ مُتعدد، در کشورهای اروپایی و آمریکا عرضه میشوند و هموطنانِ تبعیدی/ مُهاجر [آنهم نه از رویِ حُبِ علی که از بُخلِ مُعاویه!] آنها را همچون وَرَقِ زَر میبَرَند، نشانۀ «ناکامی» من و «باکامی» ایشان است؟
اینکه مرا به ضیافتهایِ آنچنانی دعوت نمیکنند [که اگر هم دعوت کنند، دونِ شأنِ خود میدانم به چنان جاهایی بروم!] و ایشان از جُمله مَدعوینِ محترمِ مُعَظَماند که به حضورِ شهبانوی (البته در کمالِ تأسف «سابق») شرفیاب شده، کُرنش کرده، دست بوسیده و به افتخارات نائل آمده، دلیلِ «ناکامی» من و «کامیابی» ایشان است؟
دوستی که چون همسرش از دوستانِ سابقِ خانمِ فرح دیبا (پهلوی) است، گاهی به چنین مهمانیهایی میرود، یک بار گفت: «فلانی! این رُفقایِ سابقِ چپِ شما هم وقتی برمیگردند، بدجور هوا بَرشان میداردها!» و چون از چهای و چگونگیِ ماجرا پرسیدم، گفت: «یک شب، در مهمانی یکی از دوستانِ خانم فرح، این رفیقِ سابقِ مورخ شما چنان خَم شد و دستِ آن بانو را مَلَچ و مولوچ بوسید که ماها همه از خجالت، سرمان را برگرداندیم!» چه حرفی داشتم در پاسخش بگویم؟!
اینکه فلانکَسَک به بندۀ حقیرِ سراپاتقصیر اعتنائی نمیکند، ولی به مُحققِ ما نگارشِ یکی دو مقاله را سفارش میدهد و چند دلاری حقالبوق به حسابِ ایشان میریزد، آیا نشاندهندۀ «ناکامی» من است و «باکامی» ایشان؟
اینکه بنده علاقهای به دیدار با آقای رضا پهلوی (بازهم متأسفانه «ولیعهدِ سابقِ» به قولِ خودیهاشان «شوربختانه»، «شاه» نشده!) ندارم و ضمنِ احترام برایِ ایشان و نظراتشان، مثلِ هر ایرانیِ دیگر، کاری به کارِ نامبُرده نداشته و ندارم، اما رفیقِ سابقِ ما در ملاقات با آن «شاهزاده»، میروند بالایِ منبر و پس از اشاره به چند تا شلاقی که مأمورانِ ساواکِ پدرِ تاجدارِ ایشان بر پاهایِ لطیفِ دورانِ جوانی و دانشجوییشان زدهاند، از رها کردنِ «کینه» ها سخن میگویند و تنها به «ایرانِ عزیز» اندیشیدن، باز آیا ثابت میکند که من «ناکام»ام و ایشان «کامیاب»؟
اینکه مسؤلانِ فلان دانشگاهِ اَلکی یا غیرِاَلَکی حتا نمیدانند ناصر زراعتی کی و چهکاره است و در کجایِ این دنیایِ دون، سرگرمِ عمر تلف کردن است، اما به آقای علی ميرفطروس درجۀ دکترایِ افتخاری تقدیم میکنند و ایشان هم باکمالِ میل و با افتخارِ تمام آن را دریافت مینمایند، مایۀ «ناکامی» من و «باکامی» ایشان است؟
این موردِ آخر اتفاقاً ثابت میکند که کدام یک از ما «ناکام» یم! اینجا را بنگرید تا دریابید اینگونه «افتخار»ها را چه راحت و آنهم با چه خفّت و خاریهایی از آدمیزاد پس میگیرند! و بعد هم ایشان بهجایِ پس دادنِ آن «دکترا»، ملاحظه کنید چهها مینویسند و چه آسمانها به ریسمانها میبافند و بعد هم آن را راهیِ «زُبالهدانِ تاریخ» میکنند!
