بیبی کوکب خودسوزی کرد؟
بخش دوم
داستانی از جواد موسویخوزستانی بخش اول داستان «بیبی کوکب» قبلا در احترام آزادی منتشر شده بود اکنون بخش دوم این قصه، که روایتی است از زندگی تأملبرانگیز یک زن در دورهی پیش از انقلاب، را در زیر میخوانید:
ـ مادربزرگ حواستون با منه؟ میخواستین خودتونو واقعن بسوزونین؟ باورم نمیشه اصلن،.. آخه هر چی که در باره زندگیتون تا حالا از مامانم شنیدم خیلی فرق میکنه با این چیزی که واسه ما تعریف کردین،.. باور کنین بیبیجان همیشه مامان به من و شیده گفته که "از مادربزرگ یاد بگیرید، بیبیکوکب صبر ایوب داره."... حالا شما به ما میگین که اونوقتا میخواستین با نفت و بنزین خودتونو آتیش بزنین؟! واقعن؟
آرسینه جان، نمیدانم وَلله، شایدم حق با مامانات باشد...خب از خدا که پنهون نیست، ولی هر چی که بخواهم تعریف کنم برایت، باز هم زبانم قاصره از شرح
ماجراهایی که بر من گذشته. راستش فکر نمیکنم دختری امروزی در موقعیت تو یا شیده بتوانید بفهمید که در آن موقعها من چه وضعی داشتم، چهها که نکشیدم و اصلا چرا میخواستم دست به چنین کاری بزنم؟... یک بار برای مامانات و یک بار هم برای مامان شیده خیلی مفصل از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم و گفتم که چطور به بنبست رسیده بودم. خب راستش کاری هم از دستم بر نمیآمد. هزار بار خودمو لعنت میکردم و پشیمان بودم که چرا اصلا با مردی مثل داراب وصلت کردم، مردی که همه هنرش، همه دلخوشیاش شاید پایینتنهاش بود و تازه مباهات هم میکرد. انگار مسخ شده باشد مثل آدمهای طلسم شده که خودشان را به زیرشکمشان فروختهاند... ولی پشیمانی و لعنتکردن خودم آیا دیگر فایدهای داشت؟ افسوس خوردن چه درد و بلایی را در وجودم درمان میکرد؟ من که دیگر بدبخت و عیبدار شده بودم و در سن جوانی، اُجاقم کور شده بود و از نظر جسمی هم در واقع یک زن معیوب به حساب میآمدم، چون زنی که در جوانی اجاقاش کور میشود چه فرقی با یک زن علیل دارد؟ مگر رحم، عضوی از بدن ما زنان نیست؟ هر مردی دلش میخواهد و اتفاقاَ خیلی هم تعصب دارد که زاد و رودی داشته باشد از جنم خودش، وقتی رحمات معیوب میشود از نظر آنها بیمصرفی، واسه اکثر مردها، تو با رحمات عزیز هستی و بدون رحم ، وقتی اجاقکور باشی خدا میداند که حتی نزدیکترین مردهای فامیل هم پشت سرت صفحه میگذارند و بیبرو برگرد به چشم یک زن ناقص و عیبدار بهات نگاه میکنند حتی اگر خودت هم این را قبول نداشته باشی که معلول هستی ولی عزیز دلم مگر میشود دهن مردها را بست؟ جلوی حرف و قضاوتشان را که نمیشود گرفت...
حالا این همه سال گذشته ولی بازم میگویم که تماماش تقصیر خودم بود و این وسط هیچ کس مقصر نیست، از اساس نباید با دارابخان عروسی میکردم. ولی خب من که کس و کاری نداشتم تا نهِیبام بزند و هوشیارم کند به عواقب وصلت با مردی مثل داراب. مردی که دوتا زن عقدی داشت و به سن پدرم بود، پدری که البته هیچوقت ندیدماش. مثل این دوره و زمانه که نبود آرسینهجان، در آن دوره خود من موقع عروسی با دارابخان در سن و سالی بودم که هِر را از بِر تشخیص نمیدادم، خر را با زر عوضی میگرفتم. خیلی رؤیا باف بودم. خیال میکردم با دارابخان اگر وصلت کنم سعادتمند میشوم. چون از بچگی در به دری کشیده بودم، تنهایی و بدبختی کشیده بودم. وحشت از تنهایی، دَمار از روزگار ما زنان در میآورد... دختر یتیمی بودم که دو سالم نشده مادربزرگم، که حُکم سرپرست برای من و مادرم داشت، رحمتِ خدا رفت. من هم که هیچ وقت پدر نداشتم تا هفت سالگی با مادرم زندگی کردم و بعد از فاجعهای که برای مادرم پیش آمد آقای مرادعلیخان شیبانی ـ و زنِ خدابیامرزش فروغالسلطنه ـ الهی نور به قبرشان ببارد سرپرستیام را به عهده گرفتند...
