علی شاکری زند
بختیار یک شخص نیست؛ یک راه است؛ راه امروز و آیندهی ایران
دعوت
پادشاه از شاپور بختیار
برای دیدار با او
شاپور
بختیار می گوید:
«در
دوماههای که نظامیان برسرِ کار بودند انقلاب جاافتادهبود. دولت دهان مطبوعات را
با برقراری سانسور بستهبود. مدت دو ماه در تهران هیچ روزنامه ای حاضر نشد در آن
وضع منتشر شود.»
«پس
از نافرجام ماندن مأموریت صدیقی شاه اولین گام ها را به سوی من برداشت. آغاز کار
در شبی در اواسط دسامبر ـ [ اواخر آذرماه] ـ در کاخ نیاوران بود. اینجا ما بار
دیگر به صحنهای که ذکر آن در آغاز این کتاب رفتهبود بازمیگردیم۱.»
آنچه
در این دیدار نخست میان شاه و شاپور بختیار ردوبدل شده به آن اندازه مهم و آموزنده
هست که در شرح زندگی سیاسی او بخشهایی کامل از آن نقلگردد، زیرا طی آن، پس از
تکرار همان سرزنشهای دکتر صدیقی به شاه از زبان بختیار، وی دربارهی وضع بحرانی
کشور، سلطهی فساد و دروغ و بیقانونی در گذشته، که شرح آن در کتاب یکرنگی
آمده است، یادآوریهایی میکند.
هنگامی
که شاه در دومین دیدار خود با شاپور بختیار، دربارهی امکان تشکیل دولت از او پرسش
میکند، وی برای تأمل در این باره از او وقت میخواهد.
اما،
در این دیدار نخست شاه چنین آغاز سخن میکند:
ـ
«چه مدت میشود که شما را ندیدهام.»
ـ
«اعیلحضرت، بیستوپنج سال است. تاریخی است که لابد بهیاد دارید.»
«آری؛
باید بهیاد بیاورد: آن تاریخ، تاریخ سقوط مصدق بود که، روز به روز هم که حساب میکردیم،
تقریباً یک ربعقرن تمام از آن میگذشت؛ و دقیقاً هم با دو ماه تفاوت، که آنهم
برای چنین مدت درازی به حساب نمیآید.»
شاه
میگوید:
ـ
«شما جوان ماندهاید؛ در هر حال پیر نشدهاید.»
میگوید
پس از ادای احترام از طرف من در دو سر یک میز مستطیل، بر روی دو کاناپه، روبروی هم
نشستیم. سپس شاه پرسید
ـ
«این "پدیدهی" خمینی چیست؟»
میگوید «میفهمم که میخواهد بداند من پیدایش
این دادهی تازه در زندگی سیاسی ایران را چگونه توضیح میدهم.» و پاسخ میدهد:
ـ
«اعلیحضرت، بسیار ساده است. واکنش است، دست کم واکنشی در میان واکنش های دیگر؛
واکنش به دولتهایی که پیدرپی آمدهاند و ما بارها دربارهی آنها از اعلیحضرت
خواستهبودیم که پشت سر آنها قرارنگیرند.»
ـ«چطور؟»
ـ
«بله! برای اینکه بدون حمایت شما هیچکس این دولت ها را تحمل نمیکرد. نیروی معنوی
مقام سلطنت بسیار مهم بوده اما، در عین حال، شما خود را در این سازشهای سیاسی
داخل میکردید، و بدین ترتیب به آنها اعتبار میبخشیدید.»
می
گوید «سکوت بسیار سنگینی برقرار شد که من پس از چند دقیقه آن را شکستم.»