واقعاً چگونه میتوان «محققِ تاریخ» بود و هنوز هم ندانست که این «تاریخ» بیپدر «زُبالهدانی» ندارد. هر آنچه روی میدهد و «تاریخ» میشود، میمانَد متأسفانه یا خوشبختانه... هیچکس نمیپرسد: اگر این «دکترا» لایق «زُبالهدانی» بوده، پس چرا شما آن را پذیرفتید و تا پیش از این اعتراض، احتمالاً آن را قاب کرده به دیوارِ کتابخانه نصب نموده، اگرچه میگویید خودتان از آن استفاده نکردهاید [و ما باور میکنیم حرفتان را]، اما دوستداران و هواداران و سخنرانیگذارانتان را از بهکار بُردنِ این عنوان برحذر که نداشتهاید هیچ، با لبخندِ استادمآبانه، این لقب را باافتخار به ریش گرفتهاید؟
اینکه رادیو اسرائیل وقتی سالها پیش، برای مصاحبه از من پاسخِ منفی شنید، دیگر محلِ سگ هم به بنده نگذاشت، اما نه تنها پیوسته با رفیقِ سابقِ ما مصاحبهها میکند و از دانشِ ایشان بهرهها به شنوندگانش میرساند، بلکه (ما که خبر نداشتیم، خودشان نوشتهاند!) در «دیداری اتفاقی»، بزرگانِ دولتِ آن کشور به سُراغِ ایشان میروند و ضمنِ ستایش از خُلقیاتِ بینظیر و دانشِ بیکرانشان، تقاضای راهنمایی میکنند و بعد هم معلوم میشود که به توصیههایِ نامبُرده دقیقاً عمل کردهاند، نشانۀ «ناکام» بودن من است و «باکام» بودنِ ایشان؟
یعنی آیا واقعاً «محققِ تاریخِ ایران و اسلام» ما نمیداند حاکمانِ مُرتجعِ این کشورِ ساختگیِ اسرائیل چه ستمها بر فلسطینیانِ بیپناه کردهاند؟ نمیداند «حزبالله» و «حماس» و کوفت و زهرِمارهایِ مانندِ اینها ثمرۀ آن ستمها و بیعدالتیهاست؟ همانطورکه اژدهایِ «طالبان» از آستینِ حاکمانِ نازنینِ آمریکایی درآمد و همچنانکه همین «جمهوریِ اسلامی» که سی و سه سال است مثلِ بختک افتاده رویِ مملکت و ملّتِ ما، زاییدۀ آن فشارها و سرکوبها و بگیر و ببندها و دیکتاتوریِ آن پدر و پسر است که ایشان تازه یادشان افتاده عجب آدمهایِ خوبی بودند و ما قدرشان را ندانستیم و این روشنفکرانِ خائن و ـ بهتعبیرِ ایشان ـ «اَبتَر» از سرِ حماقت، نتوانستند آن «مُدرنسازی»ها را تاب بیاورند و خائنانه، تیشه به ریشۀ آن نظامِ شاهنشاهیِ باستانی زدند و «اسلامِ عزیز» را تقویت و شمشیرِ تیزِ آخوندها را تیزتر کردند!
یعنی آیا واقعاً «سقوط» [البته از دیدِ ایشان و دوستدارانشان، «عروج»] تا بدین غایت است که فکر میکنند «ترور» و «تروریسم» عملی است پسندیده که اگر در حقِ دشمنِ ما انجام شود، خوب است؟ اما اگر دشمنانِ ما انجام دهند، بد؟ یعنی آیا واقعاً نمیدانند آنکه خود را «روشنفکر» میخوانَد، در هیچ شکل و در هیچ شرایطی، نباید از «ترور»، «جنایت»، «جنگ» و اعمالِ شنیعی چون اینها حمایت کند؟
آیا اگر کسی آمد و برخلافِ اصطلاحِ رایج که فلان دو عمل زشت را انجام ندهید، چی شده «احمدک» خیار کاشته، دو کلمه انتقاد نوشت، باید جماعتی وَقیح را بسیج کرد که هیاهو به پا کنند که این «توطئه»ای است از سویِ رژیمِ جمهوریِ اسلامی و میخواهند دانشمندی بزرگ را که عقاید و نظراتی مُشعشعانه دارد، حذف کنند؟
حالا خوب است که به حولِ قوۀ تکنولوژی، اینهمه امکاناتِ نشر و پخشِ کتبی/ شفاهی/ تصویری در اختیارِ ایشان است و یک لاقباهایی چون بنده، نه روزنامه دارند و نه سایت و نه تشکیلات و نه بودجه و ثروتِ موروثی و پشتیبانی وزیران و وکیلان و شهبانوان و شاهزادگان و مقاماتِ ریز و درشتِ ثروتمندمدار!...
من داوری درمورد «ناکام» بودن یا «کامیاب» بودن و بهطورِکلی مقولۀ «کامیابی» را در این دنیایِ دون، میگذارم به عهدۀ خودِ ایشان و خوانندگانِ عزیز...