... قدیمیها درست گفتهاند که "هرچه سنگه مال پای لنگه"، بعله آرسینه جانِ دلم، یعنی در آن سالها، هم دختر یتیم و بیکس و کاری بودم و هم قوزبالاقوز داشتم شایدم از بدشانسیام بود که خیلی حساس و زودرنج هم بودم. هیچ وقت جملهی امینهخانم یادم نمیرود که خدابیامرز ابروهاش را در هم میکشید میگفت «کوکب تو از همون اولش، دختر تودار و درونگرایی بودی.» امینه راست میگفت، همه چیز را میدیدم و حس میکردم اما به دل میزدم، تو خودم میریختم. طرز رفتار اطرافیانم که بهام ترحم میکردند حسابی رنجم میداد. به هیچکس نمیگفتم که یتیمام، اصلا از کلمه "یتیم" متنفر بودم دلم نمیخواست کسی از زندگیام و گذشتهام چیزی بداند چون از کنجکاوی دیگران و دخالتکردن و بعد دلسوزیشان حقیقتاَ احساس حقارت میکردم واقعاَ کراهتم میآمد. بعله آرسینه جان، تو و شیده نمیتوانید خیلی از حرفهای مرا درک کنید و شاید پیش خودتان به حرفهایم بخندید چون در این دوره و زمانه برای دختری مثل تو یا شیده که سایه مادر و پدر بالا سرتان هست و همه چیز برایت همین مادر بیچارهات (که به خصوص تو یکی ـ بر خلاف شیده ـ واقعاَ قدر مادرت را نمیدانی) فراهم میکند ممکن است باور کردنش سخت باشد ولی خب زمان ما این طور بود دیگر، یعنی هیچ رقم امکاناتی نداشتیم حتی یک عروسک پارچهای. اصلا باورت میشه؟... حسرت داشتن یک عروسک پارچهای!
این کمبودها اما هیچ وقت به طور جدی آزارم نمیداد، خجالت هم نمیکشیدم، تنها چیزی که خیلی زجرم میداد احساس بیکسی بود، ترحم و دلسوزی ظاهریشان بود. باور کن هیچ وقت بهخاطر نداشتن امکانات، عُقدهای و حسرتبهدل بار نیامدم، اما نداشتن پدر و مادر، خیلی غصهدارم کرده بود. آرزوی داشتن پدر، آخ که بدترین و تلخترین کمبود روح و روانم شده بود. ....
یکی از همان روزها که سر صحبت امینهخانم باز شده بود و در مورد آخر و عاقبت زندگی نفرین شدهام با دارابخان، حرف میزد یکهو بهطور خیلی اتفاقی از دهاناش شنیدم که آقا داراب هم از گذشتهام و این که دختری یتیم و بیپشتوانه بار آمدهام با خبر بوده است. این را که شنیدم باور کن خیلی یکّّه خوردم چون که منِ احمق در تمام سالهایی که با داراب زندگی میکردم پیش خودم خیال میکردم او از گذشتهام بیخبر است و همین موضوع که شوهرم از گذشته دردناکم بیخبر است باعث اتکا به نفسام شده بود. دارابخان هم هیچوقت نگفت به من که از نکبت و بدبختی گذشتهام اطلاع دارد.
سالها بعد که در خلوتم به گذشتهها فکر میکردم و گرههای کور مشکلات زندگی زناشوییمان را دوباره مرور میکردم راستش احساس کردم که شاید دلیل اصلی رفتار تحقیرآمیز و تَحکّمهای دارابخان نسبت به من (که البته آن موقع دلیلاش آشکار نبود)، ممکن است همین دانستههای او در باره گذشتهام باشد. حس کردم چون میدانسته بیکسوکارم و پشت و پناهی ندارم با من مثل یک کلفَت رفتار میکرد و برایم ارزش چندانی قائل نبود تا جایی که به خودش اجازه میداد سر هیچ و پوچ، دست رویم بلند کند. بعضی وقتها مخصوصاَ اواخر دوران زندگی با او، شاید دلم هم برایش میسوخت چون راستش تاحدودی متوجه شده بودم که علیرغم ظاهرش، آنقدرها هم آدم قدرتمند و محکمی نیست. یک جورایی حس کرده بودم که او هم انگار به ته خط رسیده، خصوصاَ وقتی بساط منقلاش را آورد به خانه، شکام برداشت که چرا یک همچین آدمی، اینقدر تنهاست و انگار هیچ دلخوشی به جز منقل و وافور و خوابیدن با زنها ندارد.
