به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۴۰۲

طنزپردازی که برآمدن ولادیمیر پوتین را پیش‌بینی کرد

 ما نمی‌دانیم در خارج از مرزهای بشکه چه می‌گذرد 

ru.jpg

آسو ـ هرمز دیار ـ این سوسک‌ها خود ماییم، مردم شوروی! ما در یک بشکه متولد می‌شویم، زندگی می‌کنیم و سرانجام می‌میریم. ما نمی‌دانیم در خارج از مرزهای بشکه چه می‌گذرد و اصلاً نمی‌توانیم به خاطر بیاوریم که چطوری و چگونه سر از این بشکه درآورده‌ایم... درست است که در بشکه‌ی ما هیچ گُلی، هیچ علفی نیست و غذا کم و ناچیز است، اما تا دلتان بخواهد امنیت و آرامش هست (ولادیمیر واینوویچ، شوروی ضد شوروی).

مثل اکثریت پرشمار آدم‌هایی که در زندگی‌ام دیده بودم از لفاظی‌های رژیم شوروی، از آموزش‌های سیاسی‌اش و از همه‌ی میتینگ‌ها، راهپیمایی‌ها، تظاهرات‌، انتخابات‌ و یکشنبه‌های کارِ داوطلبانه‌اش نفرت داشتم. سعی می‌کردم از همه‌ی اینها اجتناب کنم، اما برخلاف جریان اصلی حرکت نمی‌کردم. سال‌ها بعد دریافتم که دقیقاً همین بی‌تفاوتی و انفعال بود که از من یک شهروند شوروی ساخته بود (واینوویچ، شوروی ضد شوروی).

***

در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰، یعنی در واپسین سال‌های حیات اتحاد جماهیر شوروی، طنزپردازی اهل روسیه سعی کرد که آینده‌ی سرزمین خود را به تصویر کشد. او رئیس حکومتی را به تصور درآورد که پیشتر در کا‌گ‌ب پله‌های ترقی را پیموده بود؛ از جنگ برای تحکیم قدرتش بهره می‌برد؛ همکاران امنیتیِ سابقش را در مناصبِ مهم می‌گمارد؛ سرچشمه‌ی اقتدارش را کلیسای ارتدکس روسیه می‌دانست؛ و دهه‌ها بر روسیه فرمانروایی کرد. به‌اینترتیب، او در ویران‌شهر خود، مسکو ۲۰۴۲، برآمدن ولادیمیر پوتین را پیش‌بینی کرده بود. نویسنده‌ی این ویران‌شهر طنزآلود ولادیمیر واینوویچ است.

ولادیمیر واینوویچ در سال ۱۹۳۲ در استالین‌آباد شوروی ــ اکنون دوشنبه، پایتخت تاجیکستان ــ به دنیا آمد. مادرش آموزگاری یهودی‌تبار بود و پدرش روزنامه‌نگاری از اهالی روسیه با تبار صرب. واینوویچ هنوز چهارده سال نداشت که پدرش بهخاطر یک اشاره‌ی انتقادیِ کوچک به استالین بازداشت شد و پنج سال آزگار در اردوگاه‌های کار اجباری به سر برد. بعدها واینوویچ طی مصاحبه‌ با واشینگتن‌پست دراینباره گفت: «وقتی از مادر سراغ پدرم را می‌گرفتم، می‌گفت رفته سفر تجاری.»

