به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

   داستانی از جواد موسوی خوزستانی
بی بی کوکب
(پیشکش همه معترضان و منتقدان لایحه چند زنی)
ــ خب بی بی کوکب، بعد چه شد وقتی که مادرتان را هم از دست دادید و کاملا تنها شدید ...
خدا بیامرزد امینه خانم را، نور به قبرش ببارد، او بود که سرپرستی مرا به عهده گرفت. شد برایم مثل یک مادر دلسوز و شوهر خدابیامرزش هم انقدر عطوفت داشت که جای پدر خدابیامرزم را پُر کرد برایم. مرادعلیخان شوهر امینه خانم مثل دختر خودش به ام محبت داشت و حتی تعلیم خط و مشق هم یادم می داد. این سواد دست و پا شکسته هم از برکت سر او دارم.
ــ پس چرا درس تان را ادامه ندادید؟ 
مرادعلیخان تو دبستان دوشیزگان ثبت نامم کرد ولی پس از آشنایی با آقا داراب، از خیر درس و مشق گذشتم. قبل از عروسی با داراب خان، حداقل دو بار عاشق شدم، بار اول حتی تا مرز ازدواج هم پیش رفت، چون خواستگارم که پسر خوشگلی
 بود با مادرش اینا آمدند خواستگاری و خوشحال بودم که تا چند وقت دیگر به خانه ی بخت می روم و امینه خانم اینا از شرّ مخارج نگهداری ام خلاص می شوند. ولی آن پسر که از خانواده ای اصیل و متمکن بود و خیلی هم دوستش داشتم وقتی از چندتا فضول محله (مخصوصاَ شمسی خانم) فهمیدند که دختر واقعی مرادعلیخان شیبانی نیستم و یتیم ام، دیگر نیامدند. قرار بود هفته بعد یک تکه طلا بیاورند برای نشان کردن. اما نیامدند و پیغام فرستادند که استخاره بد آمده است. پسره ی خیر ندیده هم حتی یک کلام حرف نزد به من که چرا منصرف شده اند، بدون هیچ عذر و بهانه ای و با سنگدلی رهایم کرد و رفت که رفت.
تا مدتها افسرده و غمگین شده بودم. این اولین تجربه در مورد عروسی ام بود که تا چندین ماه رنج ام می داد. بعدها فهمیدم که شمسی خانم توی کوچه آنها را دیده و ماجرا را لو داده است. خب آن موقع جوان بودم به همین دلیل، احساس شکست و سرخوردگی قلبم را خیلی جریحه دار کرده بود. یک بار دیگر هم ـ که به مرحله خواستگاری نرسید ـ با یکی از پسرهای محله مان که خاطرخواهم شده بود (پسر ممدسَن، بقال سرکوچه مان) قرار عروسی گذاشتیم که آن هم قسمت ما نشد. طلسمی شوم انگار نمی گذاشت بخت ام باز شود. در حالی که نسبت به دختران هم سن و سالم، داشتن شوهر برایم خیلی واجب تر بود و بزرگترین آرزویم، شده بود تشکیل زندگی مستقل! یک خانه و زندگی ای که مال خودم باشد و سربار خانواده مرادعلیخان شیبانی نباشم. نه این که مرادعلیخان سر سوزنی از حضورم دلگیر باشد، اتفاقاَ خودش و امینه خانم به ام محبت داشتند اما دلم می خواست سر و سامان بگیرم، یک زندگی مستقل و آبرومند داشته باشم یعنی خودم صاحب و خانم خونه و زندگی ام باشم. نهایت آرزویم هم این بود که پس از عروسی، بچه دار بشم. تصمیم داشتم که در همان سال اول عروسی مان، اولین بچه ام را به دنیا بیاورم... تا چهارتا می خواستم: دوتا پسر، و دوتا هم دختر.
تا زد و بالاخره سر و کله داراب خان، دایی امینه خانم، پیداش شد. مردی خوش بَر و رو ، بلند بالا، از نواده های یکی از خانواده های اصیل و اسم و رسم دار. این طور که امینه خانم برایم تعریف کرد شجره خانوادگی آقا داراب خان ـ که در واقع اصل و نسب مادر امینه خانم هم حساب می شد ـ یحتمل به شعاع السلطنه، کس و کار محمدعلی شاه می رسید. طرز رفتار و وجنات آقا هم، صحّت حرف امینه خانم را اثبات می کرد. سکنات آقا داراب خیلی والا و با کرامات بود. البته دوتا زن عقدی داشت و صاحب چندین اولاد هم بود. در آن وقت ها برای مردان متمول و اصل و نسب دار یعنی هر مردی که دست اش به دهن اش می رسید داشتن چند زن عقدی، خیلی معمولی و اصلا رسم بود. من هم که در آن سن جوانی که خیلی کم تجربه و به قول معروف کله ام داغ بود اصلا به این مسایل اهمیتی نمی دادم. با نگاه هاش که خیلی هم نافذ بود، به ام حالی کرد که طالب من است. هزار ماشالله چشم های درشت مشکی داشت مثل دو یاقوت سیاه، درشت و براق بودند، موهایی جو گندمی و ابروهایی پُرپشت به رنگ چشماش،...
