به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸


آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش این است که بنشیند و خود را بخورد
ابن یمین

ع. ش. زند



توتالیتاریسم
و
زمین لرزه های اجتناب ناپذیرآن

(٭)

٭٭٭
بخش دوم (بخش نخست) 
تصفیه ها در جمهوری اسلامی از همان آغاز کار

اما نظام توتالیتری که ایت الله خمینی بنیاد گذارد ازهمان نخستین ماه های پیدایش خود، علاوه بر سرکوب های سیاسی خونین غیرخودی ها، ازاینگونه تشنجات میان ـ جناحی ِ نظام های توتالیتر که نتیجه ی طبیعی اصل مرگ است که به گمان ما این نظام ها تجسم آنند برکنار نبود؛ " اصل مرگ"( principe de Thanatos) که زیگموند فروید آن را در برابر" اصل عشق" یا "اصل حیات" (Eros principe d') قرارمی دهد3.
به محض آنکه اقتدار تام رهبرفوق انسانی مستقر گردید دورکردن« عناصرغیرمطمئن» ازقدرت آغازشد؛ یعنی زمانی که اشغال سفارت آمریکا به استعفای دولت موقت مهندس مهدی بازرگان، مرد سیاسی نیمه عرفی انجامید که انتصاب خود او به نخست وزیری نیز به سقوط دولت بختیار4، 4 مکرر که دموکراتی اصیل، و یک سوسیال دموکرات و لاییک شناخته شده بود، کمک کرده بود.
دولت بازرگان، خود نیز از همان نخستین ماه های حیات کوتاهش با استعفای چند تن از وزیران متعلق به جبهه ملی، سازمانی که مصدق بنیانگذار آن بود، و از آن جمله دکتر کریم سنجابی وزیر خارجه ی کابینه که عملأ هیچگونه اختیاری نداشت، روبرو شد.
بعد از این بهم ریختگی ها، دیگر راه برای بلند پروازی های رفسنجانی ها، بنی صدرها، قطب زاده ها، و همه ی افراد دیگراز این قماش، که از همان شب گروگان گیری درسفارت آمریکا، در تقسیم وزارتخانه ها میان خود و عده ی ای دیگرـ به نسبت هریک چند سهم ـ برهم سبقت می گرفتند، باز بود. بنا براین میان گروهِ نیمه دینی ـ نیمه عرفی های کاذبی چون بنی صدر و عشیره ی دستاربندانی ازقبیل رفسنجانی و خامنه ای و دارودسته هایشان مسابقه رسیدن به بالاترین مدارج سلسله قدرت که تنها ساده لوح ترین مردمان می توانستند رعایت جوانمردی در آن را باور کنند، افتتاح شده بود.
اندکی بعد، پاکسازی در حول وحوش آیت الله با "انفجار" ساختمان مقر حزب قدرتمند جمهوری اسلامی ادامه یافت؛ انفجاری که طی آن محمد بهشتی بنیادگذارِ آن حزب ، آیت الله ِِ پرجذبه ای که بعد از آیت الله خمینی مقتدرترین مرد نظام جدید بود، کشته شد؛ حادثه ای که علت آن هنوزهم روشن نشده، و طی آن تقریبأ همه ی رهبران حزب نابود شدند، ( دراین انفجارکه به تخریب ساختمان مقر ِحزب انجامید و پیچیدگی آن از لحاظ سازماندهی و ازجهت فنی قابل مقایسه با پیچیدگی عملیاتی یک کودتای مدرن بود، برخی دست سازمان کا. گ. ب. را می بینند).
از شگفتی های خاص اینگونه نظام ها یکی هم این که در شب وقوع انفجار، علی اکبر رفسنجانی، که زرنگی و خصلت بسیار حیله گر او شهره ی عام است نشست مهم رهبران را که درمقر حزب برقرار بود، ظاهرأ برحسب اتفاق، ترک کرده بود(یک شخصیت متنفذ دیگر نظام که این محل را قبل از انفجار ترک کرده بود بهزاد نبوی است که به احتمال زیاد نجات جان اوتصادفی بوده است).
دراین میان، آیت الله شریعتمداری که در زادگاهش آذربایجان از محبوبیت شدیدی برخوردار بود نیز، به نوبه ی خود، در جوی سرشاراز تحقیر در محل سکونتش واقع درشهر مذهبی قم تحت نظر قرارگرفت و سپس به شهرمحل تولدش گسیل شد و آنجا در نتیجه ی فشارهای ناروای روحی رخت از جهان بربست.
اهمیت حادثه ی اخیر در این است که او یکی از سه رهبر مذهبی ارشد و معتبر پیش از خمینی بود که وی بعد از شورش بزرگ پانزده خردادماه 42 که به خون کشیده شده بود، نجات جان خود را مدیون آنان بود. در آن زمان، در حالی که شواهد بر این دلالت می کرد که شاه مصمم به محاکمه ی خمینی و اعدام وی بود، آیت الله شریعتمداری و دوتن از همترازان او بودند که بعنوان رهبران مذهبی تراز اول (شیعه) حیثیت و اعتبار خود را برای انصراف شاه از آن تصمیم نزد وی بکاربرده بودند، و فی الجمله با امضاء سندی دال بر صلاحیت خمینی در صدوراحکام مذهبی معتبر برای مؤمنین، یعنی موقعتی که منحصربه آیت الله های بزرگی بود که در اصطلاح شیعیان مرجع تقلید خوانده می شدند، او را جزو رؤسای مذهبی همردیف خود قرارداده بودند.
درچنین اوضاعی بودکه وقتی صادق قطب زاده، ساده لوح ترین عرفی نمایان نظام که ، با بنی صدر، فرزند معنوی دیگر « امام جدید5» محسوب می شد به دست داشتن در یک برنامه ی کودتا علیه آیت الله متهم می شود، هیچیک از یاران قدیم و رقبای آنروز، از جمله بنی صدر، حتی به نشان همبستگی هم که شده کمترین حرکتی از خود نشان نمی دهد، تا چه رسد به کوششی برای نجات جان او از خطر تیرباران.