پدرش که بازگشت، به‌اتفاق راهیِ اوکراین شدند. تا اوایل جوانی در اوکراین به سر برد و در همین اوان بود که هیتلر به شوروی و اوکراین حمله‌ور شد. سپس او همراه خانواده به مسکو هجرت گزید. واینوویچ در آنجا به کارهای یدی مختلفی، ازجمله کارگریِ خط‌آهن، نجاری و بنایی، روی آورد و در همان حال حیات ادبی خود را ازطریق طبع‌آزمایی در سرایش شعر و ترانه‌سرایی آغاز کرد. او در اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ با سرودن ترانه‌‌ی «چهارده دقیقه تا پرتاب» برای رادیو مسکو به شهرت ملی رسید، سروده‌ای که بر سر زبان‌ها افتاد و به ترانه‌ی محبوب یوری گاگارین و نیکیتا خروشچف بدل شد. سپس نخستین داستان خود، ما اینجا زندگی می‌کنیم، را نگاشت. منتقدان ادبی داستانش را پسندیدند و او را «صدایی تازه» خواندند. اما منتقدان حکومتی نیز این «صدای تازه» را شنیدند و دریافتند که نویسنده‌ای «دردسرساز» قدم به میدان نهاده است. اما فشار واقعی از سال ۱۹۶۸ آغاز شد، هنگامیکه نویسنده‌ی جوان پای طومارهایی در دفاع از نویسندگان منتقدی مثل سولژنیتسین را امضا کرد که به‌هیچوجه به مذاق حاکمان شوروی خوش نیامد. آنگاه در سال ۱۹۷۳ واینوویچ پا را از گلیم خود درازتر کرد و کوشید تا بخش‌های آغازین رمان تازه‌نوشته‌اش، زندگی و ماجراهای خارق‌العاده‌ی سرباز ایوان چونکین، را در غرب به چاپ برساند. در همین بین چند نامه‌ی سرگشاده نیز در نقد اوضاع موجود به روی کاغذ آورد. کم‌کم قلمش به جوهر طنز نیز آمیخته شد و هجویه‌های گزنده‌اش در انتقاد از تبعید ساخاروف نشریه‌های حکومتی را نشانه رفت. طنز او آمیزه‌ای بود از رئالیسم انتقادیِ نیکلای گوگول و سوررئالیسم اجتماعی خاص خودش که به شیوه‌ای عریان سیاست‌های موجود را هدف قرار می‌داد. نمونه‌ی زیر شیوه‌ی بی‌باکانه‌ی او در نقد رژیم موجود را هویدا می‌سازد:

در جایی از کتاب‌هایش قهرمان داستان سوار یکی از پروازهای داخلی می‌شود و به دوروبرش نگاه می‌کند تا ببیند آیا مسافر خارجی هم در هواپیما نشسته یا نه. چرا؟ چون اگر هواپیما سقوط کند و مسافر خارجی در آن باشد، مسئولان مجبورند که سانحه را گزارش کنند. در غیر این صورت، اقوام او هرگز نخواهند فهمید که او چطور از بین رفته است. هرچه باشد، جان شهروندان شوروی بی‌ارزش و یکبارمصرف است.

در نمونه‌ای دیگر که بعدها در تبعید و در کتاب شوروی ضد شوروی نوشت سرنگونیِ هواپیمای مسافربریِ کره‌ی جنوبی توسط موشک‌های سوخوی شوروی (سپتامبر ۱۹۸۳) را چنین به باد انتقاد گرفت: «یکی از بزرگ‌ترین جمبوجت‌های دنیا با ۲۷۰ نفر مسافر ساقط شده بود؛ آن‌وقت گوینده‌ی تلویزیون شوروی طوری گزارش می‌داد که انگار یک برگ پاییزی از درخت افتاده است.»[1]

و باز در همان کتاب نوشت: «اسم تجاوز نظامی به کشورهای دیگر را هم "کمک برادرانه" گذاشته بودند که عنوان غلط‌انداز و پرطمطراقی بود.»

در سال ۱۹۷۵ سرانجام کاسه‌ی صبر کاگ‌ب لبریز شد و واینوویچ را به یک جلسه‌ی بازجویی فراخواندند. واینوویچ به‌تازگی رمان ایوان چونکین را به پایان رسانده بود، هجویه‌ای پیرامون جنگ جهانی دوم و زندگی روزمره در سایه‌ی رژیم‌های تمامیت‌خواه که در همان دوران نیویورک تایمز آن را شاهکار خواند. او در جایی از کتاب نوشته بود: «اگر به کسی حرف بیجایی بزنی، ممکن است خود را به دردسر بیندازی، ولی به اسب هرچه بگویی می‌پذیرد.»

