به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

          فخری شادفر

چرا چشمان او غمگین بود؟

می خواهم از زنی سخن بگویم که یکی از شاگردان من است. من کار داوطلبانه ی تدریس به بزرگسالان را انجام می دهم. بیشتر شاگردان من زنان افغان هستند. روزی سر کلاس مشغول تدریس بودم و نیم ساعتی گذشته بود که متوجه چهره ی متفاوت و تغییریافته ی یکی از زنان شدم. او با جلسات قبل بسیار فرق کرده بود، کسی که همیشه سر کلاس چشمانش از خوشحالی یادگیری برق می زد و همیشه خیلی شوخ طبع بود، در چشمانش برقی دیده نمی شد و به جایش پُر از غصه بود و چهره اش پژمرده. 
کتاب را بستم و ازش پرسیدم: «چی شده؟ چرا غمگینی؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟..»
ــ نه. چیزیم نیس، خانوم.
گفتم: «در خانه دعوات شده؟ واسه خانواده ات اتفاقی افتاده؟
ــ نه خانوم. چیز مهمی پیش نیومده...
من که دست بردار نبودم باز پرسیدم که : «شوهرت کتکت زده؟ خب اگه زده ... حرفم را قطع کرد و گفت: «نه.»!
آخرین سؤالم به هدف خورد، گفتم که آیا شوهرت می خواد سرت هوو بیاره؟ چشمانش پر از اشک شد، و من هم دیگر ادامه ندادم.
بعد از پایان درس و رفتن شاگردها، او را به گوشه ی خلوتی بردم و با مهربانی و همدلی، ازش خواستم که جریان را تعریف کند. به زور جلوی اشکش را گرفت و خیلی خلاصه ماجرا را برایم تعریف کرد :
هر شب که شوهرم به خانه می آید به تلفن همراه اش زنگ می زنند و او به اطا ق دیگر می رود شروع به صحبت می کند. یک شب که صحبتش خیلی طوللانی شده بود پشت در رفتم که گوش کنم ببینم که با کی حرف می زند و چه می گوید. معلوم شد که با یک زن صحبت می کند. به خود می لرزیدم. مثل این بود که به بدن من برق وصل کرده بودند که یک دفعه شوهرم در را باز کرد و من را دید. به من گفت بیا تو و گوشی تلفن را به دستم داد و گفت که گوش کن. حدسم درست بود صدای دختر یا زن جوانی بود که قربان صدقه شوهرم می رفت گوشی را به دستش دادم و در حالی که تمام بدنم داغ شده بود و داشتم گُر می گرفتم از اطاق بیرون آمدم.
تمام ماهیچه های پا و دستم می لرزید. نفسم در نمی آمد. انگار یک سنگ بزرگ روی سینه ام گذاشته باشند. رفتم پیش بچه ها و مثل آدمهای منگ و خواب زده، فقط به سقف خیره شدم. بعداً او هم آمد و حسابی دعوایمان شد. او گفت که تقصیر او نیست که این دختر جوان از اهواز با او تماس می گیرد و گاهی هم برایش هدیه می فرستد. دختر به اصرار از او می خواهد که باهاش ازدواج کند و او را به تهران بیاورد....
راستش بعد از شنیدن این ماجرا از زبان شوهرم، دیگر شب و روزم سیاه شد و روی آرامش را ندیدم. در واقع روز و شبم را نمی فهمم و به شدت نگران بچه ها وخودم هستم که چه بلایی می خواهد بر سرمان بیاید...»
از او پرسیدم که : «مگه چند تا بچه داری؟»
ــ شش تا
گفتم که «شوهرت چند سا له ست؟»
ــ چهل و شش سال داره.
پرسیدم که «تو خودت چند سا له هستی؟»
ــ چهل ساله.
مکثی کردم و دوباره پرسیدم ازش که: خب ببینم، شوهرت جه کاره است؟ شغل اش چیست آیا واقعاَ درآمد با لایی دارد؟
ــ نه خانوم جان، درآمد بالا کجا بود او گارگر کفاشی ست، تو مغازه ی کفاشی کار می کنه...»
برایم خیلی عجیب بود که یک گارگر کفاشی با آن درآمد ناچیز و شش تا بچه، بدش نیامده که زن دیگری هم بگیرد. چند دقیقه ای سکوت بین مان حاکم شد. بسیار خوب، سکوت را شکستم و به زن پیشنهاد کردم که تو بیا یک کمی خودت را آرام کن و نوشته کوتاهی درباره ی این که چگونه باید در مقابل خشونت برخورد کنیم را برایش خواندم و بهش توصیه کردم که این گونه رفتار کند :زمانی که بچه ها خواب هستنند با شوهرش راجع به این موضوع صحبت کند وعوا قب شوم این کارها را با مثا ل ها ی متعدد و متفاوت بیان کند و برایش روشن کند که نه خود او بلکه بچه ها و مادر آنها را تباه خواهد کرد. و به عنوان آخرین نکته بهش گفتم که : «به شوهرت بگو زندگی ای که براساس تباهی زندگی پنج نفر بنا شود سست تر از آن خواهد بود که دوامی داشته باشد.» سپس با غصه و درد و عصبانیت و نگرانی از او خدا حافظی کردم.
این قضیه، تا مدتها ذهن مرا به خود مشغول کرد. از این که نمی توانم به او و امثال این زنان ـ که تعدادشان هم فراوان است ـ کمکی بکنم واقعاَ غصه ام چند برابر شده بود. برحسب اتفاق این قضایا زمانی اتفاق افتاده بود که لایحه ی حمایت از خانواده قرار بود در دستور کار مجلس قرار گیرد و در یکی از مواد آن «چند همسر گزینی مردان» قانونی شود و من به طور عینی و ملموس می دیدم که قانون چند همسری، چگونه اساس خانواده را ویران می کند و زن و بچه ها را تباه می سازد.
در یکی از این روزها به طور اتفاقی یکی از دوستانم را دیدم و ماجرا تلخ زندگی ناامن این زن را با او در میان گذا شتم و گفتم که «نمی دانی که چقدر برای این زن ناراحت هستم، دلم می خواهد که هر طور شده کاری برایش انجام دهم...»
دوستم پیشنهاد کرد که اگر قضیه خیلی جدی شد بروم با شوهرش صحبت کنم و شوهر زن را به هر شکلی مجاب کنم که این کار را نکند و او را از ازدواج مجدد و ویرانسازی زندگی خانوادگی اش، و خراب کردن آینده شش فرزندش منصرف نمایم. دوستم اضافه کرد که اگر منصرف نشد او را تهدید کنم به شکایت و وکیل گرفتن برای همسرش و...من هم قبول کردم.
دفعه ی بعد که زن را دیدم از اوضاع خانه پرسیدم ولی احساس کردم که جلوی شاگردان دیگر، تمایلی به صحبت ندارد. بعد از اتمام کلاس از او پرسیدم که خب تعریف کن که چه کار کردی گفت که «خانوم توصیه های دفترچه مقابله با خشونت را به کار بردم که چگونه زنان باید یعنی می توانند با خشونت برخورد کنند، توصیه های شما را هم بهش گوشزد کردم البته با لحنی منطقی و صمیمانه، که خوشبختانه بعد از چند روز شوهرم پاسخ داد که هرگز این کار را نخواهد کرد، و عکس آن خانم را جلوی چشم من آتش زد و سوزاند. ...آری، شادمانی در چهره اش و برق در چشمانش دوباره نمایان شده بود.