گاهگُداری از لابلای بعضی از حرفهاش هم میشد حدس زد که چقدر دَمغ و تنهاست چون گاهی ندرتی که درد دلاش باز میشد آشکارا میدیدم از همهی عالم و آدم، بدش میآید، از همهی اولادهاش، از زنهای عقدیاش، از وضع مملکت، به خصوص از اعلیحضرت رضاشاه، خیلی دلخور است. تو این مواقع هم هر چه حرف رکیک تو دنیا بود میکشید به هیکل همهشان. یکریز ناسزا میگفت و چه تهمتهای بیحیایی و ناروا که نثارشان میکرد. مخصوصاَ به رضاشاه که گویا با کارهاش، بساط فک و فامیل و کل طایفه دارابخان اینا را بههم زده بود. هنوز خاطرم هست انگار همین دیروز بود که با چهرهای برافروخته و هیجانی میگفت که اعلیحضرت دستنشاندهی آلمانهاست، ولی چندماه بعد با همان هیجان و قاطعیت میگفت که ایشان مأمور انگلیسهاست. اما اواخر یادم میآد که مطمئن شده بود اعلیحضرت دستشان تو دست آلمانهاست شاید به خاطر ماجراها و اشخاصی بود که دارابخان تا مدتها نامشان را بر زبان میآورد ـ مثل تیمورتاش ـ و با آب و تاب ازشان دفاع میکرد. اینقدر از خصوصیات زندگی و کرامات تیمورتاش حرف زده بود که یک روز بدون هیچ قصد و غرضی که مثلا بخواهم مسخرهاش کنم همینطوری ازش پرسیدم که «آقا مگه شما با تیمورخان نسبت خویشاوندی داری؟» که یکدفعه خیلی ناراحت و آتیشی شد و کلی هم لیچار بارم کرد. شاید واقعاَ فکر کرده بود بدجنسی کردهام و دارم مسخرهاش میکنم اما بالاخره هیچ وقت هم به درستی نفهمیدم کجای سوآلم نارحتاش کرده بود که اینقدر بهام بدوبیراه گفت.
با این همه راستش من به هیچ قیمتی حاضر نبودم ازش جدا بشوم. تصمیم گرفته بودم تا وقتی زندهام زنش باشم و مطلّقه نشوم. مثلا بعضی مواقع که از دست کتکهاش جونبهلب میشدم ولی تا پیش خودم مجسم میکردم که ممکن است روزی دل به دریا بزنم و ازش طلاق بگیرم به این سوی قبله تمام تنم میلرزید. اما دست تقدیر را ببین که چه با آدمها میکند و انگار که این ضربالمثل حقیقت دارد که "از هرچه بترسی به آن میرسی" ، چون بعد از آنکه گفت دیگر حاضر نیست به بدنم حتی دست بزند و حالش ازم به هم میخورد ناخواسته گرفتار غم و اندوه عجیبی شدم که آن سرش ناپیدا،...
ببین آرسینه جانم، واقعاَ دست خود آدم که نیست، غم میآد و تو دل آدمها لانه میکند بیرون هم نمیرود. خب منم مثل اکثر زنها گرفتار شدم، دلم واقعاَ داشت میپوسید، پُر شده بود از غصه، دیگر هیچ روزنهای یا امیدی نبود. احساس کردم که به ته کوچه بنبست رسیدهام. دنیا جلوی چشمام سیاه شده بود به طوری که همه درها را به روی خودم، قفلشده میدیدم. اولش تصمیم گرفتم که دوای نظافت حمام که دارابخان پایین گنجهی خودش نگه میداشت بخورم اما بعد تصمیم گرفتم نفت روی بدنم بریزم و خودم را آتش بزنم تا آقا داراب بفهمد که چه در حقام کرده و تا آخر عمر به عذاب وجدان گرفتار بشه. ولی قبل از عملی کردن تصمیمام، با خودم گفتم بهتر است نامهای بنویسم و از خودم دستخط بهجا بگذارم تا که هم خودش و هم امینهخانم و مرادعلیخان و فروغالسلطنه و بقیه بفهمند که حقیقت ماجرا چه بوده و اصلا چرا خودم را سوزاندهام، تا یک وقت خدایی نکرده آدم بیگناهی را محکوم نکنند بهخاطر مرگ من، ...