اما این بار او نه با یک اسب بلکه با بازجویان کا‌گ‌ب گرد یک میز نشسته بود و آنها از او می‌خواستند که دیگر طنز یا هجویه ننویسد. خود واینوویچ معتقد است که هیچگاه بر آن نبوده که طنزپرداز شود. او می‌گوید:

زندگی از من طنزپرداز ساخت. می‌خواستم واقع‌گرا باشم و درمورد مشاهدات خود بنویسم، ولی وقتی نخستین کتابم را منتشر ساختم، که به گمانم بازتابی حقیقی از واقعیت زندگی بود، آنها ــ مأموران امنیتی ــ گفتند: «تو داری طنز می‌نویسی.» ولی این‌طور نبود. در واقع خود زندگی بود که این‌قدر پوچ شده بود. هرچقدر بیشتر زندگی را به تصویر کشیدم، بیشتر طنزپرداز شدم.

در جلسات بعدی بازجویان کا‌گ‌ب می‌خواستند سر در بیاورند که چگونه نویسنده‌ای که از اتحادیهی نویسندگان اخراج شده همچنان به نویسندگی ادامه می‌دهد. واینوویچ در کمال ‌خونسردی در پاسخ آنها گفت: «چند ورق می‌نویسم، بعد قایمشان می‌کنم. بعد چند ورق دیگر می‌نویسم و باز قایمشان می‌کنم. روش کلی من این‌طوری است.»

درمقابل، بازجویان درباره‌ی انتشار کتابش در غرب به او اخطار دادند. جلسات بازجویی چند بار دیگر تکرار شد و از آن پس بود که راه‌های باقیمانده برای امرارمعاش‌ را به روی او بستند؛ تلفن خانه‌اش را قطع کردند؛ به مرگ تهدیدش کردند؛ و حتی یک بار کوشیدند تا با سیگارهای سمی او را از پا درآورند. لباس‌شخصی‌ها نیز در کوچه و خیابان برای او ایجاد مزاحمت کرده و لاستیک‌های اتومبیلش را مدام پنچر می‌کردند.

سرانجام از او خواستند کشور را ترک کند. او می‌نویسد: «از من خواستند یا از کشور خارج شوم یا بمانم و با پیامدهای آن روبه‌رو شوم. من هم "یا"ی اول را انتخاب کردم.»[2] در نتیجه‌ی این انتخاب در سال ۱۹۸۰ ــ دو سال پیش از مرگ برژنف ــ او، همسر و دختر هفت‌ساله‌اش که هرگز امیدی به بازگشت نداشتند راهی مونیخ شدند. واینوویچ بعدها نوشت: «کوچ من اختیاری بود، البته مثل کسی که به‌طور اختیاری کیف پولش را از جیب بیرون می‌آورد و تقدیم دزدی می‌کند که چاقو را بیخ گلویش گرفته!»

بخشی از پربارترین آثار او در دوران هجرتش به آلمان نوشته شد. کتاب‌های شوروی ضد شوروی و مسکو ۲۰۴۲ در زمره‌ی همین آثارند. بدینترتیب، او در تبعید نیز به مبارزه و انتقاد از وضعیت سیاسی در شوروی ادامه داد. در سال ۱۹۸۶ در مصاحبه‌ای با رادیو اروپای آزاد در پاسخ به این پرسش که «آیا ما به سال ۱۹۳۷ و به دوران وحشت استالینی بازگشته‌ایم؟» گفت:

هنوز به سال ۱۹۳۷ بازنگشته‌ایم، اما یقیناً به دهه‌ی ۱۹۷۰ رسیده‌ایم، به آغاز دوره‌ی به‌اصطلاح رکود تحت زعامتِ طولانی لئونید برژنف. البته تفاوت‌هایی وجود دارد، اما بسیاری از موارد مشابه است. آنها تظاهرات را سرکوب می‌کنند. مردم را به همان اتهامات به زندان می‌اندازند. منتها بهجای هفت سال حبس دو سال حکم می‌دهند. حالا هم که بنا کرده‌اند به بیرونراندن مردم از کشور... .

