بیست و چند سال قبل، افغانستان از کفتاری به نام طالب فرار کرد و راه افتاد تا مسیری برای نجات ابدیاش جمع و جور کند، اما به مسیر نرسیده دوباره تسلیم و طعمهی همان کفتارهایی شد که از آنها رو به فرار بود. در این مدت من از لابهلای سرکوب و قهر پدرسالارانه موفق شدم که به مکتب بروم. مکتبم که تمام شد خانوادهام تصمیم گرفتند که ازدواج کنم. هر بهانهای را پیش کردم مؤثر واقع نشد.
راهی نیافتم جز اینکه اتمام دانشگاه را بهانه کنم، گفتم: «تا دانشگاهم تمام نشده نمیخواهم ازدواج کنم. اگر بالایم فشار آوردید و مجبورم کردید به ولا قسم خود را میکُشم.» مادرم تحت تأثیر این حرفم قرار گرفت و با پدرم صحبت کرد که صبر کند تا پایان دانشگاهم. او هم به سختی پذیرفت و روز بعد در حالی که به سوی وظیفهی نظامیاش میرفت، جلوی راهم در حویلی ایستاد و گفت: «گوش کو او دختر! مادرت زیاد عذر کرد که تا ختم دانشگایت صبر کنم و معاملهی عاروسیته پیش نکَشم. به خدا که تا او وقته پایته پس و پیش بانی و کدام مرداری کنی، خودم زنده دفنت میکنم د همی حویلی! فامیدی چه گفتم؟ فامیدی؟» از «فامیدیِ» آخر که با آواز غُر و خشن مردانهاش بلند کرد، چنان شوک خوردم که همان روز تا شب دلم میلرزید و دستانم از بازو خشک شده بودند،توانایی حرف زدن از دستم رفته بود و شبیه آوارهای که پسماندههایش را زلزله تهدید به فرو ریختن میکند، به هم ریخته بودم و بدون هیچ فکری ساعتها در تاریکی به سقف اتاق خیره شده بودم و غرق هیچ بودم. بعد از آن روز و شب، همیشه به این فکر میکردم که چهارسال بعد از دانشگاه چه بهانهای برای مقاومت در برابر ازدواج اجباری کنم؟ فرار؟ خودکشی؟ یا تسلیم شدن؟
کدام؟
اما هر بار این نگرانی و پرسشها در درونم به هیچ منجر میشد و نمیتوانستم هیچیک از آنها را بپذیرم. سال اول دانشگاه شروع شد و همواره برای پول جیبخرچی دانشگاه ــ کرایهی رفتوآمد، پول خرید کتاب، کتابچه، قلم، چپتر و اندکی هم پول مجبوریِ کافهتریا که از ننگ و اصرار همصنفیهایم پا به آنجا میگذاشتم ــ خودم را شبیه نفرینشدهای میان دعوای حواله کردن پدر به سوی مادر و مادر به سوی پدر درمییافتم تا اینکه اشکهایم را میدیدند و کوفتشان از رنجاندنم خالی میشد و شانس دریافتن چند روپیهی لعنتیِ خیراتی را درمییافتم. یک سال را به هزار بیچارگی و بدبختی سپری کردم؛ با آن هم از تلاش برای نتایج بهتر دریغ نمیکردم، فیصد نمرات یکسالهام ۹۸ بود و خیلی خوشحال بودم اما هیچکسی را در خانواده نداشتم که این خوشی را با او تقسیم کنم.
یک ماه رخصتی تمام شد و سال دوم شروع شد. دلم با وجود آن همه روزهای تاریک و دردناک، امیدوار به آینده و فردا بود. سمستر سوم بهاری شروع شد؛ در جریان همین سمستر بود که ولایات افغانستان به سرعت به طالبان تسلیم داده میشد و سرانجام کابل هم تسلیم داده شد.
آن روز کاش از انزال عقدههای مردسالارانهی مردان جامعه مستندی تهیه میشد و فلمبرداری میشد! در میان ترافیک شهر و هرج و مرج، مردانی سر از موترهایشان بیرون میکشیدند و به ما میگفتند: «خوب شد طالب آمد که چوبه د کونتان بزنه! فایشای بیحیا ره»؛ دیگری صدا میزد: «شکر که طالب آمد تا همی فایشای لُندهبازه از سرکا جمع کند.»
ما سراسیمه فرار کردیم و پناه به خانههایمان بردیم و اصلاً توجه نکردیم به شادیهای کثیف آنها.
طالب آمد؛ حاکم شد و چند ماه گذشت، اردوی افغانستان هم که قبل از حاکمیت طالب قصهاش مفت شده بود، بعد حاکمیت طالب که همهی نظامیان تیت و پراکنده، پنهان و بیکار شدند. پدرم هم بیکار شد و هر روز وضعیت اقتصادیِ ما بدتر میشد. از شانس بد، آشنای نزدیک پدرم برای پسر قاری و داکترشان به خواستگاریِ من آمدند و پدرم هم که شدیداً با مشکل مالی مواجه بود و نان هشتسر عیال سرش بود از موقع استفاده کرد و با شرط شیربها و طویانه چند لک افغانی به آنها وعدهی دادن ــ فروختن ــ من را سپرد. خانوادهی داکتر قاری که خیلی پولدار بودند این رقم برایشان بار زیادی حساب نمیشد و پذیرفتند. من هیچ بهانهای برای مقاومت یا قناعت فامیلم نداشتم و مجبور شدم که یکی از همان سه گزینهای را که قبل از شروع دانشگاه در موردش فکر میکردم انجام دهم ــ و آن نبود مگر تسلیم/ حقارت/ بردگی/ بدبختی و بیچارگی.
اکنون سه سال گذشته است و من حیث خدمتکار و برده از یک خانه به خانهی دیگر حواله شدم. شوهرم و فامیلش خیلی تلاش کردهاند که وارثی برایشان بیاورم، اما خوشبختانه آنقدر در این مدت هوشیار و بیدار شدهام که نمیخواهم هیچ انسانِ دیگری را به این دنیای جنسیتزدهی مردسالار بیاورم زیرا شاید جنینام دختر شود.
نه!
من هرگز این جنایت و خیانت را در حق زن دیگری نخواهم کرد؛ نباید او شبیه من قربانیِ این بیعدالتیِ محض شود. من از حساب خودم به این زنجیرهی تولید قربانی برای بدبختی پایان میبخشم.
شاید دیگر هرگز نتوانم به آزادی و استقلال نسبی و نداشتهی قبلیام برسم اما قطعاً از تلاش دست بر نخواهم داشت. من حداقل در وجود خودم علیه این نظام خواهم جنگید و نخواهم گذاشت که من را شبیه بردهی ایدئولوژیک پدرسالارانه و اسلامیِ خودشان تربیت کنند.
این نامه و دلنوشتهی من برای زنانِ همسرنوشتم است تا بخوانند و آگاه شوند که تنها نیستند. ما در هر گوشهای این مبارزه را به شکلهای متنوع ادامه خواهیم داد، حتی اگر هیچ چیزی برایمان باقی نماند. کافیست که انرژی و امید را در درونتان دفن نکنید عزیزانم!
آسو