****
ابتدا که نوشتن نامه را شروع کردم هرگز فکر نمیکردم این همه مفصل بشود. چون سالها بود که دیگر درس و مشق و نوشتنِ خط را گذاشته بودم کنار. ولی وقتی شروع کردم به نوشتن این نامه، نمیدانم واقعاَ چه انرژی و قوّتی بود که خدا توی دستهام قرار داد، مثل یک معجزه بود که باعث شد روزها و شبهای متوالی بدون خستگی بنویسم و بنویسم و بنویسم. یکوقت به خودم آمدم و دیدم که چندین هفته است که دارم مینویسم و در عالم دیگری غرق شدهام، انگار که نه انگار قصد آن کار را داشتهام. حتی یادم نمیآمد که چطور بیهوا لباسهای نفتیام را درآورده و شستهام (ولی این را مطمئنام که باید پهنشان کرده باشم روی طناب و باید حسابی آفتاب خورده باشند، بدون آفتاب که بوی نفت تمام نمیشود!)، حواسپرتیام به خاطر این بود که با همهی وجود در ماجراها و خاطراتی غرق شده بودم که برای اولینبار داشتم مینوشتمشان، یکریز فقط مینوشتم، شوق عجیبی پیدا کرده بودم، خسته هم نمیشدم. شایدم همین کار نوشتنِ خاطراتم باعث شد که به نتایج تازهای هم برسم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که همینطور که داشتم از زندگی و بدبختیهام مینوشتم متوجه شدم که روزهای خوشی هم تو همین زندگی داشتهام و همهاش نکبت و سیاهی و بنبست نبوده است. با خودم فکر کردم و دیدم که هنوز کسانی تو این دنیا هستند که مرا دوست دارند مثل مرادعلیخان، مثل فروغالسلطنه، امینهخانم و مادرش، سُرورخانم، و شمسیخانم همسایه رو به روییمان. متوجه شدم که منم آنها را دوست دارم و دلم برایشان تنگ هم میشود، حتی برای بعضی از دوستانم که در جلسات زنانه با آنها آشنا شدهام...
بعد حتی متوجه شدم که برخی از جاها و مکانها را هم دوست دارم مثل خیابان لاله زار، خیابان استانبول، سپه، توپخانه، شاعبدالعظیم، و حرم امام رضا (ع)،... پس بنابراین تصمیمام عوض شد و مصمم شدم بار دیگر به زندگی برگردم. با خودم گفتم کوکب باید دوباره شروع کنی. هر چه بود ـ خوب یا بد ـ گذشته، حالا تو هنوز جوانی ، هزارماشالله سالمی، هنوز آب و رنگی داری، پس چرا باید از زندگیات نا امید شوی. اصلا فکر کن که مردی به اسم داراب تو زندگیات نبوده، فرض کن عیبدار شدن رحمات، اصلا مادرزادی بوده... پس اگر چنین باشد دلیلی ندارد که بشینی تو اتاق و زانوی غم بغل بگیری و همه دنیا را رو سر خودت خراب کنی یا بخواهی با ریختن نفت...
صبح فردای آن روز، قشنگترین لباسم را پوشیدم، چادر مشکی کِرپام را هم سر کردم و مثل یک خانم شیک و آلامد، رفتم سر خیابان و سوار درشکه شدم. خیلی راحت و محکم ـ عینهو کسی که هزار بار به تنهایی سوار درشکه شده ـ به درشکهچی گفتم برو به خیابان لالهزار ... حیران مانده بودم از شجاعت خودم!