ـ
«اعلیحضرت اجازه میدهید که نکتهای را بگویم؟ من به خزان زندگیام وارد شدهام؛
اگر نگویم زمستان. این تالاری که شما مرا در آن میپذیرید سخنان لبریز از دروغ
بسیار شنیدهاست. آیا ترجیح میدهید که من همان رسم را ادامهدهم یا اجازه میدهید
حقیقت را، حقیقت هرچه باشد، بیان کنم؟ اگر برای شنیدن سخنانی از سر حقیقتگویی
آماده نیستید می توانم مُرَخّص شوم. و باز هم هر زمان مرا احضار کنید همیشه در
اختیار خواهمبود، اما باز هم برای آن خواهدبود که از صمیم دل آنچه را که برای
آیندهی ایران فکر میکنم بگویم.»
می
گوید: «دستش را بلندکرد و گفت»:
ـ
« نه؛ حقیقت را بگویید.»
«و
سپس وارد یک گفتوگوی در عین حال مؤدبانه، سرراست و همراه با صداقت شدیم.»
سپس
بختیار در پاسخ به یک پرسش شاه از نخست وزیری دکتر صدیقی پشتیبانی میکند:
شاه
میگوید:
ـ
«دربارهی صدیقی چه فکر میکنید.»
ـ
«صدیقی مردی میهن پرست، و انسانی فرهیخته و با شرف است. ما در دولت مصدق هم همکار
بودهایم و او بر من شیخوخیت داشتهاست. استاد دانشگاهی بوده که به درخواست خودش
بازنشستهشده؛ بنا بر این باید اوقاتش آزاد باشد. اگر بتواند دولتی تشکیلدهد من
برای کمک به او آمادهام.»
«به
نظر میرسد که شاه پیشنهادم را مورد توجه قرارداد، و بعد خطاب به من پرسید:
ـ
«شما در تظاهراتی که روزهای اخیر در خیابانها برگذارشد شرکت نکردید؟»
ـ
«اعلیحضرت، من نمیتوانم خود را به میان جمعیتی بیاندازم که آرمان و خط سیاسیاش
از آن من نیست.»
ـ«چرا
سنجابی رفت؟»
ـ
«اعلیحضرت میتوانند از خود او بپرسند. مسئلهی اوست؛ من تنها به شما میگویم که
چرا خودم شرکت نکردم.» با توجه به واکنش شاه مینویسد: «گویی این نکته را، که من
با وجود همهی فشارها و شرکت آنهمه مردان سیاسی در آن راه پیماییها، موضع خود را
ترکنکردهبودم، ارجمیگزارد.»
گفتم:
ـ
«من ترجیح دادم در خانهام بمانم.»
ـ
«خانهتان کجاست.»
ـ
«از اینجا چندان دور نیست؛ در یککیلومتری اینجا.»
ـ
«وقتی کمک شما لازم شد به شما اطلاع خواهمداد.»
و
بختیار شرح دیدار را با بیان این پرسش از خویش پیمیگیرد:
«آیا
میشد گفت دولت ازهاری هنوز هم وجوددارد؟ اغتشاشات در شهر غوغا میکرد، تیمسار در
بیمارستان بستری بود، و پادشاه در برابر فشار کوچه و خیابان تنها بود. و با این
احوال باز وقتمیگذراند؛ معلوم نیست در انتظار چه؟ کلید اینهمه تردید در تصمیمگیری
این بود که، پس از آنکه سالیان دراز که ما را نالایق و مزاحم خواندهبود برایش
دشوار بود دست نیاز به سوی ما دراز کرده، اعتراف کند که "به ما نیاز
دارد".»
«ده
روز بعد از آن بود که از من خواست بروم باز او را ببینم.»
«و
این بار گفتگوی ما کوتاهتر بود، کمتر از بیست دقیقه. به من گفت:
"وقت
تنگ است؛ بگویید آیا حاضرید دولتی تشکیلدهید؟"
«این
بار دیگر پیدا بود که واقعاً نگران است. اما آیا، حتی برای برطرفساختن آن اضطراب
هم که بود، میتوانستم جابجا پاسخ دهم. در آن زمان من هم احتیاج داشتم که تأمل
کنم. اوضاع سیاسی نسبت به دو ماه پیش از آن دچار تحولات مهمی شدهبود. من تا حد
زیادی پشتیبانی جبهه ملی را از دست دادهبودم، فشار مردم بیش از حدِ قابلتحمل
افزایش یافتهبود. فشارهای بسیار کمتری میتواند آدمی را ناتوان سازد، زیر بار
رویدادها خردکند، به سرگیجه دچارسازد. برای حرکت در خلاف جهت آب باید آرامش خود را
حفظ کرد و تمام شهامت خود را متمرکز ساخت. آنهم چه جریانی، چه سیلابی، چه بهمنی!»