در پایان، لازم میدانم ضمنِ نقلِ خاطرهای از حدودِ پانزده شانزده سالِ پیش، برایِ خوانندگانی که این پرسش ممکن است برایشان مطرح شود که چرا من این آقا را چند بار «رفیقِ سابق» خواندهام، بگویم که آن زمان که هنوز ایشان به سَمت و سویِ «راست»، بهتعبیرِ من «سقوط» و بهتعبیرِ خودشان و هواداران و دوستدارانشان «عروج» نکرده بودند، همان سالها که برایِ گذرانِ زندگی در اوضاع و احوالِ دشوارِ تبعید در پایتختِ فرانسه، زحمت میکشیدند و شبها، نگهبان مکانی بودند و میکوشیدند ضمنِ انجامِ کاری شرافتمندانه، مطالعه و نوشتن و کارشان را هم بکنند، یک بار ـ حالا درست یادم نیست در دیداری باهم در پاریس، یا تلفنی ـ گفتند که میخواهند در تهران، به کسی مقداری پول برسانند و نمیدانند چگونه میشود این کار را کرد. من چون آن زمان، عازمِ ایران بودم، گفتم: «من این کار را میتوانم بکنم.» ایشان شماره تلفنی دادند و نامِ آقایی را که: «این معلم سابقِ من بوده و زندان بوده و تازه آزاد شده و شنیدهام مشکلِ مالی دارد و اگر بتوانی فلان مبلغ [اگر اشتباه نکنم دویست هزار تومن] بدهی بهش، خوب است.» قرار شد من این مبلغ را بدهم و معادلش ایشان کرون به حسابِ همسرم بریزند. اولین کاری که فردایِ شبِ رسیدنم به تهران انجام دادم، تلفن زدن به آن شماره بود و گرفتنِ نشانی خانۀ آن آقا که گفته بودم: «امانتی دارم از سوی علی.» همان روز رفتم به آن نشانی. آپارتمانی بود در طبقۀ چندم ساختمانی تازهساز در یکی از محلههایِ جدیدالاحداثِ غربِ تهران. زنگ زدم. در را خانمی میانسال، چادر بهسر، گشود. تویِ راهرو، چند دختر و زن نشسته بودند جلوِ کوهی از سبزی و مشغول پاک کردنِ سبزیها بودند. گیلهمردی پُشتخمیده و سپیدموی، پیژامه بهپا و کُتی کهنه رویِ دوش، از جا برخاست و پیش آمد. مرا در آغوش گرفت، بوسید و با بُغض گفت: «بفرما... بویِ علی را میدهی...» رفتیم و نشستیم روی گلیمی فرسوده در اتاقی خالی. چای نوشیدیم و من بستههایِ اسکناس را که در پاکت پیچیده بودم، گذاشتم کنارِ دستش: «علی گفت این را بدهم خدمتِ شما... ناقابل است.» و گفتیم و شنیدیم... از روز و روزگار و رنجهایی که کشیده بود و... ساعتی آنجا بودم و بعد، خداحافظی کردیم. آمدم بیرون...
بله، آن زمان، ما «رفیقِ» هم بودیم.
من نمیدانم آیا آن آموزگارِ ستمدیده و رنجکشیدۀ گیلانی آیا هنوز در قیدِ حیات است یا نه؟ اما حتماً فرزندانش در آن شهر یا یکی دیگر از شهرهایِ آن مملکت دارند زندگی میکنند و با مشکلات در حالِ دست و پنجه نرم کردناند که بزرگترین نوعِ «مبارزه» است فعلاً در ایران... البته اگر در این دو سال و اندی اخیر، کشته نشده باشند یا دستگیر و شکنجه و...!
خاطرم هست زمانِ آن جنگِ نکبتِ هشتساله با عراق، آن موشکبارانها و آن شرایطِ بد و تلخ، گاهی برخی خشمگین میشدند و چون کاسۀ صبرشان لبریز شده بود، میگفتند: «کاش این صدام ملعون بیاید بزند کاسه کوزۀ این حاکمان را بههم بریزد، ما هم روش...» همان حکایتِ «غرقش کن یا علی! من هم روش!»