بنی صدر که با تاًییدات «امام» به عنوان نخستین رئیس «جمهوری» اسلامی «انتخاب»، و با دستبوسی فراموش نشدنی که رفتار دون ترین خدمتگزاران شاه را به یاد می آورد، از طرف او دراین مقام تنفیذ شده بود مشغله های فوری تری داشت. دیگران نیز در این عاقبت دردناک یکی از یاران دیرین خود و «امام» همدردی بیشتری نداشتند. آنان داشتند بالغ می شدند، و به موجوداتی سرد و عاری ازشرم وعطوفت تغییر ماهیت داده بودند؛ یعنی به «مردان سیاسی»، بدان معنی که از این مفهوم درسرداشتند.
در 1981 نوبت به بنی صدر می رسید که جای خود را خالی کرده، همراه با سرکرده ی مجاهدین خلق به مقصد فرانسه از کشور بگریزد. بنی صدر با این سازمان که در دوران شاه یک گروه تروریست و از همان زمان توتالیتر بود، و در نخستین مرحله ی کسب قدرت از طرف خمینی نقشی مشابه نقش گروه "اس. آ. " های هیتلر را برای خمینی، که هرگز کمترین اعتمادی نسبت به آنان نداشت، بازی کردند، وارد نوعی ائتلاف شده بود که از نگاه رهبر انقلاب پنهان نمانده بود.
" کاست ِ" رؤسای مذهبی و در راًس آنان شخص آیت الله خمینی، با طرح به کنارراندنِ مرحله به مرحله ی دیگران، حتی با بازی با رقابت های خود آنان، همین برنامه را برای بنی صدر نیز ریخته بود و او نیز که با خودشیفتگی داستانی اش می پنداشت واقعأ به حکم صندق های آراء به مقام خود رسیده، و از وزنه ی تعیین کننده ی حمایت خمینی در رسیدنش به این سمت برآورد درستی نکرده بود، خود به پیش بردن این برنامه کمک کرد.
چنانکه از آغاز این سخن گفته شد این فرآیند پایان ندارد.
آیت الله حیسنعلی منتظری، یکی از یاران دیرینه ی دیگر رهبر ِبزرگ از طرف او به عنوان جانشین وی تعیین شده بود. کسانی که برای ربودن این امتیاز از دست او خود را در موقعیت مساعدی می دیدند، نمی توانستند نسبت به این تصمیم عمده بی اعتنا باشند. درنتیجه رقبای متنفذی که در رده ی نخست آنان رفسنجانی مکار، و نیز فرزند حیله گر و بیمایه خمینی، احمدآقا، قرارداشتند و درمسابقه ی جانشینی، با یک ائتلاف ضمنی به هم پیوسته بودند، درانتظار فرصت مساعدی برای به کنارراندن جانشین رسمی روزشماری می کردند. این فرصت در 1981 هنگامی پیداشد، که منتظری که در چگونگی رهبری جنگ در برابر عراق از دیگران واقع بین تر بود، و در مورد تند روی دراعمال خشونت نسبت به مخالفان سیاسی ِ نظام بیباکانه موضع انتقادی خود را بیان می کرد، برای هشدار به کسی که قراربود جانشین او گردد، در بیان نظریات خود دراین زمینه ها بصورت شفاهی و کتبی اصرار می ورزید.
سرانجام ذهن خمینی در اثر ِتلقینات کسانی که ازاو می خواستند تا کتبأ مقام جانشینی پیشوا را از منتظری سلب کند، در حالی که بیماری اش نیز رو به وخامت گذاشته بود و دیدارهایش از طرف پسرش احمد بیش از پیش تحت کنترل و محدودیت قرارداشت، مسموم شد( نمی توان محدودیت های شدیدی را که بهنگام بستری شدن لنین در مورد دیدارکنندگان از او اعمال می شد تا جایی که در مراحل نهایی بیماری وی حتی به ممنوعیت دیدار برای همسر لنین نیز انجامید، به یاد نیاورد).
این کار پیش از درگذشت بنیادگذار نظام به وقوع پیوست و بدنبال آن جانشین رسمی سابق در خانه ی مسکونی خود تحت نظرقرارگرفت.
در این مرحله، «روند» آخر برای رفسنجانی و همدستانش، برداشتن پسر"امام ِ" درگذشته با بلند پروازی های نابجای او، از سر راه بود، تا بتوانند اهرم های اصلی فرمانروایی را بی دردِسرمیان خود تقسیم کنند: کدام یک مقام رهبری را احراز کند، یا سمت رئیس شورای متنفذ خبرگان به که تعلق گیرد... آنان دست دردست هم این کار را هم بسی آسان تر ازآنکه می شد تصورکرد فیصله دادند. پس از آنکه وی و دیگر اعضاء خانواده اش، با یک چشم بندی دسیسه گران همه ی موقعیت های خود را ازدست دادند، خود او در اولین سال های بعد از این واقعه به آغوش مرگی مرموز و پیشرس شتافت.
سرانجام «رهبر» کنونی خامنه ای بود که در سال 1989، از طرف مجلس خبرگان تحت ریاست رفسنجانی که در روز انتصابش توانایی مانور کاندیدای خویش را دست کم گرفته بود، بنا به پیشنهاد شخص وی و با دعاهای خیری که بدرقه ی راهش کرد به جانشینی«امام راحل» برگزیده شد.
در آن زمان چه کسی می توانست پیش بینی کند که خامنه ای که بهنگام انتصابش رفسنجانی او را حریف کم خطری شمرده بود، درست همان کسی باشد که باید روزگاری با او وارد نبرد مرگ و زندگی شود.