«گفتم:
ـ
اعلیحضرت، برای خدمت حاضرم، اما باید مسئله را با دقت بیشتری مطالعه کنم. از یک
طرف وضعی است که جوّ کنونی بوجودآورده، از طرف دیگر اعتقادات خود من دربارهی دولت
است. اگر بخواهم نتیجهای از کار گرفتهشود باید این دو واقعیت را با هم آشتی داد.
بعلاوه باید همکارانی پیداکنم؛ در چنین زمانهای کسانی که هم شرافتمند باشند و هم
مورد احترام مردم، صف نکشیدهاند. ممکن است ناچار شوم به اشخاص گمنامی روی بیاورم
مشروط به آنکه آلوده به امور مشکوک نباشند.»
«پادشاه
آنچه میگفتم تأیید میکرد، اما بعد سخنم را قطع کرد و گفت:
ـ
"می فهمم؛ اما وقت تنگ است."
ـ
«اعلیحضرت، من تقاضای ده روز فرصت دارم.»
ـ
"ده روز زیاد است."
ـ
گمان نمیکنم بتوانم سریع تر عملکنم. در هر حال تمام کوششم را خواهمکرد.»
«هنگام خروج از کاخ احساس میکردم مسئولیتی
بسیار عظیم بر شانههایم سنگینی میکند. به یاد دارم که با خود میگفتم: "وه
که اگر اوضاع آرام بود و کارها آسان پیش میرفت از من خواستهنمیشد که دولت تشکیلدهم."
مانند صدای بردهای که در فتوحات رومیها مأموریت داشت که در گوش فرماندهِ
پیروزمند دائماً بگوید "به یاد داشتهباش: تو انسانی بیش نیستی" صدایی
در گوش من زمزمه میکرد که: "پادشاه تو را خواست زیرا کس دیگری را
نداشت".»
سپس
میگوید «در چنین وضعی، این وسوسه که پاسخ دادهشود: "برود هرکجا میخواهد
نخستوزیری پیداکند؛ تا کنون شمار قابل ملاحظهای از آنها را مصرف کردهاست. باز
هم مقادیری باقی مانده که میتواند هر کدام را، یکی پس از دیگری، آزمایش کند.
"اما حقیقت این است که دیگر سخن بر سر شاه نبود، حتی سخن بر سر قانون
اساسی هم نبود، سخن بر سر ایران بود. ایران؛ واقعیتی بالاتر از هر چیز
دیگر.» [ت. ا.]
«بنا
بر این مسئله حل شدهبود: میبایستی کاری میکردم. برای آنکه در تاریخ روزی نیاید
که بگویند بیستوپنج سال فریادزدند که این و آن اصل باید در ایران اجراشود و من در
لحظهی آخر گفتهبودم: "دیگر خیلی دیر است!" اما، در هرحال، پزشکی که بر
بالین بیمار در حال احتضار میآورند، کوشش میکند که او را نجات دهد.»
اما
وی با پادشاهی سروکار دارد که هنوز این عادت را که مخاطبانش بلافاصله اظهار اطاعت
کنند از دست ندادهاست. از این رو برای ثبت در تاریخ مینویسد:
«اما
محمـدرضا شاه هیچ تردیدی دربارهی پاسخ من نداشت. پیش از این که بگذارد از کاخ
خارج شوم به من گفتهبود:
ـ
«ازهاری رو به احتضار است؛ میخواهد به خارج برود؛ به او یک گذرنامه بدهید.»
