به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

نامه محبوبه کرمی به پدر و برادر

پدر عزیزم، سلام. می دانم که منتظر برگشتن من هستی. به تو گفتند که من در ماموریت ام. ولی نمی دانی که دخترت در گوشه سلول های انفرادی فقط به جرم فعالیت های انسان دوستان و تلاش برای تغییر وضعیت زنان باید ماه ها و سال ها زندانی باشد. دیگر سلول های انفرادی هم از گریه های من خسته شدند.پدر عزیزم، مقاومت کن و صبور باش. دخترت تنها محبوبه ات به سفری دوردست رفته است. سفری که نه رفتنش با تصمیم من بود و نه برگشتن اش با اراده من ممکن است.
پدر عزیزم، یادش به خیر آن روزها که از خواب برمی خواستی و من با صمیمیت و عشق صبحانه را برایت آماده می کردم. داروهایت را می دادم و تو می گفتی "خدا را شکر که تو در کنارم هستی" اما حالا در انفرادی فقط نگران تو هستم. هرگز فراموش نمی کنم زمانی را که مادرم در لحظات آخر عمرش برای آخرین بار چشمانش را گشود و به من با اشاره گفت "پدرت را به تو می سپارم" و دیگر برای همیشه با من وداع کرد. چه وداع سخت و دردناکی بود.اما باید این مسئولیت را می پذیرفتم.
پدر عزیزم، هر وقت در خانه دلتنگ مادرم می شدم، در گوشه ای از خانه به حال خود می گریستم. تو با آن عصای دستی، آهسته آهسته راه می رفتی و مرا در گوشه ای از خانه پیدا می کردی. با آن دستهای پیر و فرسوده ات موهایم را نوازش می کردی و می گفتی "محبوبه جان می دانم دلتنگ مادرت هستی، اما اگر تو گریه کنی قلب من به درد می آید" و من فوری اشکهایم را پاک می کردم و با محبت و نوازش تو را به بسترت باز می گرداندم. ولی حالا در سلول های انفرادی برای دوری از پدر و مادرم گریه می کنم و دیگر کسی را نمی یابم که به من آرامش دهد. دیوارهای اوین آنقدر بلند است که صدای ناله های مرا نمی شنود.
پدر جان، چه لذتی داشت آن روزها که آفتاب درخشان، حیاط را نورانی می کرد تو با آن کمر خمیده و عصای به دست در حیاط قدم می زدی و من تماشاگر این لحظات شیرین تو بودم.
پدر جان، توان صحبت تلفنی با تو را ندارم، چون هر وقت صدایم را می شنوی از من می خواهی که به خانه بازگردم اما بدان که به این زودی ها برای من بازگشتی نخواهد بود و ماه ها باید در سلول انفرادی تنها زندگی کنم.
پدر جان خواهش می کنم که دیگر چشم به در ندوز که محبوبه ات بر گردد. این ناجوان مردان مادرم را از ما گرفتند و حالا نیز زمانی که تو در خواب بودی حتا فرصت ندادند با تو خداحافظی کنم.

نامه به برادم محسن:
مثل گذشته صبور و مقاوم باش و مطمئن باش که این روزهای سخت و پرمشقت ما به پایان می رسد
و حالا می خواهم کمی با برادرم خلوت کنم.
محسن جان فراموش نمی کنم آن روز که مامورین در ساعت 11 شب به درب منزل ما آمدند تو گفتی "مامور برق آمده" و هر دو از این خبر شوکه شدیم. مامورین را به داخل منزل هدایت کردی و با صبوری و استقامت همیشگی خود، مرا به آرامش دعوت کردی. مدام به یکی از آقایان می گفتی "مطمئن هستم اشتباه می کنید، خواهرم در هیچ تجمعی نبوده" آنها هم می گفتند اگر این گونه باشد زودتر باز می گردد. لحظه ای که مرا تا دم در بدرقه کردی با اشاره می گفتی "نگران نباش، به خاطر من صبور باش" حتا یادآوری می کردی که داروهایم را فراموش نکنم و مامورین از این همه عشق و محبت بین ما مات بودند.
آری برادرم می دانم که روزهای سختی را می گذرانی. اما هر بار که در ملاقات حضوری می بینمت، صورتت لاغرتر و نحیف تر شده، ولی عزم و اراده ات محکم تر و استوارتر گردیده. هرگز در ملاقات کابینی ضعف و سستی از تو ندیدم. هرگز از مشکلات و دلتنگی هایت کلامی به زبان نیاوردی.
محسن جان، آنقدر صبور و مقاومی که کوه های البرز در مقابلت سر تعظیم فرو آورده اند و زمین به گام های استوارت آفرین می گوید.
محسن جان می دانم مسئولیت ات صدچندان شده است. اما مثل گذشته صبور و مقاوم باش و مطمئن باش که این روزهای سخت و پرمشقت ما به پایان می رسد.
برادر عزیزتر از جانم بدان که سر قول هایی که بتو داده ام خواهم ماند و ضعف و سستی را از خود دور می کنم. هر وقت که دلتنگ تو می شوم، بغض گلویم را می فشارد و برای دوری از عزیزترین برادرم آرام آرام اشک می ریزم. تصویرت در جلوی چشمانم حاضر می شود که می گویی "خواهرم گریه نکن. این روزها به پایان خواهد رسید"
محسن جان به اندازه تمام دنیا دوستت دارم و مشتاق دیدارت هستم.