در دیدارهای بعدی به خاطر محبت هاش که هدیه می آورد و دست و دلبازی نشان می داد من هم کم کم علاقمند شدم به اش. طوری شده بود که هر از گاهی مثلا به فاصله دو هفته یکبار که سر می زد به منزل امینه خانم وقتی که می رفت یک راست به گوشه ای می خزیدم و به او فکر می کردم. شده بود مرد رؤیاهای زندگی ام. هر شب با یاد و تصویر او به خواب می رفتم: مژه های بلندش، ابروهای پُرپشت اش، هزار ماشالله قامت رشید و مردانه اش،... مثل آدمهای مجنون و چیز گُم کرده، واله و شیدایش شده بودم. همین شیدایی باعث حواس پرتی ام شده بود تا جایی که دو سه بار امینه خانم به ام نهیب زد که حواسم را جمع کنم. حس می کردم که امینه خانم دلش خیلی می خواهد بخت ام باز شود و شوهر کنم و بروم سر خونه زندگی ام ولی نه با دایی اش. چون که اواخر حس کرده بودم که وقتی آقا داراب می آیند امینه خانم مثل سابق روی خوش به اش نشان نمی دهد.
ولی من آنقدر وابسته اش شده بودم که دیگر اهمیت نمی دادم چند سال از من بزرگتر است، چندتا زن عقدی دارد، رفتارش با زنهای عقدی اش چطور است، و چه و چه! چون از طرز رفتارش و قول وعده هایی که داده بود به من ثابت شده بود که مرا واقعا می خواهد، که می خواهد با هم عروسی کنیم. آمدنش به منزل امینه خانم و رفتارش معلوم می کرد برای دیدن من می آید، من هم با نگاههایی که از گوشه چشم به داراب خان می انداختم و رفتاری که برای جلب توجه اش می کردم بالاخره سعی می کردم حالی اش کنم که من هم به وصلت با او تمایل دارم. حالا که به آن روزها فکر می کنم از آن همه انرژی و توانایی که در وجودم آزاد شده بود واقعا تعجب می کنم مثلا در پذیرایی از او، پیشدستی می کردم و اگر چیزی می خواست صبر نمی کردم که امینه خانم فراهم کند خودم با دل و جون برایش آماده می کردم یعنی با محبت خیلی زیاد و به سرعت برق برایش فراهم می کردم حالا چه یک لیوان آب بود، چه پهن کردن سفره و شستن ظرفهای غذا، و چه خرید سیگار از بقالی ممدسَن سر کوچه مان. خلاصه هرکاری داشت با همه وجودم در خدمت اش بودم چون می خواستم به اش بفهمانم حالا که مرا قبول کرده و اگر عقدم کند چقدر می توانم خدمتگزار بی مزد و منت اش باشم.
خلاصه یادم نمانده چندمین بار بود که در خانه امینه خانم، همدیگر را می دیدیم فقط بگویم که به محض آنکه مرا در یک فرصت مناسبی تنها گیر آورد و پیشنهاد داد صیغه اش بشوم در حالی که به شدت خجالت می کشیدم ـ چون صورتم داغ شده بود ـ و حسابی به تته پته افتاده بودم اما بلافاصله بعله را، گفتم یعنی مثل دخترهای امروزی، دو دلی و تردید نکردم و طاقچه بالا نذاشتم... به قول گفتنی: تا تنور داغ بود، نان را چسباندم و قال قضیه را کندم...
قرار گذاشتیم که فردا بهانه ای بیاورد و باز هم به منزل امینه خانم برگردد و اگر فرصتی شد باز هم حرف بزنیم. یادم نمی رود که آن روز ملاقات، دزدکی از چشم همه، آرایش کردم، چادر گُلدارم که از جنس کودَری بود را سر کردم و بی سر و صدا از خانه بیرون زدم. شاید که سر کوچه یا موقع خرید سیگار از بقالی ممدسن، ببینم اش. ولی هر چه این پا اون پا کردم نیامد و دست از پا درازتر برگشتم. حوالی ظهر بعد از ناهار بود که سر و کله اش پیدا شد. وقتی همدیگر را دیدیم متوجه شدم که تنها نگرانی اش، مخالفت احتمالی امینه خانم و مرادعلیخان با عروسی مان است. می گفت که: «اونا حکماَ با سر گرفتن این وصلت مخالف اند، بهونه می کنن که فاصله سنی ما خیلی زیاده... مخصوصا که من دوتا زن عقدی هم دارم،.. ولی خودت می دونی که می خوام ات، چون کمالات داری، حالیته که چی می گم؟... حالا از این به بعد همه چیز دست خودته، ببینم چکار می تونی بکنی مخلص کلام اینه که اگه می خوای آینده داشته باشی و سر و سامونی بگیری هر طور شده می باس امینه و شیبانی رو راضی به این وصلت بکنی...»