ـ
«من در این زمینه هیچگونه اختیار قانونی ندارم.»
ـ
«نخستوزیر نداریم؛ بقیه هم نظامی اند. آیا میتوانید تلفنی دستوراتی بدهید؟ من هم
خودم تعلیمات لازم را خواهمداد که کارهای فوری را به شما رجوع کنند؛ نظر شما را
بخواهند.»
«این
دیگر شتاب ناروایی بود، و به نوعی فشار بر من برای آنکه خود را مجبور بدانم. و من
باید یا میپذیرفتم یا ردمیکردم؛ راه میانهای درپیشگرفتم:
ـ
«اگر امری فوری وجود داشتهباشد، البته؛ نظر من را بخواهند، من نظرم را خواهمداد.»
«یکساعتی،
و حداکثر یکساعتونیمی بود که به خانهام برگشتهبودم که شاه تلفنکرد.»
ـ
«بگویید چه روزی برای معرفی اعضاء هیأت دولت میآیید تا من در تقویمم آن را پیشبینی
کنم!»
«برنامههای
تقویم پادشاه در آن فصل در حداقل ممکن بود. نه سفیری به حضور پذیرفتهمیشد، نه
هیچ کار دیگری در پیش بود.»
ـ
«اعلیحضرت؛ من نمیتوانم تاریخی پیش از ده روز معین کنم. عملاً غیرممکن است.»
ـ
«پس کی میآیید که شروطتان برای تشکیل دولت را بیان کنید؟»
ـ
«فردا.»
در
این روز، بنا به گفتهی بختیار از از دیدار نخست او با شاه حدود یازده روز گذشتهاست.
«من
با شتاب تمام ده تنی را برای همکاری دعوت کردهبودم. از آنان خواستهبودم بروند و
همهی مصوبات و قطعنامههای پایان اجتماعات و میتینگهای سال گذشته را گردآوریکنند.
بعد با مقایسهی آنها به این نتیجه رسیدم که، از زمان آموزگار تا آن روز، آنها، از
چپ های تندرو تا سلطنتطلبان، همگی دقیقاً در هفت موضوع با هم توافق داشتند۲.»
برنامهی
کار فوری دولت
او
میدانست که محتوی برنامهی کار فوری دولت باید بیانکنندهی یک چرخش انقلابی در
مدیریت سیاسی کشور و بازگشت کامل به اجرای قانون اساسی و احترام به کلیهی حقوق
فردی و سیاسی ملت باشد و تنها در صورت موفقیت در این مرحله بود که طرح برنامههای
سازندهی اقتصادی و اجتماعی درازمدتتر ممکن میشد.
میگوید
از میان آن هفت خواست مشترک میان همهی جناحهای سیاسی کشور پنج مورد را انتخاب
کردم و دو اصل اساسی را هم که برای امکان انجام وظیفهی دولتی که تشکیل میشد
ضرورت داشت بر آنها افزودم.
«آنچه
ملت میخواست اینها بود.
یکم،
آزادی مطبوعات؛ این جزو اعتقادات عمیق خود من بود. دوم، انحلال ساواک. سوم، آزادی
زندانیان سیاسی. چهارم، انحلال بنیاد پهلوی. پنجم، انحلال سازمان بازرسی شاهنشاهی،
که مانند یک دولت موازی در همهی امور کشور دخالت میکرد.»
