يادداشت محمد نوریزاد از اوين؛
داستان گفتوگوی من و دادستان
متن پيش رو شرحی است از محمد نوری زاد درباره ديدار او با دادستان تهران و آنچه بين آنها گذشته است. متن يادداشت محمد نوری زاد که در اختيار “کلمه” قرار گرفته است به شرح زير است:
مرا با چشمان بسته به هر سو میبرند. وقتی داخل اتاق شدم، مردی چهل پنجاه ساله در يک سر ميزی دراز، نشسته بود. لبخندی زد و سر ديگر ميز را نشانم داد، نشستم و بعد از سلام و عليک معمول؛ گفت: آقای نوریزاد اصلاً دوست نداشتم تو را اينجا ببينم، چرا بايد تو اينجا باشی؟ گفتم: اينجا خانهی من است. من خودم را اينجا صاحب خانه میدانم، نه يک جانی نابکاری که برای تاديب و تنبيه به اينجا آوردهباشندش.
گفت: اين روزها خيلی داری شلوغ میکنی.
نگهبان برای من نوشته و از تو شکايت کرده که با مشت به صورتش کوبيدهای و پيراهنش را پاره کردهای! گفتم: تفاوت من زندانی با همان نگهبان در اين است که نامهی او، ظرف دو روز به دست شما میرسد، اما نامهای که من يک ماه پيش از داخل سلول خود برای دادستان نوشته ام به دست او نرسيده است.
مردی که روبرويم نشسته بود، برای خاراندن صورتش مچ قطعشدهاش را بالا آورد و به صورتش کشيد. آنجا بود که دانستم کسی که مقابلم نشسته و از اقتداری دماوندگون برخوردار است، دادستان تهران، آقای جعفری دولت آبادی است. شنيده بودم که دادستان تهران، يک دستش را تا مچ، در جبهه جاگذاشته است.
گفتم: شما بايد آقای جعفری باشيد. گفت: بله. گفتم: به اسم هواخوری، مرا از سلولم بيرون بردند و در غياب من، به داخل سلول من رفتهاند و نوشتهها و وسايل شخصی مرا برداشته و بردهاند. ليستی را که جلويش بود ورق زد و گفت: چرا بايد روی زيرپيراهنیات بنويسی: «ما زندهايم، پس زندگی میکنيم.» گفتم: اين جملهی ساده قرار است کجای دستگاه اطلاعاتی و امنيتی کشور ما را به لرزه اندازد؟
گفت: آدم را ياد سخن دکارت میاندازد که: «من اعتراض می کنم، پس هستم!». گفتم: دوستان شما دو نوشتهی مرا از ميان وسايل شخصیام برداشته و بردهاند. شما از طرف من وکيل، اين نوشتهها را مطالعه کنيد و آنها را به اهلش برسانيد. عنوان نوشتهی اول «راز عرعر الاغ» است و نوشتهی دوم «نامهای به نمايندگان مجلس.» من کاری به نوشتهی اول ندارم که مخاطبش وزارت اطلاعات است، اما نامه به نمايندگان را بدهيد به دست آقای لاريجانی رئيس مجلس تا برای نمايندگان و مردم تکثير و منتشر کند.
گفت: من با مجلس کاری ندارم، اما چرا نامهای به آقا (رهبر) نمینويسی؟ اگر بنويسی ما خيلی زود از طريق آقای لاريجانی قوهی قضائيه، آن را به دست آقا میرسانيم. يک تقاضای عفو هم در آن باشد خيلی بهتر است. گفتم: من تقاضای عفو نمیکنم؛ چراکه معتقدم خطايی مرتکب نشدهام. مشکل نوشتههای من در اين است که کسی از زاويهی خيرخواهی، به آنها نمینگرد. مثل همين حالا سه روز اعتصاب غذای خشک کردهام، چرا؟ چون مخاطبی پيدا نمیکنم که در جايگاه قانون، قانون را رعايت کند. خنديد. از واژهی اعتصاب خنده اش گرفت. صميمانه گفت: نه آقای نوریزاد، اعتصاب نکن.
گفتم: مرا از بند ۲۴۰، از سلولی که در آن حمام و دستشويی بوده، به بند ۲۰۹ منتقل کردهاند؛ به سلولی که هيچ امکاناتی ندارد با هوايی داغ. و من هر چه درخواست کردهام میخواهم افسر نگهبان را ببينم، اهميتی نمیدهند و وقتی به عنوان اعتراض، بر در سلول خود میکوبم، در باز شده و افسر نگهبان با من درگير میشود، يکديگر را خبر میکنند و پنج نفری مثل پرکاه مرا از زمين بلند کرده و محکم به زمين میکوبند. سرم به شدت به زمين میخورد. دو کتفم آسيب میبيند، بينايی چشمم تحليل میرود. سردرد شديدی عارضم میشود.
