به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

          منیر طه
مرضیۀ شیرین رفتارِ ترانه هایم
ترانه ها در چشم هایش برق می زدند. آواز ها و آهنگ ها در سینه اش می چرخیدند و می رقصیدند. سرمستی و«آنی» که در صدایش بود یگانه بود و من چقدر این صدا را که نمی توانم چگونگیش را توصیف کنم دوست داشتم و چقدر به خود می بالیدم وقتی این صدا با آن شگردی که در ذات و طنین خود داشت ترانه هایم را می خواند و معرفی می کرد. تجویدی خوب می دانست اگر من ترانه سرای آهنگ هایش هستم مرضیه آن را خواهد خواند و باید بخواند بنا براین در این مورد سخنِ دیگری با من نداشت. او هم نیست، او هم رفته است. دلم برایشان تنگ می شود و سرشکم تا بنِ مژگانم می آید و نمی ریزد. نمی گذارم بریزد مبادا تسکینِ خاطرم از یادشان غافلم کند.
این غم شیرین و جدا نشدنی از زندگیم طراوت و صفای جسم و جانم است. چه بخت بیدار و اقبال بلندی داشتم که به نو جوانی در کنارشان بالیدم و موهبت آهنگ و صدا را در ترانه هایم قدر دانستم و سپاسگزار شدم.
           منیر طه

نخستین همکاری شاید با ترانۀ « ای بهار من» شروع شد که تا مدت ها روزی دو بار، هشت صبح و دوازده ظهر از رادیو پخش می شد سپس ترانه های دیگری در برنامۀ گل های رنگارنگ بر دیگر آهنگ های تجویدی نوشتم که مرضیه خواننده اش است.
برخی از ترانه ها شرح احوالی دارند از آنجمله «سوزِ ساز» (هر کجا سوز و ساز ضبط شده درست نیست) آغازِ کلام:

چون برخیزد سوزِ ساز، ساز
دل پنهان می سوزد باز باز
می لرزد تا تارِ ساز ساز
تار و پودم لرزد باز باز


بنا براین نمی توان گفت : چون برخیزد سوز و ساز ساز

وقتی برای معالجۀ شکستگی استخوان پایم به وین رفتم، رهی معیری بر آهنگ این ترانه کلام دیگری گذاشت که باز مرضیه آن را خوانده است: (گریم از هجرانت های های / نالم از حرمانت وای وای) بدین ترتیب ترانۀ من به بایگانی رفت و پس از آن های های و وای وایِ رهی مرتب پخش می شد. رهی ترانه های دلنشین فراوان داشت و لی این ترانه را هم در غیاب نویسنده اش از آنِ خود کرد که بی نیاز نبود از آنچه گفته اند آز.
یکی از ترانه های پر سر و صدا، ترانۀ « شیرین بر و شیرین لب و شیرین دهنم» است که حرف تازه ای داشت حرفی از حُسن فروشی در سیاحتِ افلاکیان و ساحتِ خاکیان. بنا بر این می توانست اعتراض وخشمِ عمامه داران و دستار بندان را بر انگیزد. آن را تجویدی به برنامۀ گلها ارائه داده بود که برای اجرایش دست به دست می کردند آغاز ترانه می گفت: شیرین بر و شیرین لب و شیرین دهنم/ شیرین حرکاتم من و شیرین سخنم – شیرینم و شیرینم و شیرین شکرم/ شیرینیِ هر مجلس و هر انجمنم. ...
روزی در لهیبِ تابستان، تجویدی به خانۀ ما آمد با رونوشتی از این ترانه. گفت پیرنیا می گوید برخی از کلمات و مفاهیم را تغییر بده تا بتوانیم آن را اجرا و پخش کنیم. خود سانسوری را بر نتافتم و تقریبا فریاد زدم یعنی من آنچه را که می خواهم بگویم نگویم و آنچه را که او می خواهد بگوید بگویم؟ ببر بده دیگری ترانه اش را بسازد. لحن صدایم آنقدر خشمگین و آمرانه بود که با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: من که نمی گویم پیر نیا می گوید. گفتم هر که می گوید و کاغذ را به سویش پرتاب کردم. به آزردگی رفت. به روی استادم فریاد زده بودم، آزرده خاطر مرا ترک کرده بود، ترانه از چین و شکن صوت و صلا سُر خورده در پیچ و خمِ عمامه و عبا گرفتار آمده بود. داغ شده بودم شقیقه هایم می کوفت و گونه هایم می سوخت. رفتم زیر دوش آب سرد و همچنانکه آب را بر سر و دوشم رها کرده بودم بند دومی بر آن ساختم: با اینهمه سوداگر دنیا چکنم/ با مردمِ دنیائیِ رسوا چکنم – از اینهمه سجاده کِشِ زهدِ ریا/ من گر نکنم دوری و پروا چکنم ...
مرضیه که به توان تیز هوشیِ خود کلام متفاوت را در یافته بود و ترانه را تمرین کرده و موسیقی و کلامش در دسترسش بود، وقتی دید ترانه به دست انداز افتاده، شاید هم با موافقت خود تجویدی آن را با همان صوتِ فرود آمده در اعماق جان ها، در رادیو نیروی هوایی خواند. آنچنان شد که وقتی برای خرید کتاب به کتابفروشی ابن سینا در چهار راه مخبرالدوله می رفتم بند بند ترانه از سوی آیندگان و روندگان به گوشم می رسید.
پیرنیا متوجه بُرد و باخت شده بود بنا بر این با مقدمه ای مصلحت آمیز با صدای لطیف روشنک آن را در برنامۀ گلها گنجاند و بند دوباره ساخته شده اش هم جداگانه اجرا شد. باید یاد آور شوم که در بند دوم ترکیبِ زهدِ ریا درست است به معنای زهدِ ریائی ولی با وجود یادآوری، مرضیه آن را زهد و ریا خوانده است که اشتباه است و این اشتباه گاه از محفوظات ذهنی سر می زند که بر حسب عادت و تکرارشان به دشواری ذهن ما را ترک می کنند زیرا که مرضیه هرگز از پرسیدن و فراگیری فرار نمی کرد و بر خلاف برخی که همه چیز می دانند! و پرسیدن را کسر دانائی، مرضیه می پرسید و یاد می گرفت. علاقه و اصرار فوق العاده ای در بسط دانستنی ها در زمینه های متفاوت و هنرش داشت. از ایثار مهر و محبت دریغ نمی ورزید. حریم زندگیش جلا و صفای چشمانش را داشت. رنگ نگاهش با زنگِ صدایش در هم می آمیخت و بی باکانه به جسم و جان آدمیان می ریخت.
در وین بودم و در بیمارستان بستری. از تهران خبر آمد که مجلۀ روشنفکر ستونی باز کرده با عنوان مرضیه یا دلکش. مرضیه را بر گزیدم و از بستر بیماری غزلی با عنوان صدای خدا برایش نوشتم و به روشنفکر فرستادم. همان را به برنامۀ گلها هم دادم و در یادداشتی نوشتم می خواهم صدای خدا را با صدای مرضیه بشنوم. مرضیه این غزل را در نهایت صلابت در حنجرۀ عنان گسسیخته اش غلطانده و خوانده است. مطلع و مقطع غزل این است:

