به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

     ویژه کردستان
دلم میره کردستان / سوی گل و گلستان

نامه ای از فرزاد کمانگر به دانش آموزانش:
بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده،

انجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم، کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
 هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد.
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .
کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان، زادۀ رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .
رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
9/12/1386

     بنفشه م.
آقا معلم در بند!
بگذار من هم با ذغال، نه ! نه! با ذغال ! نه، با روژ لب شکسته، در جیب روپوش سیاه مریم،از ترس آن ناظم اخمو که خوب
می شناسیمش، درس" کوکب خانم" را، خط قرمزی بکشم تا بگویم" عمه قزی" شدن دیگر رسم نیست



 صدای بنفشه برای فرزاد، من هم خانم معلمی از صنف توام، اینجا کلیک کنید

پاسخ دانش آموزان به نامه فرزاد کمانگر، معلم محکوم به اعدام
نامه ی اول
سلام ای خواسته ی شگرف، عزیز رویایی، همه می گویند شکی نیست تو با پرستو همراه بهار میایی
باغبان باغ عشق سلام، امروز که فرسخ ها از وجود نازنینت دورم احساس می کنم به اندازه ی شاهرگ حیات به من نزدیکی چون طنین صدایت را همواره در گوش دارم واندرزهایت را حلقه ای آویز گوشم کرده ام. بهترین درودها را به وسعت لحظات شاد باهم بودن برایت ارمغان دارم. دیشب نامه ات (بابا آب داد) را خواندم و اطمینان پیدا کردم هنوز بچه هایت را فراموش نکرده ای و با گریه به خواب رفتم خوابی از جنس بلور، خوابی به امید فردا. بازهم در کلاس حاضر شوید سرحال امیدوار با یک دنیا آموختنی ها.
آقای کمانگر عزیز، هرگز فراموش نخواهم کرد زمانی که خبر از مرگ همکلاسیمان کوروش را شنیدی چه بر سرت آمد و چگونه برایش گریه کردی و اکنون هم هنوز در غمش برایش می نویسی و یا روزی که سرگل دختر بیچاره ای را که به زور از نیمکت های شکسته ی کلاس سرد وتاریکش جدا کردند واو را به خانه نابخت شوهر فرستادند، بگذار از سرنوشتش برایت بگویم هر چند که مطمئن هستم بسیار اندوهگین ات می کنم. او را نیز مانند کوروش با جسدی بی جان به همان روستا بازگرداندند، اما با ۹۰% سوختگی ناشی از خود سوزی. آقای معلم عزیزم بدان که بسیاری از بچه هایت به نوعی کوروش و سرگل می شوند. همین را بگویم که همه آرزوهایی را که از ما می پرسیدی می خواهید آینده چگونه باشد، در حد یک آرزو ماند. فقط خوشبختانه یک آرزوی من که هنگام خردسالی داشتم که کاش می شد فرشتگان را دید به حقیقت پیوست ومن یکسال تجربه با فرشته بودن را داشتم..
ای بهترین، هیچگاه کلمه ی خدا حافظی برایم خوشایند نخواهد بود چون یادآور خاطره تلخ پایان سال تحصیلی را با تو در ذهنم تداعی میکند. چه سخت از ما دور شدی و ما همه بخاطر آخرین روز دیدار کنارت گریه کردیم. مطمئن هستم که همه را بیاد داری. من لیلا ۲۱ ساله هستم و در دوم دبیرستان ازدواج کردم و اکنون بچه ای سه ساله دارم که آرزو داشتم که روزی فرزندانمان نیز پشت همان نیمکت ها را با تو تجربه کنند. من هنوز بعد از گذشت نه سال کلاس درسم را با تو تجسم میکنم و به آن روز ها غبطه می خورم اما اکنون چگونه برای فرزندم از تو بگویم؟ بگویم خوب بود عاشق و دلسوز بود. او چه جواب خواهد داد؟ مطمئن می گوید مادر بیا تا خوب نباشیم، هیچگاه عاشق و دلسوز نباشیم. پس کجائید آن خوب…؟
به امید رهایی و آزادی معلم و برادر خوب و همیشگی و سر مشق زندگیمان فرزاد کمانگر
لیلا دانش آموز کلاس چهارم نسترن، نیمکت سوم

نامه دوم
نگذارید بر خاطرات رنگارنگ کودکیمان رنگ سیاهی بنشیند
ما خواهان آزادی بی قید و شرط آموزگار دلسوزمان آقای فرزاد کمانگر هستیم. ما از ستم، از رنج، از زندان، از بایدها و از هر که و هر آنچه تو را در بند می کشد بیزاریم. ما از معلممان آموختیم برای آزادی و شرافت انسانیت فریاد بر آوریم، زندگی را با تو میخواهیم و ما با امید به ورزیدن نسیم صلح و آزادی در هر کوی و برزن زین مرز و بوم صبحگاهان که گل های شقایق در بستری از خون تولدی دیگر می یابند با خطی سرخ بر سینه سفید دفترمان بنگاریم:
تا شقایق هست زندگی باید کرد
امروز می خواهیم خاطرات شیرین و لطیف کودکیمان را که با معلم عزیزمان داشتیم بر روی کاغذ بکشیم تا بدانیم ما نیز تو را همواره در یاد خود سر بلند می دانیم و فراموش نخواهیم کرد. در این لحظه که برای تو می نویسیم چشمانمان پراز اشک با هم یک صدا فریاد می زنیم (ما خواهان رهایی معلممان هستیم) بگذارید خاطرات دوران کودکیمان خاطراتی همراه با حسرت نباشد. اگر هر کدام از ما هم به اندازه ی این معلم دلسوز برای جامعه ای که در آن زندگی می کنیم از خودمان گذشت داشتیم بخاطر ترقی دیگران مسلماَََُُ جامعه ی عدالتمندی داشتیم. کدام معلم است که هر ماه حق و حقوقش را با دیگران تقسیم کند و کتاب بچه هایش رااز روی نیمکت بردارد و دزدکی پولی لای آنها بگزارد و کدام است که به اندازه ی فرزاد کمانگر شوق درس خواندن و امید به زندگی را به دانش آموزانش بدهد، معلمی که به ما آموخت به سرزمین مان عشق بورزیم و برای سربلندیش بکوشیم و در مدحش سرود بخوانیم. پس ما به چه شوقی بتوانیم درس بخوانیم وقتی که برادرمان را در کنج زندان پرپر می کنند چگونه به آینده ی خویش امیدوار باشیم. آیا این انصاف است کسی را که هنوز دانش آموزانش به امید حرفهای او درس می خوانند تا به هدفشان برسند این گونه مجازات کنید؟ کسی که دانش آموزانش هنوز چشم به راه آمدنش هستند. کسی که خدمت را افتخار می دانست، او که نحوه زندگی کردن را به ما آموخت اکنون حق زندگی را از خودش می گیرید؟
ما با چه امیدی درس بخوانیم تا مفید باشیم در حالی که یکی از بهترین الگوهایمان را به دار میکشند. کسی که هر لحظه زندگیمان با او خاطره ایست، ما زندگی را با او میخواهیم، ما منتظر دستان پر مهرش هستیم، ما به قیمت جانمان او را می خواهیم چون او بسیار به آینده ی ما امیدوار بود، پس بگذارید آینده را نیز با او تجربه کنیم.
از طرف دانش آموزان معلم سر بلند فرزاد کمانگر - رویا، صنوبر و...