از جانب خودم در مورد مرادعلیخان شیبانی، به اش اطمینان دادم : «رضایت آقاشیبانی، با من، ولی در مورد امینه خانم، راستش نمی دونم، عقل ام به جایی نمی رسه... شما چه صلاح می دانید آقا؟»
ــ گفتم به ات که، این کارا فقط از عهده خود شما زنها بر می آد، خلاصه هر گُلی زدی به سر خودت زدی.
ــ بعله آقا، البته با اجازه شما اونم ایشااله حل می کنم شما نگران اش نباشید.»
وقتی آقا داراب این همه جربزه و همت در من ملاحظه کردند یک دفعه خنده معنی داری بر لبانشان آمد و سرشان را به علامت تایید من، دوبار تکان دادند.
... چه روزگار خوبی بود، چقدر سهل و ساده امور زندگی جلو می رفت. همه چیز انگار راه حلی داشت و خیلی راحت و آسان حل و فصل هم می شد. به یک ماه هم نکشید که ما توانستیم همه مشکلات مان را حل کنیم. مثل حالا که نبود، آن موقع ها ما زنها خیلی قانع بودیم، واقعا همه چیز را ساده می گرفتیم، اصلا دنبال چسان فِسان و چه می دانم یک عالمه طلا و سکه و چه و چه برای پشت قباله مان که نبودیم. به کم، قانع بودیم. همین که زندگی مان سر و سامانی داشته باشد یعنی سقفی بالاسر و شوهری با جربزه داشته باشیم که به زن و اولادهاش پابند باشد و غیرت اش اجازه ندهد که آنها سر بی شام زمین بگذارند ـ حالا فرض کن یکصدم امکانات فعلی هم نداشتیم ـ برایمان کافی بود و خدا را شاکر بودیم. هزار ماشالله که داراب خان از نظر مالی هم وضع اش خیلی خوب بود پس دیگر چه جای نگرانی!...
برایم خانه کوچکی اجاره کرد ـ یا شایدم خانه مال خودش بود ولی به هر حال گفت که اجاره کرده است ـ و به همین سادگی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی بیشتر از آنی که انتظارش را داشتم. یعنی خیلی عالی بود. دو یا سه شب در هفته می آمد پیش ام و تا خود صبح با هم خوش بودیم. هنوز طعم شیرین آن روزها زیر زبانم است... هر بار می آمد خانه، دست پُر می آمد با یک عالمه خورد و خوراک و شرینی و خلاصه هر چی که فکر کنی. دو شب در میان که می آمد خانه من هم تمام سعی ام را به کار می گرفتم که غذاهای مورد علاقه اش را بپزم. دوست داشت برنج آب کشیده که حسابی دَم کشیده باشد با روغن کرمانشاهی جلویش بگذارم. دستور داده بود روی دیس برنج، حتماَ مقداری برنج مخلوط در زعفران اعلای خراسان هم اضافه بکنم. طبع اش بلند بود، از هر چیزی، بهترین اش را می خواست.
اوایل که خیلی آشپزی بلد نبودم از دست یختم ایراد می گرفت. گاهی هم عصبانی و تند می شد ولی با کمک و راهنمایی امینه خانم خیلی زود در آشپزی مهارت پیدا کردم و به جایی رسیدم که آقا از دست پختم تعریف می کرد. در هر نوبت ـ حالا چه شام بود و چه ناهار ـ هزار ماشالله یک دیس کامل برنج را می خورد. وقتی روغن های کف دیس را با انگشت هاش بر می داشت و یکی یکی انگشتانش را لیس می زد تکیه کلامش بود که می گفت «حالا داری راه می افتی ها، ای کوکبی، ای سوگلی..» و می خندید. منم وقتی این جمله را از دهانش می شنیدم به خصوص از شنیدن اسم "سوگلی" ، انگار همه خستگی ام از تنم بیرون می رفت. اگر هم ته چین گوشت درست کرده بودم چندبار از نام سوگلی استفاده می کرد و می گفت تو سوگلی ام هستی و به بقیه، ترجیح داری. آخر من از آن دو زنش، کم سن و سال تر بودم و به گفته خودش، از بقیه شان هم خوشگل تر.
آقا فقط گوشت تازه گوسفند را دوست داشت. از گوشت گوساله خوشش نمی آمد. واسه همین عاشق چلوکباب «نایب» بود. اگر هم هوس می کرد که آبگوشت برایش درست کنم تاکید می کرد که فقط گردن گوسفند باشد. موقعی که آبگوشت داشتیم باید دو نوع ترشی سر سفره می گذاشتم. دستور داده بود که حتماَ توی دوغ، نعناع خشک بریزم. یک تغار دوغ را کامل می خورد و هنوز هم کم اش بود. بعد که همه دوغ ها را یک نفس سر می کشید بلند بلند آروغ می زد که خودش اسمش را گذاشته بود «گوز گلو»!... آره به دوغ خیلی علاقه داشت. بعد از ناهار هم حتماَ یک چرت می زد. اخلاق و رفتارش اصیل و با کرامات بود عینهو یک فرد شامخ از خاندان بزرگان.