***
درباره ی علل این مکانیسم پیش تربه اختصارسخن رفت و برآن گفته ها می توان افزود که اگر جزاین نمی توانست پیش آید بدین دلیل بود که همه ی ایدئولوژی های توتالیتر بر نوعی علم لـَدُنی استوارند و از آن تغذیه می کنند، "علمی" که بنا به سرشت خود« نمی اندیشد»؛( و این حکم درباره ی آن به مراتب بیشتر صدق می کند تا درباره ی دانش متعارف یا آکادمیک که این قضاوت را نخست بار مارتین هایدگر درباره ی آن انجام داده بود5 مکرر).
باز بدین دلیل است ـ و به نظر نگارنده ی این سطور دلیلی قاطع ـ که وسوسه ی فکری بسیاری از «کارشناسان» اسلامگرایی در ایران و کشورهای دیگر، خاصه درمیان خود روشنفکران ایرانی، که خصلت ِاین ایدئولوژی را به یک واکنش دینی و ارتجاعی تقلیل می دهند ـ که گویا قرار است جامعه را قرن ها به قهقرا سوق دهد ـ تنها به ظواهر گمراه کننده ی آن متکی است. پیروان این نظر فراموش می کنند که، همانگونه که هانا آرنت در تمام آثارمتعددی که به تحقیق درباره ی این مسئله اختصاص داده برآن تاًکید ورزیده، توتالیتاریسم ـ حتی در زیرظواهر دینی ـ هرگز در جامعه ای پدیدار نمی شود مگر آنکه مدرنیته، همراه با واخورده های بیشمارش، و با به هم ریختن ژرف ِساخت های پیشین جامعه، زمینه را بقدر کافی برای آن آماده کرده باشد6.
اما گراینجا، مراد از «بازگشت به قهقرای دینی» که بدان اشاره شد، فرایندی باشد که فروید «بازگشت سائقه های فرو رانده به ضمیرناخودآگاه» (Retour du refoulé) می نامد (و دراین مورد خاص منظور ما « به ناخودآگاه رانده های» جمعی یا فرهنگی است؛ توضیح افزوده در متن فارسی)، در این صورت توتالیتاریسمی که در لباس دین نمایان می شود، در میان همه ی انواع توتالیتاریسم تنها نوعی نیست که این تشخیص آسیب شناختی درباره ی آن صدق می کند. به عبارت دیگر، هیچ یک از انواع عمده ی ایدئولوژی توتالیتر نیست که درمبانی نامرئی آن نوعی تـِلـِه ئولوژی ِ (Téléologie) تاریخگرایانه، از آن نوع که بربخش مهمی از فلسفه ی تاریخ و در نتیجه برفلسفه ی سیاسی مدرن سایه افکنده است، وجود نداشته باشد.
نحله ای فکری که درقرن هفدهم در اندیشه ی ج. ـ ب. ویکو(Giovanni- Battista Vico) آغازشد و ادامه ی آن را درآثار برخی از نویسندگان دایرة المعارف، بویژه نیکولا کوندورسه ( (Nicolas de Condorcet، ریاضی دان بزرگ فرانسوی و یکی از رهبران و آزادیخواهان تراز اول انقلاب1789، یا پوزیتیویسم اگوست کنت(انسانیتی که به عصر بلوغ خود رسیده)، که بطور ضمنی در آثار پیشرو او، سن سیمون، وجودداشت، و در آثار هگل و مارکس به ذِروه ی خود می رسد، می بینیم؛ یا نوعی نامرئی از انتظارِ«هزارگانی ِ» دینی (millénarisme)، که بدون هیچ توفیقی درارائه ی روشن و عاری از ابهامی از مفهوم پیشرفت آن را به یک کیش جدید واقعی تبدیل کرده است: از« دست نامرئی» ادام اسمیث، (که می توان رد پای آن را در همه ی ایدئولوژی های پیشرفت پیداکرد) و پی یر روزانوالون( در کتاب کاپیتالیسم اوتوپیک) منشاء مفهوم هگلی «حیله ی عقل» را در آن جستجو می کند، تا « نظم خود انگیخته» ی فریدریش هایــِک(Friedrich Hayek) نظریه پرداز مدرن لیبرالیسم اقتصادی.
بدین ترتیب اگر درکشوری چون ایران ـ کشور و فرهنگی که در سال های 1906ـ 1909 درهنر دست یافتن به یکی از پیشرفته ترین نظام های پارلمانی جهان، بویژه در منطقه ی جغرافیایی که درآن واقع شده بود، کامیاب شد ـ نوع جدیدی از توتالیتاریسم که با صراحت مدعی الهام از مذهب و به کرسی نشاندن حکومتی مبتنی برآن است به قدرت رسید، چنین فاجعه ی دردناکی نه آنچنان که گفته شده و می شود نتیجه ی شدت ادعایی اعتقادات مذهبی ایرانیان است(که درعصرمشروطه علاوه براینکه مذهبی تر بودند اعتقادات مذهبی اصیل تری نیزداشتند) 7، نه حاصل خشونتی که، به ادعای برخی از تحلیلگران غربی گویا بیش از ادیان دیگر با ذات و گوهراسلام عجین است. برای پی بردن به اینکه تا چه اندازه بلیه ی بزرگی که دامنگیر ایران شد معلول شماربزرگی ازتصادفات نامساعد تاریخی و خاصه عوامل ژئوپولیتکی فاجعه بار است که طرح سریعی از آثار فسادانگیز آنها را در بالا ترسیم کردیم، شناخت عمیقی از تاریخ معاصر این کشورضرورت دارد7.
در سخن ازجایگاه ژئوپولیتیک درمورد ایران معاصراشاره ی ما به زخم های عمیق و نتایج ساخت ـ گسل ِ(déstructurant) سه کودتای نظامی ( 1908، 1921، 1953) است که دموکراسی جوان ایران قربانی آنها شده، و هرسه نیز، بلااستثنا، هم ملهم از قدرت های سلطه گر استعماری بوده اند، هم زیر نظر سرویس های سری خارجی هدایت شده اند؛ کودتاهایی که سومین آنها نقشی تعیین کننده در ایجاد مسئله ای داشته که اینجا ما سعی داریم بر آن پرتوی نوبیافکنیم (براین کودتاها، نیمه کودتا ی پانزده بهمن ماه 1327 را که صحنه سازی توطئه ی قتل محمد رضاشاه دستاویز آن شد، نیز می توان افزود)؛ و براینهمه باید دیگر ِمداخلات دائمی دو قدرت بزرگ همسایه را افزدود، یعنی ازشمال روسیه ی تزاری، که نه فقط درآغاز نهضت مشروطه با تمام قوا راه را برآن سد می کرد بلکه بعد نیز به هربهانه ای ارتش خود را برای تحمیل خواست های نامشروعش تا اعماق خاک ایران می فرستاد، و ازجنوب قدرت استعماری بزرگ آن زمان، امپراتوری انگلستان، که از توسل به نیروی نظامی گرفته تا رواج فساد و جاسوس پروری را همواره در راه تضعیف دولت های اصیل ملی بکارمی برد تا بتواند، در زیر ظواهر همان مشروطه، حکومت افراد و نیروهای اجتماعی منحط و قابل خریداری را با کودتا یا بی کودتا برایرانیان تحمیل کند.