«و
دو شرط شخصی خودم بدین قرار بود: انتخاب وزیران می بایست منحصراً با من میبود؛ و
باید از پادشاه میخواستم که در صورت امکان، برای سفری، به خارج از کشور عزیمت
کند.» و میافزاید:
«باید
در مورد اخیر توضیحی بدهم: دو ماه پیش تر از آن، و حتی یکماهونیم پیش از آن،
چنین درخواستی را مطرح نمیکردم. ولی تب سیاسی به درجهای رسیدهبود، و جوّ دچار
چندان تنشی شدهبود که دور ساختن پادشاه را ضروری میدیدم. افزون بر این، برایم
تسلط کامل بر امور دولت، بهنحوی که کشور را بر طبق اصولی که همیشه به آنها اعتقاد
داشتهام اداره کنم، حائز اهمیت بود. حضور شاه در کشور بطور اجتنابناپذیری
در این امر خلل وارد میکرد. زیرا، در صورت موفقیت من در بازگرداندن آرامش به
کشور، شاه بلافاصله به تحریکات که وسوسهی همیشگی او بود بازمیگشت و، برای
برقراری مجدد کنترلی که هیچگاه از اعمالِ آن خودداری نکردهبود، به کمک این یا آن
وزیر، مشغول توطئه میشد. از نو میخواست" تفرقه بیاندازد تا بتواند حکومت
کند"، بدبختی ایران این بود، بدبختی او هم همین بود.»
«تصمیم
من به بیان حقیقت ایجاب میکند که بگویم این درخواست من از سر میل و رضای باطن
نبود. وفاداری من به پادشاه کامل بود، نه به دلیل علاقه به شخص او، بلکه به جهت
اینکه این با اصول مورد اعتقاد من، با وفاداری طبیعی من در توافق بود. اما من بیش
از هر چیز از دسیسهکاریها بیمناک بودم، و فکر میکردم در هر صورت از مصدق قویتر
نبودم؛ مصدقی که چنان قربانی دسائس شد که کار به سقوط او کشید۳.»
تسلسل
موضوعات در کتاب یکرنگی بر این دلالت میکند که پس از این دیدار با شاه و پیش از
دیدار بعدی بوده که شاپور بختیار این گفتوگوها و پیشنهاد تشکیل دولتی با آن شرایط
را با دوستانش در جبهه ملی در میان گذاشتهاست. او خود در کتاب دنبالهی داستان را
چنین میگیرد:
«با
گذشت زمان به نظرم میرسد که در وسواس اخلاقی زیادهروی کردم، و شاید بتوانم به
این صورت بگویم که تا حد سادهدلی پیش رفتم وقتی از سنجابی و چند تن از دوستان، یا
دشمنان، خواستم که برای بحث دربارهی این مسئله آنها را ببینم.
به
سنجابی گفتم: ـ «چون شما ده سال بیشتر از من دارید و من هنوز هم فرصت خواهمداشت،
چرا که نه، من موافقم که جایم را به شما واگذارکنم.»
«می
دانستم که او مانع از آن شده که صدیقی با شاه به توافق برسد و به هیچ قیمت مایل
نیست کس دیگری هم در این کوشش برای تشکیل یک دولت موفق گردد. با اینهمه به همان
زبان نرم همیشگی، پاسخ داد:
ـ«شاه
از ایران نخواهدرفت. اما اگر شما توانستید او را به این کار راضی کنید من
موافقم که یک دولت تشکیل دهید۴. » [ت. ا.]
بطوری
که میبینیم گفتوگوی اخیر با دکتر سنجابی زمانی صورتگرفته که بختیار هنوز شرط
«مسافرت به خارج» را با شاه طرح نکرده و شاه نیز هنوز تصمیم خود به خروج از کشور
را به او اطلاع ندادهاست، زیرا در غیر این صورت در پاسخ سخن سنجابی دربارهی
امتناع ترک کشور از سوی شاه بختیار منطقاً میتوانست با اعلام تصمیم شاه به مسافرت
این بهانه را از دست او خارج کند؛ و چنان که میبینیم شاه قصد مسافرت به خارج را
در دیداری که در زیر شرح آن خواهدرفت به شاپور بختیار خبر میدهد. افزون بر این
باز هم بختیار بهنام شیخوخیت سنجابی، رسمی که بهغلط یا بهدرست، در آن زمان هنوز
در میان ما ایرانیان ارجی داشته، موافقت خود با نخستوزیری سنجابی را به او اطلاع
میدهد و، علیرغم کوششهایی که تا آن روز برای تشکیل یک دولت کارآمد کردهبود،
خود را به سدی در برابر چنین احتمالی تبدیل نمیکند، زیرا دولتی با ریاست سنجابی و
با پشتیبانی وسیع ملیون را به دولتی به ریاست خودش که سنجابی بتواند در پشتیبانی
از آن سنگ بیاندازد، به صلاح نزدیکتر میدانستهاست.
