بِسْمِ. ٱللّٰهِ. ٱلرَّحْمٰنِ. ٱلرَّحِیمِ. إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ. ختَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْیَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِینَ. (تا آخر سوره)
روز اول:
برای نشست خبری آماده شدم. میدانستم خبرنگاران خیلی سوال میکنند. خیلی جواب آماده کرده بودم. چند صفحه یادداشت هم داشتم. امیدوار بودم پرسشهای رسانهها به پاسخهای من بخورد.
تعداد زیادی ماشینهای تیم حفاظت آماده بود. علت این زیادی را پرسیدم. سرتیم حفاظت گفت «معمولا امنیتیها خانوادهشان را هم میآورند که یک گردشی کرده باشند». بعد آهی کشید که «بعضیها زن و بچهشان را میبرند وین برای مذاکرات برجام، ولی قسمت ما شمائی!». شرمنده شدم.
. سرتیم حفاظت بنده را برد به سوی اتومبیل جلوئی. گفتم چه فرقی میکند؟ گفت در این ماشین تمام تجهیزات پیش بینی شده. مرا چپاند عقب ماشین. خودش نشست پهلویم. پرسیدم قبله از کدام طرف است؟ راننده با لحن لاتی گفت «از این طرف.» خواستم بچرخم یکوری بنشینم رو به قبله. هنوز نچرخیده سرتیم حفاظت گفت «آقا نشستی روی نهج البلاغه!». پس راست گفت که این ماشین تجهیزات دارد. برداشتم ماچ کردم فال گرفتم به نیت کنفرانس خبری:
«به خدا سوگند، که من همانند آن کفتار نیستم، که با آواز کوبیدن سنگ و چوب در کنامش، به خوابش کنند.»
راننده پرسید «با من هستید آقا؟» گفتم «خیر، با مالک اَشتر هستم.». بعداً فهمیدم دستم انداخته. رفتارش با من طوری بود که انگار بی دعوت سوار ماشینش شدهام، یا انگار خبر نداشت که من از نصف شب دیشب رئیس جمهور شدهام. کنارش یک مأمور امنیتی با عینک آفتابی نشسته بود.
ماشین به یک میدان رسید. اَمّن یُجیب خوانده دور خودم فوت کردم، البته خلاف جهت دور زدن ماشین. اینطوری اثرش دو برابر است، مخصوصا برای کنفرانس خبری. نمیدانستم کنفرانس در کجاست. پرسیدم «مقصد کجاست؟» راننده گفت «میرویم پمپ بنزین بنزین بزنیم!»
در پمپ بنزین سه خانم از پنجره ماشینشان با من حرف زدند. یکی بدحجاب، یکی کم حجاب، یکی شل حجاب. گفتند «ما به شما رأی دادیم که هوایمان را داشته باشی.» کاش صندوق رأی پیشم بود سه تا رأی درمیآوردم پسشان میدادم. شیشه را کشیدم بالا.
غرق نهج البلاغه شدم. نمیدانم چه زمانی گذشت که رسیدیم. سوال کردم محل کنفرانس خبری است؟ راننده گفت «خیر». با کنایه گفتم «باز میخواهید بنزین بزنید؟» کناری گفت «اینجا بیت رهبری است.» راننده دنبالش گفت «بنزین اصلی را اینجا میزنند! پیاده شو برو پیش رهبر!» گفتم «قرار بود کنفرانس خبری باشد.» گفت «طلبت!»
ما را بردند به اتاق سکیوریتی چک. از چند تا دستگاه بنده را گذراندند. چند تا دستگاه هم از بنده گذراندند! کمربند را درآوردم، از توی دستگاه، دست به شلوار رد شدم. یک دکتر مرا معاینه کرد که سرماخوردگی نداشته باشم، تب نداشته باشم. بعد هم آزمایش کرونا. بالاخره حضور مقام معظم رهبری تعظیم کرده و عرض کردم «به خدا سوگند، که من همانند آن کفتار نیستم....» رهبری پرسیدند «کدام کفتار؟» عرض کردم «همان کفتار، که با آواز کوبیدن سنگ و چوب در کنامش، به خوابش کنند....» رهبری فرمودند «همهاش ننشین نهج البلاغه بخوان. کتاب «فی ظلال القرآن» مال سید قطب را بخوان که بنده ترجمه کردهام.» عرض چشم کردم.
