سید علی صالحی، شاعر:
«مردم گرسنهاند؛ جایزهها را بگذارید برای بعد»
سیدعلی صالحی جایزه داوران شعر نیما را نپذیرفت و اعلام کرد در شرایطی که «مردم با آبرو گرسنه» هستند، هیچ جایزهای را نخواهد پذیرفت. وی گفت: «در این شرایط شرفشکن، دادن و گرفتن جایزه، یعنی تأیید همین شرایط. شرمآور نیست؟ این بازیها را بگذارید برای بعد.»
به گزارش خبرگزاری ایلنا، صالحی گفته که «مردم با آبرو گرسنهاند، با سیلی رخسار سرخ میکنند. جایزهها را بگذارید برای بعد. عزت مردم در اولویت است.»
مراسم اعطای جایزه شعر نیما به مجموعه «انیس آخر همین هفته میآید» سیدعلی صالحی، هفته اول مهرماه در تهران برگذار شد، اما صالحی در این مراسم حاضر نشد و جایزه را نپذیرفت.
این شاعر همچنین با «حبه قند» خواندن برخی جایزهها، گفته است: «باید مراقب بود و به نیتهای مخفی در پسِ پُشت بعضی جوایز حبه قندی دقت کرد. امیدوارم همة نیتها خیر باشد، مسئله، مسئلة آبرو و شرفِ قلم است.»
صالحی اظهار داشته است: «سلامت جامعه فرهنگی برای امثال من یک اصل خللناپذیر است. به شدت نگران از کف رفتن این سلامت هستم.»
این شاعر در ادامه گفته است: «میترسم فشارهای مضاعف اقتصادی، فقر و تهیدستی. عالیترین میراث این مردم یعنی فرهنگ و معرفت ملی را نابود کند. گاهی نشانههایی میبینم که تنام میلرزد. انسان ایرانی اهل این همه دروغ نبوده است.»
از شعر ِ اندازه دست كه مي افتد
من هم مثل يعضي يك روز
يك جايي
به دنيا آمده ام آخر.
نان ِ گندم را به روشني مي شناسم
الفباءِ زبان ِ مادري ام را
بي كم و كاست بلدم
بلدم تا صد بشمارم
دريا
چهار حرف دارد
و علف
با عين آغاز مي شود ،
و عشق با الف
و الف سر آغاز ِ كامل ِ زن است
حرف ِ ز را تا زندگي هست
معمولا براي زندان به كار نمي برند
زن
هميشه با حرف ِ الف آغاز مي شود
سید علی صالحی
"به قمر بنی هاشم... راست می گویم!"
حوصله کن
صبح که باران آمد
همه ی ما
زیرِ فواره ی گل سرخ
نماز خواهیم خواند.
این حرف ها از تو بعید است سید علی!
ابداً!
تو فکر می کنی من بی خبر مانده ام
که بر این مردم ِ خسته چه می رود؟
من با یک عده ی عجیب
سَرِ دعوا دارم آقا!
لگام بر دهانِ زنبق و ستاره می زنند
به من می گویند تو نامحرمِ حضورِ عیش و
انتظارِ علاقه ای!
خدایا
نیزارهای خزانی
به شکر نشسته اند.
اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمی بینم
نمی دانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،
واقعاً مشکل است؛
به من بگویید:
چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟
شما (یعنی همین عده ی عجیب)
چطور عصای کور و لقمه ی گرسنه را ربوده
باز به وقت نماز
گریه می کنید؟
بی پدر!
توقعِ من از هر ترانه
بیش از این تکلم ساده نیست،
بگذارید زندگی کنم.
در تاریکی
تیرم کرده اید
که از کمانِ کشیده ی شما بترسم!؟
می ترسم
اما نه از مرگ،
بلکه از برادرانی
که فرقِ میانِ گاو وُ
هفت سُنبله ی گندم را نمی فهمند.
باری به قولِ قدیم:
باری... چه کور و چه بینا،
اسفندیار به انزوا
بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.
شوخی کردم.
ماهِ مجروح را از این برکه ی مُرده
نجاتی نیست.
به سیمرغ بگو... تو هَم!؟