گر چه صبح بود و متوجه شدم که لالهزار انگار عصرها و مخصوصاَ غروبها شلوغ و دیدنی و زندهتر است ولی تا همین قدرش هم کلی غنیمت بود که توانسته بودم خودم به تنهایی بیام به لالهزار، خلاصه حسابی برای دلم، قدم زدم. مغازهها و البسهها را دید زدم. حتی دو جفت جوراب هم برای خودم خریدم....حس عجیبی داشتم، یک جور احساس که دلم میخواست پرواز کنم، انگار تو ابرها راه میرفتم. دلم واقعاَ خوشحال بود. از تماشای مغازهها و لباسها و هر چه که برای فروش گذاشته بودند سیر نمیشدم. حتی سری هم به معروفترین مغازه لالهزار زدم و یک آن هوس کردم دل به دریا بزنم و یک کلاه صورتیرنگ که خیلی خیلی قشنگ بود برای خودم بخرم خدا را چه دیدی شاید روزی بخواهم بدون چادر بیرون بروم، سرِ باز و بدون کلاه که نمیشود، ولی راستش جرأت نکردم چیزی بخرم. خب اولینبار بود که تنهایی به اینجا میآمدم و هنوز جرأت نداشتم که تنها تصمیم بگیرم برای خرید کلاه. تازه از کجا معلوم که دارابخان اجازه بدهد حتی وقتی گیسهایم هم سفید شد بدون چادر بیرون بروم... همین دو جفت جوراب را هم واقعاَ با هزار تردید و دودلی خریده بودم.
یک ساعت و نیم گذشته بود و حسابی خسته شده بودم که به فکرم رسید سری به خانهی امینه بزنم. بلافاصله سوار درشکه شدم و به آنجا رفتم. تقریبا سر ناهار رسیدم و امینهخانم هم خوشحال شده بود و هم متعجب که چطور تنهایی آمدهام. از لباسهای شیک و نو،نَواری که تنام دید خیلی تعریف کرد. بعد از صرف ناهار با امینه صحبت کردم و قرار گذاشتیم که بار دیگر به مجالس و مهمانیهای اعیان و اشراف برویم. همین کار را هم کردیم و خودم را با علایق با مزهی آنها ــ که اغلب نقشه کشیدن برای از چشمانداختن رقبا بود و برای این کار به فالگیری، دعانویسی، و رَمّالی متوسل میشدند ــ دوباره سرگرم ساختم. در ضمن، رفت و آمدم به منزل فروغالسلطنه و مرادعلیخان را هم از سر گرفتم گرچه بهندرت پیش میآمد که مزاحمشان بشوم. هر دویشان طی این چندسال خیلی شکسته شده بودند و احساس میکردم که نباید زیاد مزاحمشان بشوم. چندین و چند ماه هم به همین منوال گذشت و دارابخان حتی یک بار هم سری به من نزد که ببیند آیا زنش زنده است، مرده است، چیزی احتیاج دارد، ندارد،.... تا این که از امینهخانم شنیدم که آقا بر اثر افراطکاریهایش، به انواع بیماریهای عفونی، مبتلا شده و چند هفته است که گویا در مریضخانهای حوالی ناصرخسرو بستریاش کردهاند. گفت که آنقدر ضعیف و ناتوان شده که دوا و داروهایی که مصرف میکرده هم اثر شفابخش را از دست دادهاند. «آقای دکتر مصاحب گفته بودند که مبکروبهای داخل بدنش در مقابل دارو، مقاوم شدهاند...»
چند روز بعد هم از امینهخانم شنیدم که به دستور آقای دکتر مصاحب از آن درمانگاه بردنش مریضخانه ارتش و در بخش "بیماریهای واگیردار " بستریاش کردهاند.