واینوویچ در سال ۱۹۹۰، پس از ده سال هجرت ناخواسته، به مسکو بازگشت. گورباچف حق شهروندی‌اش را که برژنف از او ستانده بود، به او بازگرداند و کتاب‌هایش دوباره در قفسه‌های کتابخانه‌های مسکو پدیدار شد. با انحلال اتحاد جماهیر شوروی و تأسیس فدراسیون روسیه واینوویچ از یک مطرود ملی به قهرمانی ادبی بدل شد و به پاس نگارش رمان‌های تازه‌اش جایزه‌ی دولتی را از آنِ خود ساخت. بااینحال، همان‌طور که خود نوشته است، با رویکارآمدن پوتین تاریخ دوباره تکرار شد. واینوویچ این بار زبان به انتقاد از رژیم پوتین گشود و حملات حکومت به رسانه‌ها، سرکوب‌های سیاسی، جنگ در چچن و زندانی‌کردن نادیا ساوچنکو و خلبان اوکراینی را سرزنش کرد. درنتیجه، سایه‌ی حمایت رژیم نیز رفته‌رفته از سرش کوتاه گشت. واینوویچ معتقد بود که‌ تحت فرمانروایی پوتین سیاست روسیه، بهجای مواجهه‌ با گذشته، بر دستاوردهای ادعا‌شده در تاریخ قدیم و اخیر روسیه تمرکز کرده است. به باور او این رویکرد، درنهایت، روسیه و پوتین هر دو را به بن‌بست می‌‌کشاند. او می‌گفت:

وقتی پوتین به قدرت رسید، به محافظه‌کارترین عناصر جامعه، به جانبازان جنگ جهانی دوم، روی آورد... این چرخشی به گذشته بود و سرآغازی بر سیاستِ معطوف به گذشته. البته سیاست‌های عادی به آینده معطوف‌اند. آدم بهجای سرمایه‌گذاری بر آدم‌های مرده یا کسانی که پایشان لب‌ گور است، روی جوان‌هایی حساب باز می‌کند که در حال تولد و بالیدن‌اند... حالا آنها بالیده‌اند و این (سیاست معطوف به گذشته) برایشان جالب نیست. خلاصه، نسل گذشته تحتتأثیر عباراتی نظیر این بود که «ما خیلی قدرتمندیم.» اما نسل جدید جویای شنیدن این است که «ما شادمانیم؛ ما ابتکار داریم؛ ما آزاد هستیم.»

اما در سال‌های اخیر آنچه نظرها را بهسوی واینوویچ معطوف ساخته است ویران‌شهر مسکو ۲۰۴۲ است که واینوویچ در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ در آلمان نوشت و در سال ۱۹۸۶ در غرب منتشر کرد. مسکو ۲۰۴۲ در برخی جزئیات بهطرز شگفت‌‌آوری به روسیه‌ی تحت زعامت پوتین شباهت دارد: آمیزه‌ای از ویژگی‌های سبک زندگی در شوروی سابق با دین‌داریِ سنتی و زمامداری با سابقه‌ی عضویت در کا‌گ‌ب.

«ویتالی نیکیتیچ»، قهرمان داستان، نویسنده‌ای نسبتاً گمنام است که ازطریق آژانس مسافرت فضایی و به‌کمک ماشین زمان از سال ۱۹۸۲ در آلمان به مسکوی شصت‌ سال بعد (۲۰۴۲) سفر می‌کند. ویتالی از مشاهده‌ی اینکه روسیه‌ی آینده را مردی سالخورده‌ به نام «ژناسیموس بوکاشف» و یاران پیر و بوروکراتش اداره می‌کنند حیرت‌زده می‌شود، نظامی که در دنیای سیاست به آن پیرسالاری (gerontocracy) یا حکومت مشایخ می‌گویند.