اما اینکه من و ایشانِ نوعی اینجا در امنیّتِ اروپا یا آمریکا، هزاران کیلومتر دور از آن هممیهنانِ رنجکشیده و ستمدیده که زیرِ سایه و فشارِ آن اُختاپوس دارند زندگی و ایستادگی و از همه مهمتر مبارزه میکنند، حملۀ نظامی آمریکا و اسرائیل را توصیه کنیم، تصور میکنم انصاف نباشد! اگر ایشان قدم رنجه فرموده، خودشان به ایران تشریف ببرند و از این افاضات کنند، من یکی قول میدهم خاموشی پیشه کنم.
من هنوز هم خود را کنارِ امثالِ آن آموزگارِ رنجدیدۀ گیلانی و زنان و مردان و جوانانِ زحمتکشِ درونِ ایران میدانم. ایشان کجا ایستادهاند؟ کنارِ چه کسانی؟
و اما آخرین سخن: چرخِ این دنیا طوری همیشه چرخیده و میچرخد که هم «شبِ سَمور» میگذَرَد و هم «لبِ تنور»... ماها که دیگر از مرزِ شصت سالگی پا فراتر گذاشتهایم و بیشترِ این عُمر رفته و چیز زیادی ازش باقی نمانده است، آیا بهتر نیست کاری نکنیم، حرفی نزنیم، چیزی ننویسیم تا فرداروز، وقتی سرمان را گذاشتیم زمین و به «هفت هزار سالگان» پیوستیم، فرزندانمان بابتِ اعمال و گفتار و نوشتارِ زشتمان شرمنده نباشند؟
حالا من که اینها را مینویسم، از زُمرۀ «گاوگندهایِ چالدهان» م؟ من «روشنفکرِ اَبتر» م؟ «عاملِ رژیم»ام؟ «توطئهگر» م؟...
میبینید چقدر راحت میشود شبیهِ «حسین شریعتمداری»ها شد؟ نیازی به تصاحبِ «کیهان» و برگُزیدۀ «رهبر» شدن هم نیست.
همینجا بگویم که پرداختنِ به «سیاست» و واردِ «سیاست» شدن و حتا «سیاستمدار» بودن بهخودی خود اشکالی ندارد. منتها مسألۀ اصلی ـ گفتم که ـ این است که تو کدام سو ایستادهای؟ در کنارِ چه کسانی و در برابر کیها؟ دیگر موضوع از این سادهتر نمیشود... پس میبینیم که در هر شرایطِ پیچیده نیز میتوان «درست» را از «نادرست» تشخیص داد... گیرم که این «درست» و «نادرست» هم مثلِ تمامِ چیزهایِ دیگرِ این دنیا، نسبی است...
باری، وقتی این توضیحاتِ بهاصطلاح «عُذرِ بدتر [و زشتتر] از گناهِ» آقای میرفطروس را خواندم، دیدم خیر، متأسفانه انگار کار از این حرفها گذشته است و به یادِ حرفِ دوستی نازنین افتادم که پس از خواندنِ مطلبِ من، وقتی نظرش را پرسیدم، گفت: «خوب بود. اما من اگر جایِ تو بودم، دقیق و روشن مینوشتم که این آقا کی بوده و چه کرده است!»
البته من باشناختی که در این سالهایِ «استحاله» از این رفیقِ سابق پیدا کردهام، مطمئن بودم ایشان خودشان از فرازِ آن بُرجِ بالابلند، نُزولِ اجلال نخواهند فرمود تا به ضعیفی چون من پاسخ بدهند و مرا ـ اگر هم به فرض درست متوجهِ منظورشان نشدهام ـ راهنمایی کنند؛ خیر، شیوۀ ایشان چنین بوده و هست که یا یکی دو تا از این دَم پَرقیچیهایِ اکثراً بیسوادِ هیاهوچی را تشویق کنند تا بهتعبیرِ خودِ آنان «در مقامِ پاسخ برآیند» و در واقع نَسَق بگیرند تا دیگر، کسی جرأت نکند به ساحتِ مقدسِ «استاد» اهانت نموده، به مُرغ ایشان بگوید «کیش!» یا اسبِ زیباتر و اصیلتر از رَخش و شَبدیزشان را ـ خدای ناکرده ـ «یابو» بخوانَد! گاهی هم البته ـ بوده است نمونههایی که ـ ناگهان، نامی ناآشنا با پیشوندِ «دکتر» مطلبی، مقالهای، نوشتهای در ستایشِ نامبُرده و در مَدحِ ایشان و البته در ذَمِّ مُنتقدانشان نگاشته و در مطبوعات یا سایتها منتشر کرده که بعدها، از آنجا که معمولاً دروغگو کمحافظه میشود، همان نوشتۀ بیارزش، با برخی تغییرات و جابهجایی چند نام و فعل و ضمیر، در یکی از کتابهایِ تحقیقیِ باارزش و پُرفروشِ آقایِ میرفطروس جای گرفته است.