سرانجام
بار دیگر به کاخ می رود و پیشنهادهای خود را ارائه می دهد. معلوم نیست چند روز بعد
اما هنوز ۱۰ روز مهلتی که برای تعیین وزیران خواستهبود به سر نیامدهاست،؛ در
دیدار بعد است که میگوید ۱۰ روز تمام شدهبود.
می
گوید: «خود را با پادشاهی بسیار مصالحهجو روبرو میدیدم؛ پنج پیشنهاد نخست بدون
بحث و حتی هیچگونه تفسیری پذیرفتهشد. در مورد انتخاب وزیران، گفت:
ـ"وقتی
فهرست را به من ارائه دادید نظرم را خواهمگفت."
با
حرکت سر تأیید کردم، و با خود گفتم: "فهرست را نشان خواهمداد و اگر خواست
انتخاب غیرقابل قبولی را تحمیل کند نخواهمپذیرفت".»
«بعد
نوبت به مسئلهی عزیمت شاه میرسید. او به من گفت:
ـ
«در نظر دارم مسافرتی بکنم. اما نمیتوانم از هم اکنون در این باره توضیحات بیشتری
بدهم. یکی دو روز دیگر در این باره با شما باز سخنخواهمگفت.»
«پیشنهاد
من سادهتر از آن پذیرفتهشد که فوراً تصور نکنم که همان درخواست را آمریکایی ها
هم از او کردهباشند. مهلتی که برای پاسخ نهاییاش میگذاشت احتمالاً با گفتوگوهایی
که با آنها داشت مرتبط بود. در واقع نیز، در کتابش، پاسخ به تاریخ، اذعان
میکند که ایالات متحده نیز تمایل داشتند که از کشور دور شود. همانگونه که خود نیز
در پایان کارش اعتراف میکند: "من هیچگاه هیچ چیز را از آمریکایی ها دریغ
نکردم". شاید انگیزههای آنها با دلائل من متفاوت بود؛ آنان نقشهی دیگری
داشتند، اما نقطهی نظرهای ما در اینجا با هم تلاقی میکردهاست. این برای من جای
شکایت نداشت۵.»
دربارهی
تشکیل هیأت دولت میگوید به هجده وزیر نیاز داشتم اما برای آن زمان تنها به دوازده
نفر اکتفا کردم زیرا امیدوار بودم بتوانم با بازرگان بر سر شرکت او و دوستانش در
آن دولت به توافق برسم و بقیهی سمتها را، بیشتر از نوع وزارتخانههایی چون «صنایع»،
«تجهیزات»،... که بیش از هر چیز به «کادرهای فنی و مهندسان» نیازمند بودند، برای
آنان خالی گذاشتم۶.» میافزاید «چون مهلتی که برای این کار خواستهبودم
به سر آمدهبود به دیدار شاه رفتم.»
پس
این زمان باید ۱۰ روز پس از آخرین دیدار باشد که آن هم معلوم نبود چند روز بعد از
دیدار اول بوده است. بنا به تخمین بالا یازده روز.
میگوید
نخستین نامی که توجه او را جلب کرد نام ارتشبد جم وزیر دفاع دولت من بود. او
فارغ التحصیل مدرسهی سن سیر۷، بود، با فرهنگی غنی، اهل کتاب،
و چند زبان نیز میدانست. با توجه به اینکه او سابقهی آلودگی به هیچگونه فسادی
نداشت، و حتی پیش آمدهبود که به شاه بگوید "اعلیحضرت، نه؛ اینطور
نیست..." با تصویری که من برای خود ترسیم کردهبودم تطبیق میکرد. او در
گذشته با برخی از تصمیمات مخالفتکردهبود و این بهبهای برکناریاش تمام شدهبود...