***
ازین روست که اظهارات برخی از مفسران سیاسی امورایران( بویژه بسیاری از«روشنفکران» ایرانی در رسانه هایی چون بی بی سی با این ادعا که« گذشته ی این نظام نشان داده که به شرط پیروی از روش هایی که عقل تجویز می کند[!] راه آشتی میان طرفین درگیر همچنان باز است» چیزی جز فریفتاری نیست. برای کسی که گذشته ی این ناصحان را می شناسد، و می تواند آنچه میان سطوراینگونه سخنان مستتر است، بشنود، اینگونه اظهارات بجای اینکه بازتابی از حقیقت باشد موجبی برای لبخند خواهد بود. آیا درست همین تاریخ، بطوری که ما کوشیدیم نشان دهیم، گواه آن نیست که به عکس منازعاتی از این نوع، همینکه درگرفت و به مرحله ی بحرانی کنونی خود رسید، راه حلی جز از میان رفتن کامل یکی از دو طرف درگیر، یا هردوی آنها نمی تواند داشت، و اگراین درست باشد، دراین مورد «تجویزات عقل» مفهومی است کاملأ خارج از موضوع.
البته جای شگفتی هم نیست. این قبیل مفسران که برخی از آنان درگذشته ای دور جزو مبارزان راه دموکراسی بوده اند، بعد از پشت کردن به آرمان های دموکرات منشانه ی دوران جوانی خود برای گرویدن بیشرمانه به راه آیت الله خمینی، و پیش از آنکه مانند موجوداتی ناپاک با تحمل شدید ترین تحقیرها از طرف هواداران قدیمی خمینی طرد، و ناچار ازروی آوردن به راه مهاجرت شوند، سالیان دراز مجبور بودند دراثبات مراتب خاکساری وآستانبوسی بکوشند تا مگر روزی بتوانند، درهمان حال که در بعضی از رسانه های غربی برای خود جایی دست و پا می کنند، از نو با سرای قدرت نیز رابطه ای برقرارسازند.
این است که، چون دغدغه ی خاطرشان پیش از هرچیز حفظ روابط حسنه با هردو شاخه ی قدرت است، بطوری که سعی دارند با هنر بند بازی هردو طرف را با سخنان خود خشنود نگهدارند با افاضه ی توصیه های خیرخواهانه و عالمانه به دو هردو نیروی درگیر، بخش هایی از افکار عمومی جهان و مهم تر از آن قسمتی، هرچند محدود از جوانان کم تجربه ی ایرانی را ، دچار فریفتاری می کنند.
هدف از تحلیل حاضر تا حدی نیز افشاء اینگونه فریفتاری هاست.
در چارچوب درگیری کنونی که خاصه مردم با اشغال خط اول صحنه توانستند هم بازیگرن داخل عرصه وهم ناظران جهان را غافلگیرکنند، امکان هرگونه ابتکاری جز توسل به خشونت عریان را از دست صاحبان قدرت ربودند. مردم ازاین هم پیش تررفتند و با تحمیل اراده ی خود به« اصلاح طلبانی» که علی رغم میل خود در عین حال به قهرمانان و گروگان های آنان تبدیل شدند، و به آهنگی که هم راًس قدرت و هم چالشگران آن همواره به نحو محسوسی از آنان عقب بودند، بگونه ای عمل کردند که، حداقل در مرحله ی نخست، حیطه ی مانورهریک از طرفین هر لحظه تنگ ترمی شد.
با این توزیع جدید مهره ها، اگر اندکی از" نظریه ی بازی ها 8 " الهام بگیریم، و فرض هایی را اختیار کنیم که بعنوان نتایج اصلی ازتاریخ نظام های توتالیتر بطورکلی، و از تاریخ نظام کنونی ایران بطوراخص استنتاج کردیم، و با توجه به ورود نیروی سوم به بازی، که اتحاد و پیگیری آن می تواند در سرنوشت کار تعیین کننده باشد، می توانیم بگوییم که درگیری نمی تواند درمسیر دیگری جز یکی از راستاهای سه گانه ی زیر سیر کند:
1.حالت نخست می تواند این باشد که با از نفس افتادن نیروی معارضه ی مردم جناح مسلط کنونی حریف خود را بیرحمانه گردن زند و بعبارت روشن تر تمام دارودسته ی رفسنجانی را از لحاظ سیاسی حذف کند، اعم از اینکه چنین سیاستی، برحسب تغییراتی در تاکتیک و زد و بندهای گروهی، در یک مرحله عملی شود یا نه. چنین رفتاری با بهای بسیارسنگین آن درزمینه ی سرکوب و از دست دادن اعتبارداخلی و بین المللی برای راًس قدرت، دردراز مدت به منزله ی امضاء حکم مرگ این جناح بدست خود او خواهد بود و احتمال آن بسیار ضعیف است.
2. سناریوی دیگری که در روزهای کنونی(منظور دهه ی سوم ماه خرداد است؛ افزوده ی ترجمه) احتمال آن هرچه بیشترکاهش می یابد می توانست عقب نشینی اجباری کسانی باشد که امروز زمام قدرت را در دست دارند. با اینهه از آنجا که مقاومت ها در همه ی سطوح با گشودن راه های جدیدی دنبال می شود هنوز این فرض ازمحالات نیست. این مبارزه می تواند در سایه ی تحریم های هوشمندانه ی بین المللی، بویژه درسطح اقتصادی(با هدف ازکارانداختن چرخ های دولتی، مثلأ از راه خودداری تحویل بنزین طرف عربستان سعودی که ایران به آن نیاز حیاتی دارد) بطور مؤثری یاری شود. دراین صورت جناح مسلط کنونی، به ترک مواضع اصلی سرکوبگرانه ی خود و نیروهای سرکوبی که به آن وابسته اند ناچارخواهد شد. چنین شکستی با مرگ سیاسی آن مترادف خواهد بود؛ «اصلاح طلبان» نیز درصورتی که برآنان فائق شوند، چنین وضعی آنان را وادار خواهد ساخت، تا درمرحله ی آغازین، آزادی های وسیعی دراختیار مردمی که از آنان پشتیبانی کرده اند قراردهند؛ اما آنان نیز به نوبه ی خود ناچار خواهند بود که به دگرگونی های پردامنه ای درنهادها بپردازند، حتی اگر این دگرگونی ها، بموقع خود به زیرسئوال بردن اصول بنیادی نظام را هم دربربگیرد.
ر این صورت، راه حتی زودتراززمان مورد انتظارمی تواند برای ورود یک نیروی سیاسی سوم به عرصه ی سیاسی بازشود، نیروی جایگزینی که الگوی آن نهضت ملی مصدق و جنبش مشروطه ی آغاز سده ی پیش باشد یعنی نهضت ملی؛ یا حتی شکلی از خود همین نهضت ملی پس از تطبیق آن به شرایط کنونی. اما این امر بشرطی ممکن می شود که این نیروی سوم از هم اکنون با بهره برداری حداکثر از فرصت های بدست آمده دراوضاع کنونی : اعتماد بازیافته ی مردم و بویژه نسل های پس از انقلاب به توانایی خود، از دست رفتن مشروعیت قدرت حاضر در نظر همین نسل ها، و نیز بی اعتباری عظیمی که در سطح بین المللی نصیب نظام شده است، وارد عمل شود.
3. طبق فرض سومی که کمتراز فرض های پیشین واقع بینانه نیست، دو حریف کنونی عرصه ی نبرد، می توانند در نتیجه ی تردید های خود، به قصد ازپادرآوردن طرف مقابل، بخواهند از زمان و ادامه ی درگیری برای یک جنگ فرسایشی استفاده کنند. اما در چنین حالتی، به دلیل حضور بازیگر سوم درعرصه، یعنی مردم، این فرسایش نتیجه ای جزاین ندارد که به کاستن امکانات مانور دو بازیگر نخستین کمک کند و، به موقع خود، به همان نتیجه ای منتهی شود که در فرض دوم مطرح شد.
نتیجه ی کلی که باید از مجموعه ی واقعیت ها و فرض هایی بگیریم که دربالا از آنها استفاده کردیم، و سعی دراثبات آنها ما را از وقایع بلافصل بسیار دورمی اندازد، این است که ماهیت توتالیتر نظام درمرحله ی کنونی تحول آن، درهمه ی حالاتی که فرض کردیم، آن را به ضعف روزافزون، متداوم و بازگشت ناپذیری محکوم می کند که می تواند مقدمه ای باشد برای فروپاشی آن، و به اقوی احتمالات به شکل یک گذار«مخملی»، هرچند که چنین گذاری با تکان های بسیارشدید نیز همراه باشد.

