به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی
پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲
غصهام ميشود. وقتي...
شيما شهرابي
قاتلي به نام ويلچر
چند سال پيش در همسايگيمان پيرزن سرزندهيي زندگي ميكرد كه وقتي از كنار خانهاش رد ميشدي عطر ريحان و ياس گيجت ميكرد.
باغچه حاج خانم به سرسبزي و زيبايي توي محله شهره بود و خودش در خوش مشربي زبانزد خاص و عام.
تا قبل از آن اتفاق لعنتي كه خانهنشيناش كرد هرروز با بيلچه و آبپاش توي حياط بود و قربان صدقه گلهايش ميرفت.
حاج خانم بعد از تصادف و ويلچرنشين شدن باغچه را پاك فراموش كرد. شايد خودش هم نميخواست اما مجبور شد قيد گلها را بزند. چطور ميتوانست هرروز 10، 12 پله را با صندلي چرخدار پايين بيايد و برود سراغ باغچهاش. فقط از توي بالكن نگاهش خشك ميشد به باغچهيي كه هرروز يكي از گلهايش ميپژمرد.
صندلي چرخدار قاتل حاج خانم بود. او را خانهنشين و دقمرگ كرد نه اينكه كسي نبود كه او را بيرون ببرد. چند باري كه بچهها و همسايهها او را بيرون بردند هم خودشان پشيمان شدند هم حاج خانم. سربالاييهاي يوسفآباد براي هل دادن ويلچر زور بازو ميخواست غير از آن هم چالهچولههاي خيابان چرخ را چندين بار تا آستانه واژگوني پيش برد. واقعيت اين است كه شهرهاي ما فقط و فقط براي آدمهاي سالم ساخته شدهاند. كدام خيابان براي آدمهاي ناتوان ساخته شده؟ سربالاييهاي جردن، ميرداماد، زعفرانيه يا كوچههاي تنگ و باريك سعدي، شوش، مولوي و...؟اين خيابانها براي آدمهايي با كفشهاي آهنين و چشماني بازساخته شدهاند كه عاشق خيابانهاي شهرشان هستند اما اگر روزي يك اتفاق اين پاها و چشمها را از آنها بگيرد از همه خيابانهاي آن شهر متنفر ميشوند. يادم ميآيد چند سال پيش براي تهيه يك گزارش عينك تيره به چشم زدم و عصاي سفيد دست گرفتم. گزارش دردناكي از آب درآمد وقتي كنار دستيام در تاكسي حدش را فراموش كرد. وقتي بقال بطري آب معدني را 100 تومان گرانتر از قيمت روي جلدش به من فروخت. وقتي عصاي سفيد بارها توي چالههاي خيابان گير كرد و وقتي براي رد شدن از خيابان عصا را بالا گرفتم و رانندهها بيتوجه به قانون جهاني عصاي سفيد، بوق زنان و نعرهكشان از كنارم رد شدند. اينجا فرسنگها دورتر از وطن سواي همه دلتنگيها وقتي زندگي معلولان را كنار مردم معمولي ميبينم بيشتر دلم ميگيرد براي همه چيزهاي معمولياي كه نداريم! اوايل فكر ميكردم اينجا چقدر معلول دارد! كمكم متوجه شدم كه شايد تعداد معلولان جامعه ما هم كم نباشد اما آنها در خانههايشان محبوس ميشوند و بعد از معلوليت از حق زندگي طبيعي محروم. درد جسمي از يك طرف، تنهايي و افسردگي از سوي ديگر گريبانگيرشان ميشود. كدام خيابان، كدام فروشگاه، كدام پاركينگ، كدام رستوران و... امكانات كامل براي معلولان درنظر گرفتهاند. اگر خيلي توجه كردهباشند كنار پلهها جايگاهي هم براي بالا بردن ويلچر فراهم كردهاند كه اغلب آنقدر باريك است كه... بگذريم. بايد اعتراف كنم كه وقتي زندگي طبيعي معلولان اينجا را ميبينم كه آزادانه توي فروشگاه ميچرخند و خودشان خريد روزمرهشان را انجام ميدهند غصهام ميشود. وقتي لبخندهايشان را هنگام غذاخوردن در رستوران ميبينم يا هنگامي كه در پاركينگهاي پت و پهن بيدغدغه از ماشين پياده ميشوند بغض گلويم را ميگيرد. ياد حاج خانمها و صدها و هزارها نفر مثل او ميافتم كه ويلچر ميشود قاتلشان. غصه شما هم زياد ميشود اگر معلولان را با لباسهاي فرم پشت صندوقهاي فروشگاه وال مارت* ببينيد كه خريدهايتان را حساب ميكنند و با لبخند به شما ميگويند: روز خوبي داشته باشيد.
*وال مارت فروشگاهي زنجيرهيي در امريكا و كانادا كه معلولينرا استخدام ميكند.