پوتین وقتی به قدرت رسید تنها ۴۷ سال داشت، اما در سال ۲۰۲۱ در روسیه قانونی تصویب شد که به او اختیار می‌دهد تا سال ۲۰۳۶، یعنی تا ۸۴ سالگی، در قدرت باقی بماند.

اما سن‌وسالِ بالا تنها فصل مشترک ژناسیموس و پوتین نیست. ژناسیموس یکی از افسران ارشد و پیشین کا‌گ‌ب است که سال‌ها در آلمان جاسوسی می‌کرده و اینک بدنه‌ی حکومتش از مأموران امنیتی آکنده است.

پوتین نیز در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰، تا برچیدن دیوار برلین، در پایگاهی در آلمان شرقی به جاسوسی مشغول بود. تازه همین چند سال پیش بود که کارت ورودیِ پوتین در بایگانی پلیسمخفی درسدن آلمان پیدا شد. از طرف دیگر، پوتین نیز همانند ژناسیموس همکاران امنیتی سابقش را در بدنه‌ی اصلی حکومت جای داد. افزون بر این، واینوویچ پیش‌بینی کرد که کلیسا در روسیه‌ی آینده دوباره اعتبار خواهد یافت. در مسکو ۲۰۴۲ تمثال عیسی در کنار لنین و استالین دیده می‌شود و همچون یکی از اسلافِ ژناسیموس معرفی می‌شود.

پوتین و همکارانش، اعضای پیشین حزب کمونیست و افسران عالی‌رتبه‌ی کا‌گ‌ب، برخلاف کمونیست‌های اولیه، مشتاقانه به کلیسا می‌روند و باورهای عیسوی خود را تبلیغ می‌کنند. اینک به‌جای حزب کمونیست، مسیحیتِ ارتدکس است که تا اندازه‌ای پشتوانه‌ی ایدئولوژیک حکومت را فراهم می‌آورد.

علاوه بر اینها، واینوویچ در مسکو ۲۰۴۲ مسکو را تنها شهر روسیه نشان می‌دهد که هنوز مواد غذایی و کالاهای مصرفی دارد. و برای محافظت از ثروت سکنه‌اش دیواری بلند آن را از مابقی روسیه که با فقر و فاقه دست‌وپنجه نرم می‌کند جدا می‌سازد. درست است که امروزه چنین دیواری وجود ندارد، اما استاندارد زندگی در مسکو بسیار بالاتر از دیگر شهرهای بزرگ روسیه است.

جزئیات دیگری نیز در کتاب هست که به‌گونه‌ای خیره‌کننده روسیه‌ی امروزین را پیش‌بینی می‌کند. مثلاً در ویران‌شهر مسکو ۲۰۴۲ مجازات اعدام وجود ندارد. درعوض، آنچه به‌طور گسترده انجام می‌شود این است که افراد خاطی به مکان‌هایی در مدارهای دیگری تبعید می‌شوند که هنوز مجازات اعدام در آنها اجرا می‌شود؛ چنانکه واینوویچ از زبان یکی از شخصیت‌های کتاب می‌گوید: «در مسکورِپ [همان مسکو] حکم اعدام برای همیشه برچیده شده. ما فقط یک مجازات داریم: تبعید به مدار اول... اما نگران نباش. در مدار اول که هنوز مجازات اعدام برچیده نشده!»[3]

اما مدار اول کجاست؟ در ویران‌شهر مسکو ۲۰۴۲ روسیه در میان سه مدار خصومت واقع شده:[4] مدار اولِ خصومت شامل جمهوری‌های شوروی‌ است؛ مدار دوم کشورهای سوسیالیستیِ برادر؛ و مدار سوم کشورهای کاپیتالیستیِ دشمن.[5] بنابراین، مدار اول شامل جمهوری‌های پیشین اتحاد شوروی، و ازجمله اوکراین، می‌شود. حال ببینیم چگونه پیش‌بینیِ واینوویچ (۱۹۸۶) درباره‌ی لغو اعدام در روسیه و اجرای آن در دیگر کشورها به وقوع پیوست:

در خود روسیه مجازات اعدام در سال ۱۹۹۷ لغو شد، اما همان‌طور که واینوویچ پیش‌بینی کرده بود، برای روسیه این امکان وجود داشت که در مدارهای دیگر دست به اعدام بزند. این پیش‌بینی در سال ۲۰۲۲ طی جنگ اوکراین محقق شد و دادگاهی در استان دست‌نشانده‌ی دونتسک سه نفر از سربازان خارجی را که در قوای مسلح اوکراین خدمت می‌کردند و به اسارات قوای روسیه درآمده بودند، برخلاف قوانین مربوط به رفتار با اسرای جنگی، به اعدام محکوم کرد.

اکنون باید منتظر ماند و دید که آیا موارد ناخوشایند دیگری از ویران‌شهر واینوویچ نیز محقق می‌شوند یا نه؟

چند سال قبل خودِ واینوویچ طی سخنرانی‌ای برای مهاجران یهودی روس‌تبار بهشوخی گفت: «مردم مدام می‌گویند چیزهای ناخوشایندی که می‌نویسم درست از آب درمی‌آیند؛ من هم تصمیم گرفته‌ام که این بار درمورد چیزهای خوب بنویسم!»

اما واینوویچ چگونه توانست وقایع آینده را «پیش‌بینی» کند؟

در سال ۲۰۱۲ وقتی از او پرسیدند که چطور در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ توانسته بهقدرترسیدن پوتین را پیش‌بینی کند پاسخ داد:

وقتی شوروی رو به افول می‌رفت، احساس کردم وقتش رسیده که کا‌گ‌ب وارد عمل شود و کنترل را در دست گیرد. آنها در سراسر تاریخ حزب کمونیست همچون غلامان حلقه‌به‌گوش به آن خدمت کرده بودند؛ درعینحال، آنها بدگمان‌تر و فرهیخته‌تر از رؤسای حزبشان بودند... و حس کردم زمانی فرا می‌رسد که آنها جسارت می‌ورزند و سهم بیشتری برای وفاداریِ خود مطالبه می‌کنند... یادم می‌‌آید که در دهه‌ی ۱۹۸۰ ساخاروف گفته بود که کا‌گ‌ب تنها نهاد دولتی است که فساد در آن راه ندارد. ولی حالا می‌توان گفت که او آنها را دست‌کم گرفته بوده است.

در واقع، خود واینوویچ به «پیش‌‌گویی» چندان باور ندارد. در سال ۱۹۸۷، یک سال پس از انتشار کتاب، او در مصاحبه‌ای با نیویورک‌ تایمز گفت:

کتاب من بیشتر هشداردهنده است تا پیشگویانه. یعنی اگر این نظام به‌طور بنیادی تغییر نکند به همان سرانجامی گرفتار خواهد شد که من توصیف کرده‌ام. من بدترین اتفاق ممکن را نشان داده‌ام. و اگر چنین اتفاقی نیفتد، بسیار خشنود خواهم بود. چنانکه در آخرین پاراگراف کتاب گفته‌ام: «امیدوارم واقعیتِ آینده به نوشته‌های من شبیه نباشد... .»

او حتی در صفحات آغازین مسکو ۲۰۴۲ می‌نویسد: «نویسندگان تخیلی ‌نویس خیلی چیزها پرانده‌اند که محقق نشده و خیلی‌هایش هم هرگز محقق نمی‌شود... .»[6]

و در جای دیگر درباره‌ی پیش‌گویی‌های جورج اورول[7] می‌نویسد: «در یک زمانی، شعارهای "جنگ صلح است" و "آزادی بردگی استِ" جورج اورول به نظر خیلی‌ها ثمره‌ی نوعی خیال‌پردازیِ افسارگسیخته بود، اما حتی در دوره‌ی اورول هم چنین تحریفاتی نه‌تنها تخیلی نبود، که جزء ضروری واقعیت به شمار می‌رفت.»[8]