البته احتمالات بسیار بدبینانه تری را نمی توان بطور قطع و یقین منتفی دانست. در زمینه ی پیشگویی سیاسی، بویژه درایران، و در اموری بدین پیچیدگی، هرگونه وسوسه ی غیبگویی کاری خطرناک و بیخردانه خواهد بود. با اینهمه تصورمی کنیم که با داده های موجود روز، در این بررسی ما به حدود و ثغور ِماهیت پدیده بسیار نزدیک شده باشیم.



آسیب های اجتماعی ـ سیاسی و شهرهای ویران برجامانده از نظام های توتالیتری که ساقط شده اند؛ نمونه های آلمان نازی، خمـِرهای سرخ، روسیه ی یلتسین و پوتین، چین(اگرنرخ رشد ناخالص سالیانه و قدرت نظامی آن، آنگونه که درمورد شوروی سابق سبب کوری نسبت به امورسیاسی ـ انسانی می شد، ما را کور نکند)، رومانی چه او چسکو، حبشه در زمان سرهنگ منگیستو... برای پی بردن به پیوند میان طول عمراین نظام ها و شدت جنون حاکم درهریک از آنها با عمق صدماتی که برجا گذاشته اند در برابرماست.

... و درست بخاطر پرهیز از خطرناک ترین احتمالاتی که می تواند آینده را تهدید کند، ما همه ی کسانی را که شکل دادن نیروی سیاسی سوم بر عهده ی آنهاست، یعنی همه ی نیروهای سیاسی که هیچگاه درعمق اندیشه ی خود ازاعتقاد به مصدق و راه او دست برنداشته اند ـ ولو اینکه این اعتقاد دراوضاع و احوال خاص دوران انقلاب مانع از کژ و راست روی هایی درکار آنان نشده باشد ـ دارای این وظیفه می دانیم که برای تنظیم خط مشی های مشترکی که بتواند ضامن هماهنگی لازم برای یک اتحاد عمل واقعی ـ هم کوتاه مدت و هم برای دوران نویدبخش تر، اما پرمسئله تری که می تواند بدنبال بیاید ـ به یگدیگر نزدیک شوند9.