نه این که امینهخانم گفته باشد بلکه خودم پیشنهاد کردم که به عیادتش برویم چون امینهخانم چندبار از دهناش در رفته بود که هیچ کدام از زنها و حتی بچههایش حاضر نشدهاند به عیادتش بروند. بچههایش با وقاحت تمام گفته بودند که : «ما پدری به نام داراب نداریم»! خب من که اینها را میشنیدم دلم رضا نمیداد که آقا را توی آن وضعیت تنها بگذارم. تصمیم گرفتم هر طور شده به مریضخانه بروم، باید به دارابخان نشان میدادم که در چنین مواقعی چه کسی واقعا غمخوارش است. اما باید درشکه میگرفتم و مریضخانه ارتش را پیدا میکردم و تازه نمره اتاقاش را هم نمیدانستم. این بود که دیدم به تنهایی از پس کار بر نمیآم. چون راهدستم که نبود، مگه چند بار تنهایی به همچین جاهایی رفته بودم؟
بالاخره روز دوشنبه ساعت 2 بعدازظهر به اتفاق امینهخانم به طرف مریضخانه حرکت کردیم. وقت عیادت بیماران از ساعت 4 شروع میشد. پُرسان، پُرسان نمره اتاقاش را در بخش بیماریهای عفونی واگیردار، پیدا کردیم. این بخش از مریضخانه خیلی خلوت بود و تک و توک افرادی هم که بودند همهشان بدون استثناء روی دهان و بینیشان را با ماسک پارچهای پوشانده بودند. پرستار بخش که عاقلهمردی بود با مهربانی و ادب به ما توصیه کرد که حتما ماسک بزنیم و دوتا ماسک هم به ما داد. آقای پرستار خیلی تأکید کرد که مطلقاَ به مریض، دست نزنیم و اگر دست زدیم حتما با صابون و داروی ضد عفونی، دستمان را بشوییم. ما هم قبول کردیم. من یک کیلو انجیرخشک خریده بودم و امینهخانم هم مقدار کمی خوراک و میوه از خانه برای آقا داراب آورده بود. پاکت انجیر را باز کردم و به آقای پرستار تعارف دادم «تورو به خدا بردارید اصلا قابل شما را نداره...»
آقای پرستار در حالی که مقداری انجیر برمیداشت با دست به اتاقی که آقاداراب بستری بود اشاره کرد. به طرف اتاق رفتیم و نمیدانم چرا تپش قلبم زیاد شده بود. مقابل در اتاق که رسیدیم مکث کردیم. نگاهمان بیاختیار بههم گره خورد و تبسم محو و معنیدارِ امینهخانم که انگار میخواست به من دلداری بدهد. بعد از چند لحظه به آرامی در زدیم. جوابی نیامد. دوباره خواستیم در بزنیم که متوجه سوت کوتاه آقای پرستار شدیم که از همانجا با ایما و اشاره سعی میکرد به ما حالی کند که «لازم نیست در بزنید، بروید تو». ما هم در را باز کردیم اما وقتی وارد اتاقاش شدیم یکدفعه پناه بر خدا با پیرمردی چروکیده و اسکلتی ترسناک روبرو شدم. یک آن احساس کردم که اتاق را عوضی آمدهایم ولی آدرس درست بود و پس از چند ثانیه متوجه شدم که این موجود انساننما، همان دارابخان است... پناه میبرم به خدا، صورتاش مثل صورت موش شده بود. دندانها بیرون زده بود و چشماناش آنقدر گود نشسته بود درست مثل آدمهایی که مادرزاد کورند. ریخت و قیافهاش اصلا به آدمیزاد نمیبُرد. مچاله، عینهو یک کُپهی کوچک استخوان، روی تخت بستریاش کرده بودند.
از تعجب داشتم قالب تهی میکردم. چند بار به امینه نگاه کردم که داشت اشک میریخت. بوی گند تعفّن تمام اتاق را پُر کرده بود که گفتند ناشی از عفونت مُزمن بدن آقا داراب است. بیهوش بود. حس کردم مرده باشد چون نفس نمیکشید. «یا قمر بنیهاشم نکنه، زبونم لال، نکنه تموم کرده باشه...». تمام بدناش یک پارچه عفونت شده بود. یکی از پرستارها به امینهخانم گفته بود «بدنِ آقا، قبل از که بیاورنش به مریضخونه، کِرم زده بوده...» به خدا زبانم قاصر است از تشریح آن صحنهی مشمئزکننده، و دیدن کرمهای ریز و سفیدی که از سوراخ دماغاش بیرون میآمدند [در این لحظه، تمام پوست بدن آرسینه، دون، دون شده است] همین الآن هم که بعد از سالها دارم دوباره تعریف میکنم تنم دارد میلرزد... یعنی در آن لحظه طوری بود که بیاختیار راه گلویم بسته شده بود، میخواستم جیغ بکشم ولی انگار خفهخون گرفته باشم نفسام کاملا بند آمده بود، به سرفه افتادم و ماسک لعنتی، راه هوا را گرفته بود. یک آن احساس خفگی کردم. چنگ زدم به ماسک و میخواستم از روی دهانم برش دارم که صدای هِق هِق امینه خانم بلندتر شد. دیگر طاقت نیاوردم و در حالی که بغض گلویم را فشار میداد بیاختیار از اتاق زدم بیرون...