وقتی در خانه بود ندرتی باهام حرف می زد و اگر سوآلی می کردم ازش، با «آره» یا «نه»، و یا «چه جوابی می خوای بدهم، تو که حالی ات نیس کوکبی، ای سوگلی» از ادامه صحبت جلوگیری می کرد. یک بار هم که محض خالی نبودن عریضه باهاش صلاح مشورت کردم که می خوام برای سرگرمی هم که شده بروم مدرسه و تعلیم خط و درس ام را ادامه بدهم خیلی اخم کرد و تا مدتها بُق بود. آنقدر بی اعتنایی کرد تا حرفم را پس گرفتم چون از سواد دار شدن زنها خیلی متنفر بود و می گفت سواد باعث می شود که زنها از راه به در شوند و نامه های عاشقانه بنویسند. خیلی بدش می آمد از زنهایی که کاغذ می نوشتند. آنها را بی بند و بار و نانجیب می دانست. اما بعضی غروب ها که سر کیف بود می گفت «کوکبی، ای سوگلی، پاشو، پاشو منقل رو جمع کن، چادرتو سرت کن که می خوام ببرم ات گردش...»
عینهو پرنده ای که می خواهند از قفس آزادش کنند از خوشحالی بال، بال می زدم، مثل کودکی ذوق زده، می پریدم و بازویش را ماچ می کردم ـ قدم کوتاه بود، به اندازه ای نبود که صورتش را ببوسم ـ در همان حال می گفتم:
ــ حالا کجا قراره بریم آقا؟
ــ تو حاضر شو، بعدش می گم به ات کوکبی،... اصلا تو راه به ات می گم...
البته می دانستم کجا می خواهد ببرت ام، خب معلوم بود: به شیک ترین و شلوغ ترین خیابان آن زمان: «خیابان لاله زار» . هر وقت به لاله زار می رفتیم ــ معمولا با درشکه می رفتیم ــ از جنب و جوش و رفت و آمد مردم و لباس های رنگارنگ تو مغازه ها، واقعاَ دلم باز می شد. خانم ها هم دو دسته بودند یا مثل خودم چادری بودند یا بی حجاب که به جای چادر، کلاه سرشان بود. آقامون هم وقتی زنی بی حجاب از کنارش رد می شد اغلب زیر لب به رضا شاه بد و بیراه می گفت. البته خیلی واضح جملاتش را نمی شنفتم چون معمولا یک قدم از من جلوتر راه می رفت... اگر هم هوا روشن بود معمولا می رفتیم به کوچه برلن ـ که تازه راه افتاده بود ـ و از مغازه های شیک و پیک آنجا برایم لباس های خوشگل و آلامد و هر چه می خواستم می خرید. خیلی دست و دلباز بود. می خواست که شیک و آلامد باشم و تو منزل لباس های قدیمی نپوشم. تاکید کرده بود که وقتی به خانه می آید دلش می خواهد خیلی آراسته و آرایش کرده باشم و اُمل نباشم. اوایل که بعضی روزها یادم می رفت واسه اش آرایش کنم عصبانی می شد و تا چند ساعت قهر می کرد.
... وای که آن موقع ها چقدر همه چیز فرق می کرد. چقدر مردم کوچه و بازار شاد بودند و من چقدر دلم می خواست که هر روز خدا به لاله زار سر بزنم و مغازه ها و آدمها را نگاه کنم ولی آقامون اگر می فهمید تنهایی بیرون رفتم خیلی عصبانی می شد چشماش می شد یک کاسه خون.... غیرتی بود و دلش نمی خواست آسیبی به ام بزنند. فقط اجازه می داد که با امینه خانم به مجالس زنانه بروم یا به‌ همان‌ مسجد زنانه‌ای‌ كه‌ خانم¬های درجه‌ بالا در شبستان آن‌ جمع‌ می‌شدند و زیارت‌ می‌خواندند.
با این حال خیلی ممنون بودم ازش و کارهاش که همیشه خوشحالم می کرد. مخصوصاَ وقتی مرا به لاله زار می برد. یک وقت هایی هم پیش می آمد که بعضی از کارهاش، حسابی گیج ام می کرد. مثلا از نگاههای هیزی که زیرچشمی به زنان بی حجاب می کرد ناراحت می شدم. وقتی می رفتیم لاله زار خیلی پیش می آمد که دارد با من حرف می زند ولی می دیدم چشم اش دنبال زنان هایی است که شیک و پیک بودند و بی چادر رفت و آمد می کردند. خب من خیلی دلم می شکست و احساس بدی می کردم و دهانم خشک می شد ولی به رویش نمی آوردم. یا مثلا شب ها کارهای خاصی می کرد که من اوایل مانده بودم که این کارها را واقعا از کجا یاد گرفته است. به نظرم خیلی وارد بود تو رفتار با زنها...