ز عرش می رسد این بانگ و از حریم خداست
فرشته ایست تو گویی که در مقام دعاست
نه ساز توست نه آواز من نه شعر منیر
به هوش باش مغنی که این صدای خداست

بنا بر محفوظات ذهنیِ آن روز هایم صدای خدا را بر ترین دانسته صدای مرضیه را به آن شباهت داده ام ولی امروز، نه برای دگرگونی و حوادثی که در سرزمینم رخ داده بل که از بسی دیرگاهان که ذهن و زوایای هستیم از این قید و بند ها رهاست، صدای هستی را در صدای مرضیه می شنوم. صدایی که در کوه و دشت و صحرا، در مسیر چشمه سار ها و بر سر موج های دریا می چرخد و می غلطد و می رقصد.
در کنسرت آبادان به وقت اجرای ترانۀ شیرین بر، از شرکت کنندگان خواسته بود که بپا خیزند و همراه با او برایم دعا کنند.
ترانۀ «سبودار»، ترانه ای سنگین آهنگین است و آهنگ و بند مناجاتی آن کوبنده و تکان دهنده.
سحر شد خدایا سحر شد
شبی رفت و صبحی دگر شد
تو گویی عمر من بسر شد بسر شد
این بند را مرضیه با صدای پایین خوانده است زیرا که آغاز این ترانه اوج صدای مرضیه را در بر می گیرد در حالی که اگر بُرش و کشش موسیقی طوری با صدای خواننده تنظیم می شد که بخش مناجاتش در اوج خوانده شود هم تأثیر شعر در شنونده بیشتر بود و هم قدرت صدای مرضیه نمایان تر می گردید. تجویدی خواننده را به پیروی از نت بر گزیده اش می کشید و کمتر سازش را با توانایی صدای خواننده کوک می کرد. این روش را از من هم دریغ نکرده بود. بجای اینکه نرمش صدایم را بکار گیرم باید فریاد می زدم که نخواستم فریاد بزنم.
در این برنامه مرضیه و بنان همکاری می کنند ولی آنچه که هوش رباست پیانوی محجوبی است که هرگز نظیرش را نشنیدم نه از خودش نه از دیگران. آنچنان می تازد و می کوبد و می روبد که گویی زمین لرزه ایست فتاده در جانش که به آنی از خویشتنِ خویش خواهد گسست .
به کس مگو مگو / حدیث این سبو:
دگرگونی و پریشان احوالی محجوبی در اجرای ترانۀ به کس مگو مگو / حدیث این سبو / تا بنوشندم تا بنوشندم، نیز به همین منوال است . این ترانه حال و هوای رهایی و گسستگی دنیائیِ خود را دارد.
پیرنیا خواسته بود که ترانه سرایان به وقت اجرای کارشان در استودیو باشند من هم بودم. وقتی وجد و نشاط صدای مرضیه به این برگردان می رسید (به کس مگو مگو/ حدیث این سبو/ تا بنوشندم تا بنوشندم)، محجوبی دگرگون و از خویشتن بدر پیانو را رها می کرد و دُورِ استودیو می چرخید. این دُور چرخیدن چندین و چندان بار تکرار شد و ضبط برنامه از نه صبح تا چهار بعداز ظهر طول کشید. در این برنامه استاد صبا هم بود که وقتی با موهای دُمِ اسبی و کفش صندل و دامنِ لغزنده در بالای زانوانم وارد استودیو شدم از دیوار روبرو آرام قدم به قدم آنقدر آمد تا نفس هایش به من رسید و لهیبش را در گونه هایم حس کردم. با بزرگواری و به آرامی گفت: « گمان می کردم زنی خواهد بود که لا اقل چهل، چهل و پنج سال دارد.»