رهبری بار دیگر فرمودند «انتخاب شما را تبریک میگویم.» دوباره عرض کردم «اگر شما نبودید بنده از صندوق در نمیآمدم و هنوز توی صندوق بودم.»
مقام معظم نقطه نظرهائی که داشتند فرمودند. یک نقطه نظرهائی هم داشتند که انگار نفرمودند. مرخص که شدیم اتومبیل به راه افتاد. برای اطمینان خاطر پرسیدم «کجا میرویم؟» راننده گفت «قبرستان!» خیال کردم اوقاتش تلخ است. کناری توضیح داد «میرویم سر مزار مرحومه همسر شما.» راننده گفت «یک الحمد قل هواللهی واسه زنت بخون!»
از گورستان به امید کنفرانس خبری برگشتیم ولی راننده آب پاکی را روی دستم ریخت. گفت «اونو بی خیال شو!» دیگر طاقت نیاوردم، پرسیدم «شما با مرحوم رئیسی هم اینطوری حرف میزدی؟» گفت «من راننده ایشان نبودم. آخرین سمتم رئیس ستاد انتخاباتی جناب زاکانی بود!» از کناری پرسیدم «شما چه کاره بودید؟» گفت «بنده در کابینه سایه آقای جلیلی وزیر ارشاد بودم!» گفتم «پس من همینجا پیاده میشوم!» جواب آمد «نه خیر، حالا زود است. صبر کنید برسیم، خودمان پیادهتان میکنیم.» هردوشان با هم گفتند.
یکی از روزهای اخیر
مکافات داریم. همه میگویند چرا با مردم حرف نمیزنی؟ دیروز گفتم تلفن کنم به رهبری بگویم پس یک هلیکوپتر بفرستید راحتم کنید. مدتیست شبها خواب کنفرانس خبری میبینم.
این کابینه هم انگار آش نذری است. همه قابلمه آوردهاند! لیست پشت لیست برایم میآورند. انگار گوسفند قربانی سر بریدهام. یکی کله میخواهد، چهار نفر پاچه میخواهند دو نفر سر شکنبه سیرابی دعوایشان شده. رهبری هم گفته دنبلانها حساس است به کسی ندهم.
از بیت رهبری لیست زیاد میآورند، بعد میآیند پس میگیرند لیست تازه میدهند. دیروز اسم چهار نفر را آوردند که وزارت بدهم. خط رهبری بود اما اسمها هیچکدام آشنا نبود. دادم ظریف تحقیق کرد. معلوم شد اشتباه شده، اسم چهار جوان را که باید اعدام شوند سهواً برای من فرستادهاند. رهبری سرشان شلوغ است. گفتم اعدامها به من ربطی ندارد. دادم راننده ببرد برای قوه قضائیه. بعد دیدم بدجوری است، رهبری نامه را خطاب به من نوشتهاند. لیست را گرفتم روی کاغد ساده اسم اعدامیها را پاکنویس کردم فرستادم.
راجع به گشت ارشاد هم هی نق و نوق شنیدم. بالاخره امروز تلفن کردم به سردار رادان گفتم یعنی چه بیست و چهار ساعته مزاحم زن مردم میشوید؟ شب و روز برای خانوادهها نگذاشتهاید. کمش کنید، تعدیلش کنید! گفتم مثل «حکومت نظامی» یک «حکومت حجابی» بگذارید که از یک ساعتی تا یک ساعتی، زنهای بی حجاب حق ندارند از خانه بیایند بیرون. اگر آمدند با تیر بزنید ولی فقط در ساعاتی که اجازه تردد دارند، بگیریدشان. بازداشت و انداختن توی وَن، در ساعات مشخص باشد، نه شبانه روزی. خیلی برایش توضیح دادم اما نفهمیدم از کجای صحبت قطع کرده بود رفته بود.
این را یادم رفت بگویم. خیلی از اینها که دنبال پست وزارت میآیند یک شغلی هم برای باجناقشان میخواهند. دوست دارند زیر یک سقف باهم کار کنند! سعید طوسی هم پریروز یک نره خری را آورده بود میگفت ایشان باجناق مقام معظم رهبری است، یک پستی هم به او بده. نگاه کردم. نه او به نظر میرسید که باجناق رهبر باشد، نه رهبر میتواند باجناق او باشد. گفتم سعید جان مزاحم نشو میخواهم کتاب سید قطب بخوانم.
hadikhorsandi@aol.com
هادی خرسندی
ویژه خبرنامه گویا