میدانستم که او نه یک کودتاچی بود و نه مانند سرهنگ های یونان و آمریکای جنوبی؛ و
همهی ارتش، حتی تیمساران آن نیز او را با آغوش باز میپذیرفتند. بهعلاوه او میتوانست
بهعلت دامنهی صلاحیت و لیاقتش به من یاری گرانبهایی برساند.»
در
این مورد هم شاه به علت بدگمانی همیشگیاش از بختیار پرسش هایی میکند که وی با
پاسخ های درست و دقیق خود که حاکی از عدم هرگونه پیوند شخصی میان آن دو بود میتواند
خاطر او را آسودهسازد. با اینهمه پادشاه به وی میگوید:
ـ
«برای شما دردسر خواهدساخت.»
و
شاپور بختیار با این توضیح که:
ـ«چه
دردِسری؟ یا میپذیرد، یا نه. اگر پذیرفت وزیری خواهدبود مانند دیگر وزیران؛ همهی
تصمیمات جمعی گرفتهمیشود، با قید اینکه اگر با یکی از آنها مخالف باشم بدان عمل
نمیکنم. من نقطهی نظرم را بیانمیکنم و هر وزیری که موافق نبود دولت را ترکمیکند.»
مسأله
را برای او حل میکند.
دربارهی
رییس ستاد بزرگ، که شاه بدان حساسیت بیشتری داشت، و نظر بختیار در مورد نحوهی
تعیین آن را پرسش میکند؛ میگوید:
ـ
« با رعایت نهایت ادب گفتم:
ـ"این
مسئلهایاست که به من مربوط میشود."
اما
در عین حال با توجه به حساسیت شدید وی و برای آنکه با خود نگوید:" آهان!
اینجا توطئهای علیه من میخواهد صورتبگیرد"، افزودم :جم دو یا سه تن از
امیران را پیشنهاد میکند و من از میان آنها یکی را که مورد تأیید شما باشد انتخاب
میکنم۸. »
اما
اضافه می کند.
عضو
حساس دیگر هیئت دولت وزیر خارجه بود. برای این کار بختیار احمد میرفندرسکی را
انتخاب کردهبود که او را «بهترین و درخشان ترین دیپلمات ایران» می دانست که
«علاوه بر فهم عمیق همهی مسائل سیاست خارجی و ورزیدگی کامل، چهار زبان خارجی نیز
میدانست و علاوه بر شش سال خدمت در سمت سفیر کبیر ایران در مسکو، در یکی از دولتهای
پیشین نیز در مقام معاون وزارت خارجه خدمت کردهبود.»
میگوید:«او
نیز زمانی با شاه گرفتاری پیدا کردهبود. و او میتوانست فکر کند من صورتی از
مشخصات همهی کسانی را که توانستهبودند روزی به او "نه" بگویند، در
اختیار داشتم. این صورت البته طولانی نبود، هرچند بهنگام انتخاب همکارانم معیاری
عالی در اختیارم میگذاشت، اما این فکر که یکسره از این طریق عمل کنم به ذهن من
خطور نمیکرد. موضوع تنها این بود که توجه من به افراد مستعد جلب میشد، مشروط به
اینکه از استقلال رأی و شجاعت اخلاقی نیز برخوردار میبودند.»
سابقهی
مشکل میرفندرسکی با شاه به جنگ میان مصر و اسرائیل میرسید.
«دولت
شوروی از شاه اجازه خواستهبود که هواپیماهایش که برای حمل تجهیزات به مصر میرفتند،
از یک دالانِ هوایی ایران عبورکنند، و شاه موافقت خود را اعلام کردهبود. پس از
عبور سی هواپیمای بزرگ باربری و حمل مصالح از فضای ایران، شاه از تصمیم خود برگشت
و گفت:
"کافی
است، دارند جاسوسی می کنند."