اینبار اما ایشان در همان «عُذر بدتر از گناه»شان، تنها به کنایهای در پانویس، بَسنده فرمودهاند که: «-ازجمله نویسندهء ناکامی در «زراعتی» بیحاصل- کوشیده است تا تعبیری وارونه از مقالهام بدست دهد!»
دربارۀ اینکه واقعاً «کامیابی» چیست و «ناکام» یا «باکام» چهکسی است، نظرها گوناگون است. اما وقتی مُحققی برایِ کوچک شمُردنِ یکی از مُنتقدانِ خود ـ گیرمِ از رُفقایِ سابقِ ایشان هم بوده باشد یا نبوده باشد ـ صفتِ «ناکام» را درموردِ وی به کار میبَرَند، حتماً «کامیابی» برایشان خیلی خیلی مُهم بوده و هست و بیتردید خود را چون آن شخصِ بیچاره، «ناکام» ندانسته، بل «باکام» و «کامیاب» میدانند.
با خود میاندیشم واقعاً این «کامیابی» چیست؟ چرا من بهرَغمِ تمامِ دشواریهایِ این زندگی [دورافتادن از زادگاه و میهن، اجبار به انجامِ کارهایی که کارِ «دل» نیست برایِ کسبِ جیفۀ دنیوی، آنهم بهخاطرِ پرداختِ مُشتی صورتحسابِ پیوسته جاری به سویِ خانواده]، خود را «ناکام» نمیدانم، اما رفیقِ سابقم ـ نه از رویِ همدردی یا دلسوزی که انتظار هم نداشته و ندارم، که از سرِ بُخل و کینه و بهقصدِ تحقیر ـ مرا «ناکام» میشُمارد و مینامَد؟ واقعاً این «کامیابی» در نظرِ من و ایشان چیست و چه فرقهایی باهم دارد؟
آیا اینکه کتابهایِ من بهزور و معدود به چاپِ دوم میرسند و آثارِ بیبدیلِ ایشان، رنگ و وارنگ، در چاپهایِ مُتعدد، در کشورهای اروپایی و آمریکا عرضه میشوند و هموطنانِ تبعیدی/ مُهاجر [آنهم نه از رویِ حُبِ علی که از بُخلِ مُعاویه!] آنها را همچون وَرَقِ زَر میبَرَند، نشانۀ «ناکامی» من و «باکامی» ایشان است؟
اینکه مرا به ضیافتهایِ آنچنانی دعوت نمیکنند [که اگر هم دعوت کنند، دونِ شأنِ خود میدانم به چنان جاهایی بروم!] و ایشان از جُمله مَدعوینِ محترمِ مُعَظَماند که به حضورِ شهبانوی (البته در کمالِ تأسف «سابق») شرفیاب شده، کُرنش کرده، دست بوسیده و به افتخارات نائل آمده، دلیلِ «ناکامی» من و «کامیابی» ایشان است؟
دوستی که چون همسرش از دوستانِ سابقِ خانمِ فرح دیبا (پهلوی) است، گاهی به چنین مهمانیهایی میرود، یک بار گفت: «فلانی! این رُفقایِ سابقِ چپِ شما هم وقتی برمیگردند، بدجور هوا بَرشان میداردها!» و چون از چهای و چگونگیِ ماجرا پرسیدم، گفت: «یک شب، در مهمانی یکی از دوستانِ خانم فرح، این رفیقِ سابقِ مورخ شما چنان خَم شد و دستِ آن بانو را مَلَچ و مولوچ بوسید که ماها همه از خجالت، سرمان را برگرداندیم!» چه حرفی داشتم در پاسخش بگویم؟!