من در مجالس زنانه که با امینه خانم می رفتم خیلی چیزها از روابط زناشویی فهمیده بودم و کلی چشم و گوشم وا شده بود ولی یک کارهایی از من انتظار داشت که هرگز در آن مجالس نشنیده بودم...خب راستش از این کارها و رفتارش بعضی شب ها خیلی درد می کشیدم ـ درد جسمی ـ و خیلی هم احساس تحقیر می کردم ولی هر طور بود تحمل می کردم و به رویش نمی آوردم. یعنی راهی به جز تحمل نداشتم. ما زنها از بچگی یادمان داده اند که تحمل داشته باشیم. به ما فهمانده اند که رضایت شوهر خیلی مهم است و همین تحمل و بردباری ما زنان ـ که اجر اُخروی هم دارد ـ باعث دوام زندگی زناشویی مان است، سایه و سقفی بالای سرمان...
آآآآه، چه روزهایی بود و من چقدر خوش بودم. در دنیایی مملو از امید و خیالات قشنگ، غوطه می خوردم. به آینده خیلی امیدوار شده بودم. وضع زندگی ام الحمداله خوب بود و دست و دلبازی آقا، قوّت قلب بیشتری به ام می داد. وقتی تنها می شدم هر چهار بچه ای که قرار بود به دنیا بیاورم جلوی چشمام مجسم می کردم. حتی اسم هایشان را هم معیّن کرده بودم. دلم می خواست که فرزند اولم حتما پسر باشد. آقامون هم پسر دوست داشت. البته وقتی ازش می پرسیدم که «شما دیگر چرا آقا، شما که هزار ماشالله چندتا پسر دارید، حالا اگر احیانا بچه من دختر شد نباید ناراحت بشید» در جوابم یا سکوت می کرد یا صحبت مان را به چیزهای دیگری می کشید چون خوشش نمی آمد اصلا در باره زن ها و بچه هاش حرفی بزند. فقط گاهی ندرتی از زن اولش بد می گفت. اما من خودم که تقریبا مطمئن بودم بچه اولم انشالله یک شازده پسر است. از نظر خرج و مخارج روزانه و تهیه سیسمونی هم هیچ مشکلی نداشتم چون آقا از این نظر، هیچ مضایقه ای نداشت. آنقدر احساس امنیت و سعادت می کردم و آینده خودم و بچه هام را روشن می دیدم که متوجه نبودم آقا داراب، شب هایی که به منزل نمی آید بلانسبت مشغول کارهای خلاف است. خیلی ساده لوح بودم که تصور می کردم پیش زن دوم اش می رود. (هیچ وقت پیش زن اولش نمی رفت) به خاطر همین خوش خیالی و اعتماد مطلقی که به ایشان داشتم هیچ وقت پا پی اش نمی شدم.
... تا این که از درد رَحِم و خارج شدن مایه سفید رنگ و سوزشی که موقع ادرار حس می کردم کم کم متوجه شدم که انگار خدایی نکرده به مریضی خیلی عجیبی مبتلا شده ام. راستش اوایل خودم نمی دانستم که سوزش و سفیدک هایی که خیلی هم زیاد شده بود علت اش چیست خب فکر می کردم که چون آبستن شده ام این وضع پیش آمده اما پس از مدتی که مایه سفید متمایل به زرد با بوی بد همراه شد قضیه را با امینه خانم و یکی از پیرزن هایی که قبلا در حرمسراهای دربار قجرها بود در میان گذاشتم. معمولا در مجالس زنانه از این حرف ها هم بین ما زنان، رد و بدل می شد. بالاخره آن پیرزن به من حالی کرد که مریضی مقاربتی گرفته ام. صدایش را آورد پایین و خیلی با اطمینان گفت که «شویت حکماَ با زنان هرجایی می خوابه.»
جمله ی تلخ و غیره منتظره ی آن پیرزن «شویت حکماَ با زنهای هرجایی می خوابه» مدام توی دهلیزهای گوش ام تکرار می شد. از شنیدن این حرف، خیلی خجالت کشیدم. یک جور احساس بدبختی و خفت رو دلم سنگینی کرد. انگار که خودم نانجیبی کرده باشم.... خب از آن روز به بعد دیگر خجالت می کشیدم که همراه امینه خانم به مجالس زنانه بروم به خصوص که بیماری ام از آن روز به فاصله یک ماه، خیلی سریع پیشرفت کرد به طوری که مثانه ام پُر می شد ولی از ترس درد و سوزش جرأت نمی کردم یعنی سخت ام بود که خالی اش کنم. آقا داراب هم به مسافرت رفته بود و من دیگر نمی دانستم که چکار باید بکنم. دواهای عطاری که آن پیرزن توصیه کرده بود شفا نداد. بالاخره آنقدر این ماجرا طول کشید که مجاری ادرار و حتی رحم ام چنان عفونی شد که خدا می داند نزدیک بود بمیرم.