درحقیقت، نویسندگانِ تیزبینی همچون واینوویچ چشم‌های بیدارِ جامعه‌اند که فروپاشیِ نظام‌های اجتماعی و سیاسی را زودتر از سایرین می‌بینند. آنان همچون مرغان سحری‌اند که با نغمه‌سراییِ خود پیش از دمیدن آفتاب خبر از آمدن صبح می‌دهند. و این اوج واقع‌بینی بهنگام است که، به‌غلط، به خیال‌پروری، پیش‌گویی و تأملات نابهنگام تفسیر می‌شود. سوءتعبیری که از فاصله و تأخر میان ذهنیتِ ناآزموده‌ی مردم با تحولات بنیادی اما نامحسوسِ اجتماعی و سیاسی سرچشمه می‌گیرد.

خود واینوویچ پیشتر نوعی تأخر میان ذهنیت مردم و تحولات سیاسی را دریافته بود. او در جایی گفت که ذهنیت مردم لزوماً به همان سرعتی که تحولات سیاسی اتفاق می‌افتد تغییر نمی‌کند، همان‌طور که «نظام شوروی به آخر رسید، اما مردم شوروی همچنان باقی مانده‌اند. کسانی که در خیابان‌ها می‌بینید شورویایی هستند و مدت‌ها نیز همان‌گونه باقی خواهند ماند.»[9]

او در سال ۱۹۸۵ تحلیلی دقیق از طرز فکر اقتدارگرایان روسیه و آینده‌ی آن سرزمین به دست داد که ممکن است در نظر برخی پیشگویانه جلوه کند:

[برخی] این حرف قدیمی را تکرار می‌کنند که روسیه کشور خاصی است که تجربیات دیگر کشورها را نمی‌توان درمورد روسیه به کار برد... خالقان آموزه‌های نوینْ دموکراسی را برای روسیه مناسب نمی‌دانند. آنها می‌گویند جامعه‌های دموکراتیک بهدلیل برخورداری از آزادی‌های غیرضروری در هم می‌شکنند. از نظر آنها جامعه‌ای که بیشترین توجه را معطوف به حقوق بشر می‌کند و توجه چندانی به وظایف بشر نمی‌کند جامعه‌ای ضعیف است. از نظر آنها این نوع جوامع در واقع توسط بوروکراسی‌های میان‌مایه اداره می‌شوند و نه اشخاص شاخص و برجسته. به همین دلیل آنها بهجای دموکراسی اقتدارگرایی را پیشنهاد و توصیه می‌کنند... آنها می‌گویند حکومت اقتدارگرا یعنی حکومت یک فرد خردمند که همه او را به‌عنوان مرجع قدرت قبول دارند و به رسمیت می‌شناسند... برخی از طرفداران نظریه‌ی اقتدارگرایی معتقدند آنها تنها میهن‌پرستان واقعی‌اند... به‌راحتی می‌توانم تصور کنم که این جماعت اگر روزی در روسیه به قدرت برسند، چگونه از نیروی پلیس حکومت مقتدرشان علیه مردمی که مخالف آنهایند استفاده خواهند کرد...[10]

به داوری او، پوتین از همین غریزه‌ی شورویایی بسیاری از مردم سوءاستفاده می‌کند تا کشور را عقب نگه دارد.[11] بااینحال، واینوویچ درباره‌ی آینده‌ی روسیه کاملاً بدبین نیست. او خود را نوعی «خوشبین محتاط» می‌داند. به باور او، روس‌ها، به‌ویژه نسل جوانِ پس از شوروی، ذائقه‌ی یک نظام بازتر با سبک زندگی آزادتر را به دست آورده‌اند و بعید است که «دوران رکود» به سبک پوتین را برای همیشه تاب بیاورند.

او در نوشته‌ها و مصاحبه‌های خود امیدوار است که روسیه عاقبت به تجربه‌ی جهانی دموکراسی بپیوندد، چنانکه می‌گوید: «... روسیه‌ی کمونیستی یک بار مسیر منحصر‌به‌فرد خود را طی کرد و احتمالاً همان دیگر بس است. شاید بهتر باشد که ببینیم چطور می‌توانیم به تجربه‌ی عمومیِ دموکراسی بپیوندیم.»