اینکه فلانکَسَک به بندۀ حقیرِ سراپاتقصیر اعتنائی نمیکند، ولی به مُحققِ ما نگارشِ یکی دو مقاله را سفارش میدهد و چند دلاری حقالبوق به حسابِ ایشان میریزد، آیا نشاندهندۀ «ناکامی» من است و «باکامی» ایشان؟
اینکه بنده علاقهای به دیدار با آقای رضا پهلوی (بازهم متأسفانه «ولیعهدِ سابقِ» به قولِ خودیهاشان «شوربختانه»، «شاه» نشده!) ندارم و ضمنِ احترام برایِ ایشان و نظراتشان، مثلِ هر ایرانیِ دیگر، کاری به کارِ نامبُرده نداشته و ندارم، اما رفیقِ سابقِ ما در ملاقات با آن «شاهزاده»، میروند بالایِ منبر و پس از اشاره به چند تا شلاقی که مأمورانِ ساواکِ پدرِ تاجدارِ ایشان بر پاهایِ لطیفِ دورانِ جوانی و دانشجوییشان زدهاند، از رها کردنِ «کینه» ها سخن میگویند و تنها به «ایرانِ عزیز» اندیشیدن، باز آیا ثابت میکند که من «ناکام»ام و ایشان «کامیاب»؟
اینکه مسؤلانِ فلان دانشگاهِ اَلکی یا غیرِاَلَکی حتا نمیدانند ناصر زراعتی کی و چهکاره است و در کجایِ این دنیایِ دون، سرگرمِ عمر تلف کردن است، اما به آقای علی ميرفطروس درجۀ دکترایِ افتخاری تقدیم میکنند و ایشان هم باکمالِ میل و با افتخارِ تمام آن را دریافت مینمایند، مایۀ «ناکامی» من و «باکامی» ایشان است؟
این موردِ آخر اتفاقاً ثابت میکند که کدام یک از ما «ناکام» یم! اینجا را بنگرید تا دریابید اینگونه «افتخار»ها را چه راحت و آنهم با چه خفّت و خاریهایی از آدمیزاد پس میگیرند! و بعد هم ایشان بهجایِ پس دادنِ آن «دکترا»، ملاحظه کنید چهها مینویسند و چه آسمانها به ریسمانها میبافند و بعد هم آن را راهیِ «زُبالهدانِ تاریخ» میکنند!
واقعاً چگونه میتوان «محققِ تاریخ» بود و هنوز هم ندانست که این «تاریخ» بیپدر «زُبالهدانی» ندارد. هر آنچه روی میدهد و «تاریخ» میشود، میمانَد متأسفانه یا خوشبختانه... هیچکس نمیپرسد: اگر این «دکترا» لایق «زُبالهدانی» بوده، پس چرا شما آن را پذیرفتید و تا پیش از این اعتراض، احتمالاً آن را قاب کرده به دیوارِ کتابخانه نصب نموده، اگرچه میگویید خودتان از آن استفاده نکردهاید [و ما باور میکنیم حرفتان را]، اما دوستداران و هواداران و سخنرانیگذارانتان را از بهکار بُردنِ این عنوان برحذر که نداشتهاید هیچ، با لبخندِ استادمآبانه، این لقب را باافتخار به ریش گرفتهاید؟
اینکه رادیو اسرائیل وقتی سالها پیش، برای مصاحبه از من پاسخِ منفی شنید، دیگر محلِ سگ هم به بنده نگذاشت، اما نه تنها پیوسته با رفیقِ سابقِ ما مصاحبهها میکند و از دانشِ ایشان بهرهها به شنوندگانش میرساند، بلکه (ما که خبر نداشتیم، خودشان نوشتهاند!) در «دیداری اتفاقی»، بزرگانِ دولتِ آن کشور به سُراغِ ایشان میروند و ضمنِ ستایش از خُلقیاتِ بینظیر و دانشِ بیکرانشان، تقاضای راهنمایی میکنند و بعد هم معلوم میشود که به توصیههایِ نامبُرده دقیقاً عمل کردهاند، نشانۀ «ناکام» بودن من است و «باکام» بودنِ ایشان؟
یعنی آیا واقعاً «محققِ تاریخِ ایران و اسلام» ما نمیداند حاکمانِ مُرتجعِ این کشورِ ساختگیِ اسرائیل چه ستمها بر فلسطینیانِ بیپناه کردهاند؟ نمیداند «حزبالله» و «حماس» و کوفت و زهرِمارهایِ مانندِ اینها ثمرۀ آن ستمها و بیعدالتیهاست؟ همانطورکه اژدهایِ «طالبان» از آستینِ حاکمانِ نازنینِ آمریکایی درآمد و همچنانکه همین «جمهوریِ اسلامی» که سی و سه سال است مثلِ بختک افتاده رویِ مملکت و ملّتِ ما، زاییدۀ آن فشارها و سرکوبها و بگیر و ببندها و دیکتاتوریِ آن پدر و پسر است که ایشان تازه یادشان افتاده عجب آدمهایِ خوبی بودند و ما قدرشان را ندانستیم و این روشنفکرانِ خائن و ـ بهتعبیرِ ایشان ـ «اَبتَر» از سرِ حماقت، نتوانستند آن «مُدرنسازی»ها را تاب بیاورند و خائنانه، تیشه به ریشۀ آن نظامِ شاهنشاهیِ باستانی زدند و «اسلامِ عزیز» را تقویت و شمشیرِ تیزِ آخوندها را تیزتر کردند!