الهی نور به قبرش ببارد این امینه خانم که آمد و مرا به مریضخانه رساند و اگر اون خدابیامرز نبود همان موقع از دست رفته بودم. امیدوارم خدا از سر همه تقصیرهاش بگذرد و آمرزیده شود. همیشه دست این زن به کارهای خیر بود. هر از گاهی که مرا می دید خیلی مهربانی می کرد. می گفت «کوکب مطمئنی که مشکلی نداری، دلم گواهی می ده که یه چیزهایی هست که از من پنهون می کنی، تو چشمات غم هست. مطمئنی که داراب اذیت ات نمی کنه؟ اگه مشکلی هست به من بگو، باهاش حرف می زنم، داراب به حرف من گوش می ده...»
خلاصه پس از 12 روز که در بخش بیماریهای عفونی بستری بودم، بچه چهار ماهه ای که در شکم داشتم ـ که بر اثر عفونت شدید، ناقص الخلقه هم شده بود ـ به اجبار، سقط شد.
مریضی سخت و عجیبی بود. خدا نصیب کافر هم نکند. تمام گوشت تنم را آب کرد. همه خوشی زندگی زناشویی را از دماغم کشید بیرون. چندین ماه طول کشید که سرانجام بهبود یافتم و بار دیگر توانستم به نیازهای جنسی آقا داراب که تمامی هم نداشت پاسخ بدهم و خیر سرم آقا را راضی نگه دارم. خب راستش سعی می کردم که هر طور شده داراب خان را برای آتیه خودم و بچه هام ـ اگر به دنیا می آمدند ـ حفظ کنم. دلم می خواست که سایه اش بالا سرم باشد چون سن و سال ام خیلی کم بود و می ترسیدم از دستش بدهم. از موقعی که توسط امینه خانم پایم به مجالس زنانه اشراف باز شده بود عمده ترین چیزی که مرتب به من گوشزد می کردند و دغدغه اصلی شان هم بود این که هر طور شده باید ما زنان ، سایه بالاسر داشته باشیم. همیشه این ضرب المثل را به کار می بردند که : «مرد باشه/ خر باشه» یعنی سایه یک مرد بالای سرت باشه حتی اگر آن مرد، یک حیوان به تمام معنا باشه.
گرچه اعتراف می کنم که هنوز قلباَ آقا داراب را دوستش داشتم، و برای تامین آسایش و راحتی اش، حاضر بودم دست به هر کاری بزنم.
هشت ماه گذشته بود یا شایدم بیشتر، که به صرافت افتادم که اگر بار دیگر بچه دار شوم، او را بیشتر به زندگی مشترکمان پابند خواهم کرد و زندگی مان حتماَ از این وضع مبهم و شکننده بیرون می آید و آینده اش مطمئن تر می شود. بنابراین دوباره آبستن شدم. با این که دوران حاملگی ام به خصوص ماههای آخر با عذابی الیم گذشت. هر چه می خوردم ـ بگو آب خالی ـ بلافاصله عُق می زدم. نفس تنگی هم بود و تپش قلبم خیلی نامیزان شده بود و گاهی از شدت درد و استفراغ مداوم، به حال مرگ می افتادم، و حقیقتاَ جان می کندم، اما هر طور بود تحمل کردم و خودم را به خدا سپردم. ولی از بخت بد، باز هم نوزادی ناقص الخلقه به دنیا آوردم.
موقع زایمان بی هوش شده بودم و اصلا چیزی نمی فهمیدم ولی امینه خانم بعدها گفت که وقتی قابله، نوزاد را می بیند خیلی وحشت می کند و رو می کند به امینه خانم و می گوید که زائو ـ یعنی من ـ «نفرین شده» است.
طفلک بیچاره دو روز بیشتر زنده نماند. پس از وضع حمل، خونریزی ام قطع نمی شد. تا سه روز متوالی خونریزی داشتم. همه اش از حال می رفتم، دیگر از دست قابله هم کاری بر نمی آمد. پیرزن قابله که دیگر مستأصل شده بوده رو کرده به امینه خانم که: «والله هر چه از دسّم بر اومد برا زائوتان کم نذاشتم، پناه می برم به خدا، چشم اش زده ان، خونش دلمه نمی شه، همینطور داره می آد، سیاه مثل قیر ... دعای چشم زخم به گردنش ببندید...»
از ظهر روز سوم حال مزاجی ام رو به وخامت گذاشت. قفسه سینه ام خیلی درد گرفته بود. ضربان قلبم بر خلاف ماههای گذشته که خیلی تپش داشت اما طوری یواش می زد که انگار در سینه ام چیزی به اسم قلب اصلا وجود ندارد. امینه خانم می گفت «خدا مرگم بده، رنگ صورتت مثه همین گِل گیوه ی دیوار، سفید شده، اگه بازم لج کنی و غذا نخوری به خدا می میری کوکب...»