گفتم: اينطور سردردها به تهوع میانجامد. حرف مرا تاييد کرد. اما مرتب اصرار داشت که اعتصابم را بشکنم. گفتم: آقای جعفری، من در اعتصابم مصممم. امروز سه روز است که در اعتصاب به سر میبرم و به سختی خودم را به اينجا رساندهام. يک ليوان آب، يک حبه قند نخوردهام. راديولوژی اوين از سرم و از دو کتفم عکس گرفته. ممکن است چيزی در اين عکسها نباشد، اما من به خاطر بی قانونی دوستان شماست که اعتصاب کردهام و خود را به مخاطره انداختهام. شما، چهار روز ديگر جنازهی مرا از سلولم بيرون خواهيد کشيد. گفت: درست نيست که تو با دست خودت، خودت را به کشتن بدهی. گفتم: چرا امام حسين اين کار را کرد؟ گفت: آنجا يزيد در مقابلش بود. گفتم: هرکجا قانون نباشد، پای يزيد در ميان است؛ مثل دستگاه قضائی ما که معتقدم هيچ ربطی به اسلام ندارد.
شما «پ» را دستگير می کنيد و به زندان می اندازيد و افرادی را که او افشا کرده، آزاد گذاردهايد. شهرام جزايری را به زندان میاندازيد و آقای [...] را که با استفاده از رانت، صاحب چندصد ميليارد تومان ثروت است، تا وزارت بالا میبريد. گفتم: اين دستگاه آنچنان فشل و از ريخت افتاده است که مسئولی مثل [...] به راحتی ملعبهی آدمهای زيرک میشود و از طريق راننده و دامادش، پوست از تن عدالت میدرد. گفت: همين آدمهای زيرک دويست ميليون تومان خرج حسينيهاش کرده اند.
گفتم: من هم شنيدهام. اما شنيدهام يک ويلا به رانندهاش دادهاند و امضاهای بسياری از او گرفتهاند. شما در مقام دادستان، شهامت اعتراض نداريد، چرا؟ چون به اين ميز و ترفيع خود محتاجيد. گفت: اينطور نيست، من يک جانبازم. گفتم: باشيد، مگر علاقه به ترفيع، جانباز میشناسد؟ چرا اعتراض نمیکنيد؟ مگر قاضيان نالايق و ناعادل در اين دستگاه کماند؟ گفت: هست، اما در مسير کار من نيست.
گفتم: چرا استعفاء نمیدهيد؟ گفت: هستم تا مگر کاری بکنم. گفتم: همه به همين نحو عمل خطای خود را توجيه میکنند. گفتم: اکثر ارگانهای ما آلوده هستند به رشوه و قاچاق و شما جرات برخورد نداريد. اکثراً قانون را دور میزنند. اما شما مرا به خاطر حقيقتگويی و دلسوزی به زندان انداختهايد و اجازه دادهايد بازجوهای بیسواد و فحاش مرا بزنند و به ناموس من توهين کنند. اما کسانیکه از رانتهای اقتصادی و اجتماعی بهره بردهاند آزادند. و شما جرات دستگيری آنان را نداريد. گفتم: عدالت در دستگاه قضائی ما بيشتر يک شوخی بزرگ است. من به خاطر نقد اين عدالت بيمار، در زندانم و عاملان بيماری دستگاه قضايی و امنيتی و اقتصادی آزادند و حمايت میشوند.
دادستان در کمال صبوری به سخنان من گوش سپرد و سرآخر داستان نامه به رهبر را تکرار کرد. گفتم: مینويسم اما آنگونه که خود میخواهم. گفت: بنويس.
کاغذ و قلم آوردند و من در حالی که از سه روز اعتصاب، سخت در رنج بودم، نوشتم “… اگر کسی به زبالههای شهر کربلا اعتراض کند و به زوار سيدالشهدا با صدای بلند بگويد امام حسين اسوهی نظافت و پاکيزگی است و اين همه آلودگی برازندهی امام نيست و امام به شدت رنج میبرد و ناراحت است، آيا مجرم است؟ بايد او را بگيرند و به زندان بيندازند؟ اکنون اين وضع، حکايت من است. من اين همه زشتی و نازيبايی را برازندهی انقلاب نمیبينم. انقلابی با آنهمه هزينه و زحمت. من در اوين با هتاکی بازجوهای بیسواد و ضرب و شتم آنان مواجه شدهام. بازجوهايی که به قبيحترين روشها از متهمان اقرار میگيرند. با کثيفترين رويه. و با زدنها و فحشها و تحقيرهای پليد. خيلی دوست داشتم در يک ملاقات حضوری کهريزک دوم را به شما معرفی کنم و از فجايع رفتاری کسانی بگويم که ادعای سربازی امام زمان را دارند…”
نامه را تا نکرده به دست دادستان تهران سپردم. و در کاغذی مجزا برای او نوشتم: وقتی حکم دادگاه من رسماً اعلام شده، چرا بايد مرا در زندان اطلاعات نگهداری کنند؟ و از او درخواست کردم مرا به زندان عمومی منتقل کند. اکنون که اين نوشته را می نويسم در بند عمومیام. در اندرزگاه شماره ۷، سالن ۵٫
محمد نوری زاد