یعنی آیا واقعاً «سقوط» [البته از دیدِ ایشان و دوستدارانشان، «عروج»] تا بدین غایت است که فکر میکنند «ترور» و «تروریسم» عملی است پسندیده که اگر در حقِ دشمنِ ما انجام شود، خوب است؟ اما اگر دشمنانِ ما انجام دهند، بد؟ یعنی آیا واقعاً نمیدانند آنکه خود را «روشنفکر» میخوانَد، در هیچ شکل و در هیچ شرایطی، نباید از «ترور»، «جنایت»، «جنگ» و اعمالِ شنیعی چون اینها حمایت کند؟
آیا اگر کسی آمد و برخلافِ اصطلاحِ رایج که فلان دو عمل زشت را انجام ندهید، چی شده «احمدک» خیار کاشته، دو کلمه انتقاد نوشت، باید جماعتی وَقیح را بسیج کرد که هیاهو به پا کنند که این «توطئه»ای است از سویِ رژیمِ جمهوریِ اسلامی و میخواهند دانشمندی بزرگ را که عقاید و نظراتی مُشعشعانه دارد، حذف کنند؟
حالا خوب است که به حولِ قوۀ تکنولوژی، اینهمه امکاناتِ نشر و پخشِ کتبی/ شفاهی/ تصویری در اختیارِ ایشان است و یک لاقباهایی چون بنده، نه روزنامه دارند و نه سایت و نه تشکیلات و نه بودجه و ثروتِ موروثی و پشتیبانی وزیران و وکیلان و شهبانوان و شاهزادگان و مقاماتِ ریز و درشتِ ثروتمندمدار!...
من داوری درمورد «ناکام» بودن یا «کامیاب» بودن و بهطورِکلی مقولۀ «کامیابی» را در این دنیایِ دون، میگذارم به عهدۀ خودِ ایشان و خوانندگانِ عزیز...
در پایان، لازم میدانم ضمنِ نقلِ خاطرهای از حدودِ پانزده شانزده سالِ پیش، برایِ خوانندگانی که این پرسش ممکن است برایشان مطرح شود که چرا من این آقا را چند بار «رفیقِ سابق» خواندهام، بگویم که آن زمان که هنوز ایشان به سَمت و سویِ «راست»، بهتعبیرِ من «سقوط» و بهتعبیرِ خودشان و هواداران و دوستدارانشان «عروج» نکرده بودند، همان سالها که برایِ گذرانِ زندگی در اوضاع و احوالِ دشوارِ تبعید در پایتختِ فرانسه، زحمت میکشیدند و شبها، نگهبان مکانی بودند و میکوشیدند ضمنِ انجامِ کاری شرافتمندانه، مطالعه و نوشتن و کارشان را هم بکنند، یک بار ـ حالا درست یادم نیست در دیداری باهم در پاریس، یا تلفنی ـ گفتند که میخواهند در تهران، به کسی مقداری پول برسانند و نمیدانند چگونه میشود این کار را کرد. من چون آن زمان، عازمِ ایران بودم، گفتم: «من این کار را میتوانم بکنم.» ایشان شماره تلفنی دادند و نامِ آقایی را که: «این معلم سابقِ من بوده و زندان بوده و تازه آزاد شده و شنیدهام مشکلِ مالی دارد و اگر بتوانی فلان مبلغ [اگر اشتباه نکنم دویست هزار تومن] بدهی بهش، خوب است.» قرار شد من این مبلغ را بدهم و معادلش ایشان کرون به حسابِ همسرم بریزند. اولین کاری که فردایِ شبِ رسیدنم به تهران انجام دادم، تلفن زدن به آن شماره بود و گرفتنِ نشانی خانۀ آن آقا که گفته بودم: «امانتی دارم از سوی علی.» همان روز رفتم به آن نشانی. آپارتمانی بود در طبقۀ چندم ساختمانی تازهساز در یکی از محلههایِ جدیدالاحداثِ غربِ تهران. زنگ زدم. در را خانمی میانسال، چادر بهسر، گشود. تویِ راهرو، چند دختر و زن نشسته بودند جلوِ کوهی از سبزی و مشغول پاک کردنِ سبزیها بودند. گیلهمردی پُشتخمیده و سپیدموی، پیژامه بهپا و کُتی کهنه رویِ دوش، از جا برخاست و پیش آمد. مرا در آغوش گرفت، بوسید و با بُغض گفت: «بفرما... بویِ علی را میدهی...» رفتیم و نشستیم روی گلیمی فرسوده در اتاقی خالی. چای نوشیدیم و من بستههایِ اسکناس را که در پاکت پیچیده بودم، گذاشتم کنارِ دستش: «علی گفت این را بدهم خدمتِ شما... ناقابل است.» و گفتیم و شنیدیم... از روز و روزگار و رنجهایی که کشیده بود و... ساعتی آنجا بودم و بعد، خداحافظی کردیم. آمدم بیرون...