نمی توانستم لب به غذا بزنم. هر چه می خوردم بلافاصله عُق می زدم. از بوی غذا حالم بد می شد. وزن بدنم تقریباَ نصف شده بود. طوری شده بود که هوشیاری ام را از دست داده بودم، انگار همه اش در خواب و بیداری باشم. بالاخره صبح روز چهارم بوده که امینه گفت: خود داراب می آید و مثل یک پَر کاه، بغل ات می کند و با درشکه به مریضخانه پیش طبیب می برد.
پس از کلی معاینه و آزمایش، روز دوم یا سوم بود که طبیب اصلی مریضخانه بنام آقای دکتر مصاحب ـ که می گفتند فارغ التحصیل دارالفنون است و طبیب مریضخانه ارتش هم است ـ به من و داراب تذکر دادند که : «دارم خیلی جدی به هر دویتان هشدار می دهم که هرگز نباید بار دیگر بچه دار شوید. خانم محترم اگر یک بار دیگر آبستن شوید مرگ تان ، قطعی است...» و در جواب آقامون که مثل طلب کارها حرف زده بود گفت: «نه آقای محترم، اولین زن نیست و آخرین هم نیست، زاییدن بچه ی معلول برای عیال جنابعالی معنی اش این است که آن بیماری مقاربتی که بسیار هم در بدن ایشان مزمن شده، نه تنها رحم را آش و لاش کرده بلکه به قلب ایشان هم آسیب رسانده و اگر یک بار دیگر رعایت نفرمایید و خدایی نکرده ایشان آبستن شود، مرگش، به پای شماست آقا، حالا متوجه عرض بنده شدید...»
همان موقع که این خبر تلخ و باورنکردنی را از جناب آقای دکتر مصاحب شنیدم، برایم اهمیت چندانی نداشت چون که تب و لرز داشتم حال جسمی ام خیلی، خیلی بد بود و می خواستم هر طور شده جلوی آمدن خون سیاه از رحم ام گرفته شود و تپش نامنظم قلبم که گاهی تند و گاهی خیلی کُند می شد معمولی و آرام شود. ولی از هفته دوم یا سوم که حالم کمی رو به بهبود گذاشت از این که دیگر نمی توانستم صاحب اولاد شوم دچار غم و افسردگی شدید و طولانی شدم... آره، از بدبختی و بدشانسی اُجاقم کور شده بود، آنهم تو سن جوانی.
راستش پس از شش روز وقتی که از مریضخانه برگشتم درست از لحظه ای که قدم به خانه گذاشتم بی اختیار عزا گرفتم. فضای خانه برایم شده بود عین ماتمکده. روزها و شب های طولانی در اتاق می ماندم و اغلب گریه می کردم و با خودم حرف می زدم. سر نماز با خدا راز و نیاز می کردم. دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. تنها دلخوشی ام این بود که آقا داراب به دیدارم بیاید. خب البته مجبور بود که مرتب به ام سر بزند چون باید قرص و کپسول از دواخونه برام می خرید. دواخونه ای هم که آقای دکتر مصاحب گفته بودند خیلی با منزل ما فاصله داشت یعنی آقامون باید می رفت خیابان سپه. اما به تدریج که وضع مزاجی ام بهتر و بهتر می شد داراب خان دیگر ندرتی به خانه می آمد و هر روز که می گذشت علاقه اش انگار نسبت به من کمتر و کمتر می شد به طوری که سر زدنش از هفته ای یک بار ، به ماهی یک بار تقلیل پیدا کرد و هر وقت هم که می آمد خیلی با سردی و بی اعتنایی باهام رفتار می کرد. یک جوری شده بود که دیگر اصلا طرفم نمی آمد و حاضر نمی شد که حتی دست به ام بزند... این مسئله بیشتر از تنهایی، زجرم می داد.
اوایل تصور می کردم که چون مثل سابق به خودم نمی رسم و آرایش درست و حسابی نمی کنم باعث دلسردی او شده ام. آخر خیلی هم لاغر شده بودم، فقط پوست و استخوان، مثل اسکلت! سینه هام مثل پیرزن ها چروکیده و آویزان شده بود. گاهی وقتها که جلوی آینه بدن ام را نگاه می کردم وحشت ام می گرفت. خب این شد که افتادم به زیلو خوری و هر چه دستم می رسید می بلعیدم حتی اگر گرسنه هم نبودم، بلکه خدا نظر لطف اش را به من کند تا شاید کمی چاق بشم. از طرف دیگر مرتب توالت می کردم. سعی داشتم خودم را مثل اول ازدواجمان سرحال نگه دارم. صورتم را با پودر و سرخاب ماتیک خوشگل می کردم. مثلا وقتی حدس می زدم که آقا داراب ممکن است فرداروزی بیاید هر طور بود می رفتم حمام نمره و تا می توانستم خودم را می سابیدم و تمیز و خوشگل می کردم،...