٭٭٭

بدون توسل به یک اصل راهنمای بنیادی خروج از حالت سردرگمی عارض بر بخش مهمی از مخالفان واقعی جمهوری اسلامی و خواستاران یک دموکراسی ممکن نیست؛ وقتی اینگونه مخالفان را خواستارواقعی دموکراسی نامیدیم بدیهی است که این صفت وجه مشترک همه ی آنهاست.

با اینهمه، از آنجا که خواستن دموکراسی به صورت یک ادعا کار دشواری نیست و این خواست تا زمانی که به صورت انتزاعی و خارج از زمینه ی تاریخ معاصر کشوری ـ و در مورد ما این کشور ایران است ـ مطرح شود، بزرگترین دشمنان دموکراسی نیز، که در جامعه ی ما نه کم اند و نه کم سابقه، می توانند برای دسترسی به نیات خود به آن تظاهر کنند ـ همانگونه که آیت الله خمینی پیش از انقلاب تحت عنوان مخالفت با دیکتاتوری بدان تظاهرمی کرد ـ و در نتیجه هواداری از دموکراسی، حقوق بشر و ایراندوستی برای گروه های سیاسی مدعی آن، برای آنکه انتزاعی و تاکتیکی نباشد می بایست بر سوابقی نیز متکی باشد که بتوان صحت چنین ادعاهایی را از آنها استنباط کرد. بعنوان مثال از کسانی که همواره یا هوادار یک ایدئولوژی ضد دموکراتیک بوده اند، یا درگذشته، بر مسند قدرت یا به دیکتاتوری پیشین خدمت کرده اند یا به استبداد کنونی ، برای اثبات صداقت در شعار های امروزی آنان به نفع دموکراسی کمترین انتظاری که می توان از آنان داشت این است که با صراحت و بدون کوشش های عبث برای توجیه آن گذشته ی خود ـ یا بدتر از آن، چنانکه آخرین وزیر اطلاعات دیکتاتوری گذشته می کند، بجای آنکه گناه و مسئولیت فاجعه ی کنونی را متوجه ملیون و آزادیخواهان دیگر آن زمان کنند ـ به گناهان خود اعتراف کنند و از ادعای سرکردگی هواداران دیرین دموکراسی چشم بپوشند؛ و اگر برای آزادیخواهان دیرین و اصیل کشور یار شاطر نیستند دست کم بار خاطر آنان نیز نباشند. از طرف دیگر نیز کسانی هم که هرگز به حقوق بشر اعتقادی نداشته اند و واقعیت مبارزه ی طبقاتی را دستاویزی برای نفی ارزش های دموکراسی پارلمانی کرده بودند، می بایست امروز ایدئولوژی های من درآوردی تجزیه طلبانه و ایران بربادده ِ خود را به نام همان حقوق بشری که مدت زیادی نیست که ازآن دم می زنند، به وسیله ای برای ترویج احساسات ناسالم تعصب قومی و ایجاد اختلاف میان اجزاء تفکیک ناپذیر ملتی چند هزارساله تبدیل نکنند!

نام مصدق، مبارزات مصدق، راه و هدف های مصدق و اعلام پذیرش این هدف ها و راه ها و نشان دادن عملی وفاداری به این نام و این راه و این هدف هاست که می تواند ادعای هواداری از دموکراسی و ایراندوستی را از حالت انتزاعی و تاکتیکی به یک واقعیت باورکردنی تبدیل کند. حتی توسل تاکتیکی به نام مصدق و درهمان حال رفتن به راهی وارونه ی هدف ها و راه های او نیز می تواند فریب و حتی خیانتی دیگربه خواست های ملت ایران باشد.

به عنوان مثال ادعای پیروی از راه مصدق با اتکاء به سیاست قدرت های بیگانه که از بی همتی و عدم اعتماد به نفس برمی خیزد، در تعارض است.

قبول مصرح ِ هدف های مصدق وعمل کردن هرروزه به روش های او که یکی ازمسلم ترین آنها عدم اتکاء و وابستگی به سیاست ها و مراکز پیدا و نهان بیگانگان بوده و هست! این است ملاک و محک نهایی اعتقاد واقعی به دموکراسی و حقوق بشر در ایران امروز، و کمک به هموار کردن راه پدیداری یک نیروی جایگزین برای استبداد توتالیتر ِحاکم.

