سمیه فرید
رو در روی بازجو نشسته ام و از حوادث پس از انتخابات می گوییم. مرد جوانی که تازه وارد شده در چهارچوب در می ایستد و پس از سکوتی کوتاه سر حرف را می گیرد. ریش تراشیده و لباس مرتبش توجهم را جلب می کند. رو می کنم به او و می گویم شما هم بازجو هستید؟ می گوید: اشکالی دارد؟ سرم را به تکذیب تکان می دهم و می گویم نه اما کمی تعجب کردم. به چهره اتان نمی خورد.
_ بله هستم. دلیلی ندارد همه یک شکل باشیم.
_ باشد راست می گویید کنجکاوی بیهوده ای بود.
مرد جوان ادامه حرفش را می گیرد. بحث داغ می شود. ناگهان می گوید خانم فرید! شما اصلا گوش نمی دهید.
بگذارید من حرفم را تمام کنم. دستم را می زنم زیر چانه ام و زل می زنم به صورتش و می گویم خوب الان بگویید گوش می دهم. شروع می کند به تعریف داستان واره اش از مرگ ندا. چند دقیقه ای که می گذرد بی مقدمه حرفش را قطع می کنم و می پرسم راستی! اگر کسی عینکی باشد و بدون عینکش نتواند ببیند عینکش را به او می دهید؟ رشته کلامش پاره می شود. کمی فکر می کند و پاسخ می دهد: در بازجویی ها که بله اما در سلول بستگی به نظر کارشناسش دارد. چطور مگر؟
بگذارید من حرفم را تمام کنم. دستم را می زنم زیر چانه ام و زل می زنم به صورتش و می گویم خوب الان بگویید گوش می دهم. شروع می کند به تعریف داستان واره اش از مرگ ندا. چند دقیقه ای که می گذرد بی مقدمه حرفش را قطع می کنم و می پرسم راستی! اگر کسی عینکی باشد و بدون عینکش نتواند ببیند عینکش را به او می دهید؟ رشته کلامش پاره می شود. کمی فکر می کند و پاسخ می دهد: در بازجویی ها که بله اما در سلول بستگی به نظر کارشناسش دارد. چطور مگر؟
- هیچ! دوستی دارم بیش از یک ماه است که اینجاست و بدون عینکش خوب نمی بیند. یکدفعه که عینک شما را دیدم یاد او افتادم و دل نگرانش شدم. اصرار می کند اسم آن دوست را بداند. می گویم: علی ملیحی! و او می گوید: عضو ادوار تحکیم وحدت؟! با دلخوری می پرسم چرا رهایش نمی کنید؟ او که کار غیر قانونی ای نکرده. از جانش چه می خواهید؟ و بازجوی جوان با اطمینان خاطری استثنایی! می گوید: حتما لجبازی کرده که تا بحال مانده... و من سرم را به تایید معنی داری تکان می دهم و در دلم می گویم بله آقای بازجو! آنچه تو به آن می گویی لجبازی، ایمان به هدفی است که علی در سر می پرواند و باور به راهی است که قدم های محکمش را در آن نهاده است. هرگز نخواهید توانست سر او را به سمتی که نمی خواهد بچرخانید...
علی! همیشه می گفتی نوشتن برای کسی که در زندان است رفع تکلیفی ساده است. وقتی برای حسن اسدی در روزهای زندانش بی تابی می کردی در روزهای زندانش گفتم: خوب یک چیزی برایش بنویس. تو گفتی همه می دانند من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم اما نمی نویسم. چون رفع تکلیف است اما علی! این نوشته برای رفع هیچ تکلیفی نیست فقط حرف های در گلو مانده ایست که دارد خفه ام می کند مثل آن نوشته بی مقدمه آن روز تو که نوشتی "سمیه! شب ها که محمد برادرم می خوابد با صدای نفس هایش یاد میلاد خفه ام می کند. دارم روانی می شوم." می دانستم از نوشتن این کلمات برای من به دنبال همدلی و همراهی زنانه ای بودی که شاید من نتوانستم ادایش کنم. آخر چه کلمه ای می توانست آرامت کند؟ ...
علی برگرد پیش ما! برگرد دوباره قرار ملاقات با خانواده زندانی بگذار و توی تلفن غر بزن که"اما فایده که ندارد مهم این است که فلانی توی زندان است" من یواش بگویم خوب مطرح شدن اسمش، همدلی با خانواده اش و تو بگویی خوب خوب فلان جا فلان ساعت...
برگرد علی دوباره قرار بگذار سر قرارت دیر برس من زنگ بزنم بد و بیراه بگویم و تو در سکوت گوش کنی. حرف هایم که تمام شد با صدای آرام و یخ زده ای بگویی در "بزرگترین پروژه شهری زمان شهرداری رییس دولت یک ساعت است در ترافیکم" و صدای خنده هایمان گوشی را پر کند و تو آنقدر دیر برسی که من و سیاوش فرصت کنیم از پاساژ های کنار خیابان لباس بخریم، تو بیایی و با لحن حق به جانبت بگویی: "والا ظاهرا بد هم نشد این دیر آمدن بنده" من دهن کجی کنم به تو و هر سه بخندیم.
علی! دلم تنگ شده که دو باره سر جوک هایت سر و کله بزنیم. من بگویم جنسیتی است، ضد زن است، و تو بگویی: "ای بابا خانم فرید جوک جوک است دیگر!" من از اثر زبان بگویم و تو باز جوک بگویی و من میان دلیل هایم به جوک هایت بخندم چرا که می دانم باور داری به حرف هایم و به خاطر باورت به برابری و آزادی است که الان گوشه سلولت نشسته ای چشم دوخته ای به دیوار روبرو، خاطره روی خاطره می گذاری تا صبح را به شب و شب را به صبح برسانی.
علی! "چخماخ ها کنار فتیله ها منتظرند"*؛ برگرد...
مصرع شعری از احمد شاملو