[1] ولادیمیر واینوویچ (۱۴۰۱) شوروی ضد شوروی. ترجمه‌ی بیژن اشتری، تهران: نشر ثالث.

[2] همان.

[3] ولادیمیر واینوویچ (۱۴۰۱) مسکو ۲۰۴۲. ترجمه‌ی زینب یونسی، تهران: نشر برج، ص۲۱۶.

[4] همان، ص۱۴۴.

[5] همان، ص۱۴۸.

[6] همان، ص۱۶.

[7] سفر قهرمان مسکو ۲۰۴۲ در سال ۱۹۸۲ آغاز می‌شود، یعنی دو سال پیش از سال معروفِ ۱۹۸۴، همان تاریخی که اورول ویران‌شهر خود را در آن ترسیم می‌کند. بدینترتیب، واینوویچ ویران‌شهر خود را تقریباً از جایی آغاز می‌کند که ویران‌شهر اورول پایان می‌گیرد. از این لحاظ کتاب واینوویچ را می‌توان تکمله‌ای بر کتاب ۱۹۸۴ دانست و به این ‌اعتبار می‌توان گفت که واینوویچ مضامین کتاب اورول را به‌روز کرده است. شباهت‌های میان این دو ویران‌شهر فراوان‌اند. در اینجا هم جهان به سه قلمرو کلی تقسیم می‌شود. هر دو ویران‌شهر نظام کمونیستی را نقد می‌کنند. قهرمان مسکو ۲۰۴۲ نیز پارتنری دارد که نیازهای عاطفی و جنسی او را برآورده می‌سازد. اما برخلاف جولیا که در میان بوته‌زار، مکان‌های متروکه و اتاقی در یک عتیقه‌فروشی خود را در اختیار وینستون اسمیت می‌گذارد، در اینجا «ایسکرینا» در هتل و به‌طور علنی و با نظر حزب به «ویتالی نیکیتیچ» خدمت‌رسانی می‌کند. در اینجا نیز بچه‌ها یاد می‌گیرند که از دیگران و حتی از والدینشان نزد مسئولان خبرچینی کنند. در مسکو ۲۰۴۲ ویتالی نیکیتیچ، برخلاف وینستون اسمیت، متحمل شکنجه‌ی فیزیکی نمی‌شود، اما با شکنجه‌های روحی و روانی، فراموش‌شدن و نادیده‌گرفتن روبه‌رو می‌شود که قاعدتاً در قیاس با شکنجه‌های طرح‌شده در ۱۹۸۴ نوعی شکنجه‌ی روزآمدشده است. درعینحال، کتاب مسکو ۲۰۴۲ فرجامی کاملاً متفاوت دارد: ویران‌شهر واینوویچ، روی‌کارآمدن نوعی امپراتوری نوینی را در روسیه پیش‌بینی می‌کند که یادآور رجعت ثانی مسیح است. به‌لحاظ لحن و فضا نیز دو ویران‌شهر تفاوت‌هایی دارند. درحالیکه فضای ویران‌شهر اورول تیره و گرفته است و به همین جهت رئالیسم تأثیرگذارتری دارد، لحن ویران‌شهر واینوویچ طنزآلود و گاه مفرح است و از همین رو نقد سیاسی‌اش گزنده‌تر است.

[8] شوروی ضد شوروی.

[9] همان.

[10] همان.

[11] واینوویچ در ژانویه‌ی ۲۰۱۸، درست چند ماه پیش از آنکه دار فانی را وداع گوید، در صفحه‌ی فیسبوکش همین سیاست و تفکر واپس‌گرا را با این عبارات نقد کرد: «کمدیِ مرگ استالین ]در روسیه[ ممنوع شده، چون برای کسانی که آن را غدغن کردند استالین هنوز زنده است و این قضیه کمدی نیست.»

برگرفته از [سایت آسو]