به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

       مجید دری
من دیگر تنها نیستم،
مردم این شهر حس غربتم را شکستند
پدر! مادر! اینجا من تنها نیستم. پدر،مادر،خواهر و برادران بهبهانی‌ام حس غریب غربتم را شکستند
 و می‌توانم فریاد کنم: من یک بهبهانی‌ام!
مجید دری در نامه‌ای به پدر و مادر خود از زندان بهبهان، ضمن ابراز خوشحالی از استقبال مردم این شهر، گفت که حکم محاربه نه تنها او را از جامعه طرد نکرد بلکه مردم با استقبال گرم او را پذیرفتند و او در تبعید غریب نیست. 
مجید دری پنج سال باقی‌مانده از حبس‌اش را به عنوان یک دانشجوی ستاره‌دار باید در تبعید بگذراند. اما مجید از فاصله هزار کیلومتری نامه می‌نویسد و به مادر و پدرش و همه می‌گوید که تنها نیست. این که در میان استقبال گرم بهبهانی‌هایی که از دیدن یک زندانی حق‌طلب خوشحال شده‌اند و به دیدنش می‌آیند، دیگر احساس تنهایی نمی‌کند . او کیلومترها را درنوردیده و فریاد می‌زند :«غریب نبودم و غریبه نبودند و از اینجا، از پشت دیوارهای ستبر زندان بهبهان به همه سلام می‌کنم و می‌گویم : من یک بهبهانی‌ام! مردم بهبهان! مرا بپذیرید.»
به گزارش کلمه، متن کامل نامه مجید دری به این شرح است:
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟!
خانه اش ویران باد…
به نام آزادی که آن زمان که غریوش زدم از تحصیل محرومم کردند؛آن زمان که فریادش برآوردم در زندانم افکندند و آن زمان که به نامش خواندم،تبعیدم کردند .
به نام آزادی که چون زنّار می توانی هم سلکان و هم پیمانانت را بشناسی و به تاجی که به گمانشان از خارست و بر سرت نهاده اند،افتخار کنی که دلق مرقّع،به زِ ریش مرصّع!
به نام آزادی که هرگاه گلویی یک بار طعمش را چشید،حبس و تبعید و اعدام و زنجیر برایش بی‌اثر می‌شود.
سلام بر آزادی!سلام بر خونهای پاکی که به پایت ریختند و سرهای والایی که به راهت رفتند و عمرهایی که در آبیاری درختت سپری گشت.
چندی پیش یعنی صبح روز شنبه از اوین به زندان بهبهان آوردندم. حکمم محارب بود و در بی‌دادگاه قاضی پیرعباسی نامی که حتی اجازه دفاع به من و وکلایم را نداد محکوم شدم.
مصادیق حکم محاربه‌ام تن هر انسانی را می‌لرزاند! محارب شدم از آن‌رو که نخواستم ونتوانستم حیوانی زندگی کنم .اگر دفاع از حق تحصیل که حق مسلم و غیر قابل انکار هر فردی حرب است، من محاربم! اگر کمک به زندانیان سیاسی و تفقد و دلجویی از خانواده‌های‌شان حرب است، من یک محاربم و اگر جمع‌آوری اسامی کشته‌شدگان و بازداشت‌شدگان و گرفتن وکیل برای کسانی که معلوم نیست توسط چه کسی، کجا و چرا دستگیر شده‌اند حرب است، من یک محاربم. باری! من یک محاربم و در هر زمان و هر مکان به محارب بودن خود می‌بالم و افتخار می‌کنم که این جنگ آیا شرف ندارد به صد صلح؟!
به گمان‌تان اگر کسی بشنود از خانواده زندانیان دلجویی کردم و به یک زندانی غریب کمک کرده‌ام و اسامی کشته شدگان و اسیرشدگان راجمع می‌کردم، بر من می‌شورند و تحقیرم می‌کنند؟ آیا تصور می کنید با حبس و تبعید می توانید جلوی انسانیت بایستید؟!
آنان‌که با تقلب و دروغ و انکار آمدند و با سرکوب و تهدید و ارعاب به گمان‌شان تثبیت شدند برای ادامه از چه‌ کارها که استفاده نمی‌کنند! آنان که هر عمل انسانی را شیطانی و هر تفکر منتقد را محارب و هر اندیشه نوگرا را مخرب معرفی می کنند، چاره ای جز استفاده از این دست ابزارهای بی حد و حصر سرکوب‌گر ندارند.
باشد که طلوعی دیگر رخ بنماید و سیاهی را در سیاه چال تاریخ دفن کند وعاملان و آمرانش به سزای انسان ستیزیشان برسند و در این میان بدا به حال آنان که فردا باید پاسخ‌گوی اعمال غیر انسانی‌شان در پیشگاه مردم باشند. کاش دست کم به شعارهایی که برای دیگران می‌دهند و به قانونی که از آن دم می‌زنند پای‌بند باشند و دست کم نسخه‌ای را رعایت کنند که برای دیگران می‌پیچند و قانونی می‌خوانندشان .
اکنون به زندانی منتقل شده‌ام که تفکیک جرائم در آن صورت نپذیرفته است. زندانی که از کمترین امکانات بهداشتی و فرهنگی محروم است. زندان بهبهان. زندانی در جنوب کشور. آن‌گاه که وارد شده بودم وهنوز گرد غربت را از تن نزدوده بودم،هیچ تصوری از ادامه نداشتم؛ ادامه تحمل زندان، بدون تفکیک جرایم. در کنار زندانیانی که هیچ یک سیاسی نبودند با جرایمی مثل قتل و مواد و سرقت…تنها و غریب…
اما صدای گرم و آشنای بهبهانی‌ها چنان گرمایی داشت که خون منجمد شده در رگ‌هایم را به جریان انداخت.آن‌گاه که در روز ملاقات پشت در زندان آمدند و خواستار ملاقات با من شدند و نگذاشتند فاصله هزار کیلومتری خانواده‌ام در نظرم جلوه کند، انگار به عیان دیدم زنّار را بر کمرهای‌شان و تاج خار را بر سرهای‌شان که می‌درخشید…
دیگر غریب نبودم و غریبه نبودند و حال از اینجا، از پشت این دیوارهای ستبر به یکایک‌شان عرض سلام و ادب و احترام می‌کنم و به پدر و مادرم می‌گویم:
پدر! مادر! اینجا من تنها نیستم. پدر،مادر،خواهر و برادران بهبهانی‌ام حس غریب غربتم را شکستند و می‌توانم فریاد کنم: من یک بهبهانی‌ام! مردم بهبهان! مرا بپذیرید. درود بر شرف‌تان!
به امید روزی که با زجر و تلاش، من و تو ما بشویم…
به امید آن روز…
خاکسارتان
مجید دری
آبانماه ۸۹/ زندان بهبهان