«اگر
بخواهیم کُنهِ قضیه را بگوییم، محمـدرضاشاه یک بار دیگر، با نشستن میان دو صندلی،
میخواسته به مصر کمک کند، اما بی آنکه به شوروی لطفی کردهباشد، مبادا آمریکایی
ها را برنجاند.»
میرفندرسکی
به شاه پاسخ میدهد:
ـ«اعلیحضرت!
اگر خواستهباشند جاسوسی کنند تا حال کردهاند؛ در این منطقه چیزی برای جاسوسی
نیست. با قطع پل هوایی در این لحظه شوروی را به خشم میآورید، در حالی که از سوی
دیگر مصر را هم از مصالح مورد نیازش محروم میسازید، در صورتی که سیاست شما درست
کمک به این کشور بودهاست.»
«بحثی
طولانی در حضور وزیر خارجه، که پادشاه او را هم به حضور خواسته بود، رخمیدهد. و
هرچند که جنگ کیپور۹ چندان به درازا نکشید، اما میرفندرسکی هم
به سمت خود بازنگشت.»
«شاه،
بناچار، دربارهی میرفندرسکی با من موافقت کرد، و چون ارتش و وزارت خارجه حساستر
از همهی سمتها بود، بقیهی وزارتخانهها بهسادگی گذشت. دولت تشکیل شدهبود و ما
می توانستیم به کارمان مشغول گردیم۱۰.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ در
گفتوگویی که در نخستین دیدار میان بختیار، مؤلف کتاب یکرنگی، و
پادشاه گذشتهبود، علاوه بر آنچه اینجا در متن نقل میشود، او به دنبال این سخن
شاه خطاب به وی، که «... شما پیر نشدهاید»، و اشاره به دیدارهای شاه با هیأت
دولت، در زمان دومین دولت مصدق بود، برای خوانندگان کتاب خود اضافه میکند: «من میبایست
پیر شدهبودهباشم، اما شاید مبارزه بر انسان اثری دارد که وارونهی فرسودگی حاصل
از اِعمال قدرت است. در هر صورت تاریخ در آن بیستوپنج سال راهی دراز پیمودهبود.
در آن غروبِ یکی از روزهای دسامبر ۱۹۷۸ ایران به سوی آشوب و هرجومرج میرفت. و من
بودم که در برابر شاه قرارداشتم برای آنکه بکوشم تا او را از ادامهی راه در آن
سراشیبی که در نتیجهی خطاهایش در آن افتادهبود بازدارم. دولتها سه ماه به سه
ماه تغییر میکرد. آموزگار، شریف امامی، ازهاری... آیا دولتی بنام دولت بختیار
تشکیل خواهدشد؟ برای آنکه اندیشهی آن به خاطر اعلیحضرت محمـدرضا شاه پهلوی خطور
کند لازم بود که کشور به بدترین وضع ممکن دچار میشد و او بر این واقعیت آگاهی مییافت.
نک. شاپور
بختیار، یکرنگی، ترجمهی مهشید امیرشاهی، صص. ۷ـ۸؛
-Chapour
Bakhtiar, Ma fidélité,
Albin Michel, 1982, pp. 11-12.
2 پیشین،
صص. 154ـ160؛
Op. cit., pp. 125-129-
3 پیشین، صص.
160ـ 161؛
-Op. cit.pp. 125.
4 پیشین،
ص.163؛
-Op. cit., p. 132.
5 پیشین،
صص.161ـ 162؛
-Op. cit. pp. 130-131.
6 پیشین،
صص163ـ 164؛
-Op. cit.pp. 132-133.
7 سَن سیر، Saint-Cyr، بزرگترین دانشگاه عالی نظامی فرانسه که در سال 1802 بنا به تصمیم
ناپُلِئون بُناپارت بنیادگذارده شد.
8 پیشین،
صص164ـ 165؛
-Op. cit. pp. 133-134.
9 kippour جنگ اکتبر 1973 میان اسرائیل، مصر و چند کشور عرب دیگر.
0[1] پیشین،
صص166ـ 167؛
-Op. cit. pp. 134-135.