ولی باز هم فایده ای نداشت و داراب خان همچنان بی توجه و سرد بود به من. بعد فکر کردم باید در نحوه زناشویی، خودی نشان بدهم و بیشتر سرحالش بیارم بنابراین هر آنچه خودم بلد بودم و هر چه را که از زنان در مجالس یاد گرفته بودم و می دانستم که خوشش می آید به کار بستم اما هیچ می دانید که چه تحویلم داد؟ گفت که دیگر نزدیک اش نروم چون آنجایم بو می دهد و خیس است!! و در حالی که شکلک در می آورد که بیشتر تحقیرم کند تو چشمام زُل زد و با تحکّم گفت که: «حالمو به هم می زنی کوکب...»
...وقتی این جمله را از آقا داراب شنیدم یک دفعه دلم یخ کرد، چشم ام سیاهی رفت. انگاری دنیا را رو سرم خراب کرده باشند. دیوارهای اتاق دور سرم شروع کرد به تاب خوردن. قلبم را انگار پاره، پاره کرده باشند دوباره به تپش افتاد جوری که نزدیک بود بالا بیاورم...
ــ آخه بی بی کوکب، شما هم حسابی جوابش را می دادین!..
می گی باید جوابش را می دادم، ولی آخر چه جوابی می توانستم به اش بدهم؟... خب راستش، بعله می خواستم بگم که اگر رحم ام بو گرفته و این قدر ترشح دارد که حالت را بهم می زند به خاطر کثافت کاریهای خودت است. تو باعث مریضی مقاربتی و عفونت رحم ام شدی، باعث سقط طفل بیگناهم شدی، آره آقا داراب خان تو بودی که اُجاقم را کور کردی، تو بدبختم کردی، در همه این سالها هر کاری باهام کردی تحمل کردم، گفتی فلان رفتار را بکنم تا بیشتر سر کیف بیایی، گفتم چشم، گفتی می خواهی بساط منقل ات را به اینجا بیاوری، هیچ مخالفتی نکردم. گفتی حق ندارم بدون اجازه از خانه بیرون بروم ـ حتی برای خرید نان و قند و شکر ـ گفتم چشم، در حالی که خودت همیشه چشم ات دنبال زنهای دیگه بود. موقع بغل خوابی کارهایی با من می کردی که هیچ دیو و دَدی با آدمیزاد نمی کند و من تحمل کردم فقط این اواخر التماس ات می کردم به پایت می افتادم که ادامه ندهی چون که خیلی درد می کشیدم ولی تو هیچ وقعی به ضجه هام نگذاشتی، بارها با همین دست سنگین ات کتکم زدی، سر هیچ و پوچ با لگد به پهلویم می زدی، آبروداری کردم و نوطُق ام در نیامد. حتی اجازه نمی دادی با صدای بلند گریه کنم، بارها تهدیدم کردی که اگر یک کلمه از رفتارت را به امینه خانم بگویم شهیدم می کنی و من ـ نه که فکر کنی از ترس کتک ـ از سر آبروداری هیچ شکایتی یا حرفی نزدم نه به امینه خانم و نه به هیچ احدی، حتی وقتی پسر نره غول ات می آمد و به تحریک مادرش، جلوی چشمان خودت کشیده می زد توی گوشم و هزار و یک دروغ از قول زن دوم ات به من نسبت می داد... آره داراب خان همه اینها را تحمل کردم، به دل زدم، سالها خون جگر شدم، ولی... ولی حالا که می گویی حالت ازم بهم می خورد و دیگه نمی خواهی حتی نزدیکم بیایی، دیگه نمی بخشم ات، تا وقتی زنده ام حلات نمی کنم ، واگذارت به خدا....
اما هیچ یک از این حرف ها را به او نگفتم. فقط بغض ام ترکید و ساعتها گریه کردم. دلم می خواست خودم را به هر طریقی که شده سر به نیس می کردم تا از این همه بدبختی نجات پیدا کنم. احساس کردم که زندگی ما زن ها چقدر ارزونه... همه امیدم را از دست داده بودم. بعد از سالها تحمل و خون دل خوردن دیگه به آخر خط رسیده بودم. دلم می خواست به آشپزخانه بروم، همین شیشه نفت و جعبه کبریت را از کنار چراع سه فیتیله بردارم بروم ته حیاط، انگار که دست به آب دارم بروم تو مستراح، در را از تو چفت کنم، بعد خیلی آروم و خونسرد نفت را مثل وقتی که تو حموم دارم با کاسه، آب رو سرم می ریزم، نفت را رو موهام بریزم، بعد رو شونه هام ـ اول شونه چپ، و بعد شونه راست ـ باقی مانده اش هم رو سینه و گلویم خالی کنم، چند لحظه ای صبر کنم تا لباسهام خوب خیس بخورد، و در حالی که کبریت را می گیرانم، نگاهم را به طرف سقف ببرم تا لرزش دستم را نبینم و از خدا که ارحمن الراحمین است بخواهم که مرا به بزرگی و کـَرم خودش ببخشد...