به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

   افسانه اسکویی نژاد
زندگی بی فروغ اعظم
فرشته عدالت هم کور است!
زنی را که می خواهند چشمهایش را در آورند، چگونه حس می کند؟
آیا ما می توانیم خودمان را زنانی همدرد و بشردوست بنامیم تا زمانی که این واقعیات وحشتناک در دنیا رخ می دهند؟
آیا یک روز را در دنیا به نام زن گذاشتن، کافی است، روززن، 8 مارس است.
زمانی که ما هر روز در باره اهانت به زنان و دختران می خوانیم ومی شنویم آیا یک لحظه با آنان احساس همدردی می کنیم؟ و یا روز بعد آنان را فراموش می کنیم؟
نه، درپشت این نامها وارقام وحادثه های وحشتناک، انسانهایی با احساسات وجود دارند که دردستان شیطان قرارگرفته اند.اما ما انسانها...
حالا ما در باره اعظم می خوانیم. نه فقط در باره سرنوشت وحشتناک او بلکه در باره احساساتش.
اعظم، متاهل، 21 ساله، با مادرشوهرش زندگی می کرد. یک روز که درخانه تنها بود، شخصی می آید و قصد تجاوزبه او را دارد. او دردفاع ازخودش، مایع چاه بازکن را به صورت آن مرد می پاشد که آن مرد یک چشمش را ازدست می دهد.
مرد یک چشمش را ازدست داده است، درحالیکه طبق قانون ملاها، اعظم باید دوچشمش را ازدست بدهد. (دوچشم زن برابر یک چشم مرد است)
این حکم درملاء عام طبق نوشته ی روزنامه ها ی ایران انجام می شود.
آیا هرگز فکر کرده اید که آخرین لحظات برای این زنان چگونه می گذرد؟
وقتی که کمی عمیقتر فکرکردم، درست خودم را درکنار او حس کردم. زمان ومکان نقشی نداشت، فقط احساسات، گریه، خواری، انتقام و...
"غروب خورشید، دیشب آخرین باری بود که آنرا می دیدم، آخرین باری که پایین رفتن خورشید را می بینم. طلوع خورشید، درسحرگاه امروز هم همینطور، آخرین باری بود که بالا آمدن خورشید را دیدم. بیدارماندن ودیدن این نعمات خدایی با ارزش بود. خورشید می آید و می رود ولیکن ظلم دراین سرزمین باقی است.
آخرین احساساتی که ..."قلبش می زد...آهی کشید،"این حقیقت ندارد".دستش را به قلبش می گذارد و همینطور به طرف شکم و پاهایش ادامه می دهد. با دستانی لرزان شکمش را حس می کند و پاهای درازش را که خاطرجمع شود که این ها واقعی است و خیالی نیست. متاسفانه دستهایش بر دیواره رطوبتی سیاهچال، تردید او را تآیید می کند.
آیا هرگز فکرکرده اید که غروب و طلوع خورشید چقدر زیباست؟
افسانه اسکویی نژاد


2010-10-02