دو سال پیش مرضیۀ شیرین رفتارِ ترانه هایم پس از گذشتِ عمر، که تابستان بهار را در نوردیده و با کوله باری سنگین از افسوس و آه غربتِ زمستان را احتمال می کرد، تلفن کرد. می گفت شمارۀ تلفنت را از مولود زهتاب گرفتم. دلم تپید. این همان مرضیه است که با ترانه هایم به دیدارش می رفتم و با آغوشی از گل های رنگارنگ به دیدنم می آمد؟ این همان مرضیه است که صدایش از راه دور در گوشم و در خانۀ خاموشم می پیچد؟ این همان مرضیه است که پیش دستی کرده و از من یاد می کند؟ در دل مانده ها را گفتیم و شنیدیم. آرزوهایمان را قسمت کردیم طول کشید. ترانۀ خوانده نشدۀ دربدری ها را برایش خواندم: «اگه در راه بلا سر بسرِ حادثه بردم/ اگه تو مُشتای سر گردونم این جونوُ فشردم/ اگه در تیر رسِ آتشِ صیاد نمردم/ از لطف و صفای دلِ ما بود - که من از این سرِ دنیا/ تو از اون سرِ دنیا/ توی این شهرِ پر از آشوب و غوغا/ دوباره سینه به سینه می شویم/ ای دربدری ها/ ای خون جگری ها.» گفت می خوانمش گفتم آدرس و شماره تلفنت را بده هم نوار آهنگش را و هم هر دو بند را برایت بنویسم و بفرستم گفت خودم دوباره تلفن می کنم موقعیتش را در یافتم. به وقت خداحافظی بخش پایانی ترانه را از بند دوم برایش خواندم: «هیهات دیگه کی چه می دونه/ که من از این سر دنیا/ تو از اون سرِ دنیا/ تو کدوم شهر پر از آشوب و غوغا/ دوباره سینه به سینه کِی شویم.» اینچنین یکدیگر را رها کردیم و دیگر صدا و دست هایمان به هم نرسید.
اما «عاشق شیدا»، برای خواندن این ترانه مرضیه و بنان گفتگو داشتند و به توافق نمی رسیدند تا بالاخره بنان با شوخ طبعیِ مخصوص خودش و یادآوریِ کلام پایانۀ بند ها مرضیه را از خواندن این ترانه منصرف کرد. در اینجا هم گرفتاری رهی را داشتم که همچنان دور خود می چرخید و ایراد می گرفت و می خواست این را هم به نحوی به مایملکِ خود در آورد. پیرنیا مرا که خاموش بودم و متحیر از آنهمه نظر تنگی و جسارت، به سویی کشید و گفت: «حسودی می کند من نخواهم گذاشت کوچکترین حرفی از این ترانه عوض شود و یا سراینده اش کس دیگری باشد.» اینچنین «عاشقِ شیدا» رهایی یافت.
وقتی ضبط و اجرا شد در وین در بیمارستان بستری بودم و آن را نشنیدم تا غروبی که آفتاب به بستر می رفت. سر پرستار آمد و گفت عیادت کننده داری. گفتم بیاید. بنان وارد اطاق. شد با گل و شمع و شراب آمده بود. عاشق شیدا را به نرمی و لطافت بی نظیر صدایش خواند و من اینجنین برای اولین بار عاشق شیدا را بدون موسیقی شنیدم. (بنان برای معالجۀ چشمش به وین آمده بود.)
بنان خواننده ای است که به موقع صدایش را باز نشسته کرد و کسی آن صدای مخملی را خراشیده و تار و پود پاشیده نشنید.
دیگر ترانه ها هم حال و هوایی جداگانه دارند که وا می گذارم به وقتی دیگر و حال و احوالی دیگر.


منیر طه، ونکوور، بیست سوم نوامبر ۲۰۱۰

بهار من و عاشق شیدا را بشنوید:

http://www.youtube.com/watch?v=nMigclEcu2U

http://www.4shared.com/file/133102496/220404a3/mara_asheghi_sheyda_banan__wwwirtasnifblogfacom.html