بله، آن زمان، ما «رفیقِ» هم بودیم.
من نمیدانم آیا آن آموزگارِ ستمدیده و رنجکشیدۀ گیلانی آیا هنوز در قیدِ حیات است یا نه؟ اما حتماً فرزندانش در آن شهر یا یکی دیگر از شهرهایِ آن مملکت دارند زندگی میکنند و با مشکلات در حالِ دست و پنجه نرم کردناند که بزرگترین نوعِ «مبارزه» است فعلاً در ایران... البته اگر در این دو سال و اندی اخیر، کشته نشده باشند یا دستگیر و شکنجه و...!
خاطرم هست زمانِ آن جنگِ نکبتِ هشتساله با عراق، آن موشکبارانها و آن شرایطِ بد و تلخ، گاهی برخی خشمگین میشدند و چون کاسۀ صبرشان لبریز شده بود، میگفتند: «کاش این صدام ملعون بیاید بزند کاسه کوزۀ این حاکمان را بههم بریزد، ما هم روش...» همان حکایتِ «غرقش کن یا علی! من هم روش!»
اما اینکه من و ایشانِ نوعی اینجا در امنیّتِ اروپا یا آمریکا، هزاران کیلومتر دور از آن هممیهنانِ رنجکشیده و ستمدیده که زیرِ سایه و فشارِ آن اُختاپوس دارند زندگی و ایستادگی و از همه مهمتر مبارزه میکنند، حملۀ نظامی آمریکا و اسرائیل را توصیه کنیم، تصور میکنم انصاف نباشد! اگر ایشان قدم رنجه فرموده، خودشان به ایران تشریف ببرند و از این افاضات کنند، من یکی قول میدهم خاموشی پیشه کنم.
من هنوز هم خود را کنارِ امثالِ آن آموزگارِ رنجدیدۀ گیلانی و زنان و مردان و جوانانِ زحمتکشِ درونِ ایران میدانم. ایشان کجا ایستادهاند؟ کنارِ چه کسانی؟
و اما آخرین سخن: چرخِ این دنیا طوری همیشه چرخیده و میچرخد که هم «شبِ سَمور» میگذَرَد و هم «لبِ تنور»... ماها که دیگر از مرزِ شصت سالگی پا فراتر گذاشتهایم و بیشترِ این عُمر رفته و چیز زیادی ازش باقی نمانده است، آیا بهتر نیست کاری نکنیم، حرفی نزنیم، چیزی ننویسیم تا فرداروز، وقتی سرمان را گذاشتیم زمین و به «هفت هزار سالگان» پیوستیم، فرزندانمان بابتِ اعمال و گفتار و نوشتارِ زشتمان شرمنده نباشند؟
حالا من که اینها را مینویسم، از زُمرۀ «گاوگندهایِ چالدهان» م؟ من «روشنفکرِ اَبتر» م؟ «عاملِ رژیم»ام؟ «توطئهگر» م؟...
میبینید چقدر راحت میشود شبیهِ «حسین شریعتمداری»ها شد؟ نیازی به تصاحبِ «کیهان» و برگُزیدۀ «رهبر» شدن هم نیست.
***
گمان میکنم به اندازۀ کافی در این زمینه وقت تلف کردهام. بهتر است به توصیۀ آن دوستِ عزیز عمل کنم و به کارِ اصلیِ خودم بپردازم.
ناصر زراعتی
جمعه بیست و پنجمِ نوامبرِ ۲۰۱۱
گوتنبرگِ سوئد
ناصر زراعتی
جمعه بیست و پنجمِ نوامبرِ ۲۰۱۱
گوتنبرگِ سوئد