اتکاء به کمک مراکز و عوامل ایرانی بیگانگان که به گمان بعضی کوتاه ترین و آسان ترین راه نیل به دموکراسی می نماید، نه تنها نشانه ی راحت طلبی و دون همتی کسانی است که بدان تن درمی دهند، بلکه سرانجام نیز، بجای دموکراسی، وابستگی آنان و عدم استقلال کشور را به ارمغان می آورد! **

پایان بخش دوم، پاریس، شنبه 11 مارس 2010 میلادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشت های بخش دوم

(٭)) چنانکه در یادداشت های بخش نخست مقاله یادآوری شد، اصل این مقاله دراولین هفته ی وقایعی که در خرداد ماه گذشته بدنبال انتخابات ریاست جمهوری در ایران رخ داد به زبان فرانسه نوشته شده و برای انتشار ترجمه ی فارسی در ماه فوریه ی 2010 در خطوط اصلی آن تغییری داده نشده است. پاراگراف هایی که بعدآ برآن افزدوه شده با علامت** در پایان آنها مشخص شده است.

3) استفاده ی فروید از مفاهیم " سائقه ی زندگی" (pulsion de vie؛ در این مورد فروید با الهام از اساطیر یونان باستان از واژه ی اروس" Eros" نیز استفاده می کرد) و "سائقه ی مرگ"(pulsion de mort) از سال 1920 به بعد در آثار او دیده می شود و در آثار بعدی او اصول دوگانه ی "عشق "(فیلیا φίλια)و "تخریب"(نیخوس νειχοζ)، با اقتباس از متافیزیک انباذقلس (Empédocle)، نیز وارد می شود. استعمال واژه ی "تاناتوس" که گفته اند در سخنان شفاهی او بکار می رفته بعد ها در نوشته های یکی از پیروان او، فدرن(Fefern)، بکار می رود و در ادبیات روانکاوی رواج می یابد. اثری که در آن سائقه ی مرگ نقش مرکزی می یابد کتاب کوچکی است که فروید در سال 1929 در واکنش به یک نامه ی دوستش رومن رولان (Romain Rollnd)، نویسنده ی نامدار فرانسوی، با عنوان " ناآرامش در فرهنگ"( Das Unbehagen in der Kultur ؛ Le Malaise dans la culture در ترجمه ی دوم فرانسه) نگاشت و این نوشته، بویژه چاپ 1930 آن، محصول زمانی است که ایدئولوژی نژاد آریایی در میان نژاد پرستان اروپا و بویژه نازی ها هر روز رواج بیشتری می یافت؛ عده ای از نمایندگان حزب نازی به عضویت رایشتاگ( پارلمان آلمان) انتخاب شده بودند و در شوروی تصفیه ی مخالفان و سرکوب و سلب مالکیت میلیون ها کشاورز خرده مالک و متوسط الحال( کولاک ها) از طرف استالین آغاز شده بود.
4) او در زمان اقامت و تحصیل در فرانسه، پس از تعرض ارتش هیتلری به این کشور، داوطلب ورود به ارتش آن از طرف دو دولت، بهنگام اشغال این کشور از طرف ارتش نازی، به نهضت مقاومت ملی فرانسه پیوست و بعنوان
4مکرر) درماوراء برخی اختلافات درعقاید، رشته ی دوستی دوجانبه ی عمیقی این دو مرد سیاسی را به یکدیگرپیوند می داد. بهمین دلیل بود که بازرگان هرچه در توان داشت برای جلب موافقت خمینی با دولت بختیار بکاربرد. با اینهمه، از آنجا که بختیار درمورد اصول حاضر به هیچگونه عقب نشینی نشد، و متقابلأ نیز خمینی که جز پیروان بلاقید وشرط خود با کسی موافقت نمی کرد از مخالفت با دولت بختیار دست نکشید، سرانجام بازرگان ماًموریت تشکیل یک دولت از طرف خمینی را پذیرفت، به این امید که دست کم بختیار در محیطی آرام تر کناره گیری خود را اعلام کند، درحالی که بختیار به استناد اصول قانون اساسی 1906 برای یک رهبرمذهبی صلاحیت قانونی تعیین یک رئیس دولت را قائل نبود و در نتیجه حاضر به کناره گیری نشد.



5) یادآورشویم که شیعیان دوازده امامی(اثنی عشری) همانگونه که این عنوان نشان می دهد به بیش از دوازده امام بعنوان جانشینان پیامبر اسلام قائل نیستند که آخرین آنان به عقیده ی ایشان از قرن دوم هجری در دوران غیبت کبری به سر می برد و در دوران آخرالزمان ظهورخواهد کرد، و بهمین دلیل بسیاری از رهبران مذهبی و مؤمنانی که در مورد استعمال این عناوین باریک بین و سختگیرند بسختی می توانستند عنوان «امام» را برای آیت الله خمینی هضم کنند.



5 مکرر) مارتن هایدگر، چیست که اندیشیدنش می نامند؟، ترجمه ی فرانسه، انتشارات دانشگاهی فرانسه، 1996، ص. 26 .

Martin Heidegger, Qu’appelle-t-on penser ?, Presses Universitaires de France, 1999, p. 26.

این فیسلوف بزرگ و بسیار مورد اختلاف آلمانی که همگان بر روابط دو پهلوی او با نازیسم( دریافت کارت عضویت حزب نازی و سخنرانی تاریخی او در دانشگاه فرایبورگ بمناسبت انتصابش به ریاست آن مؤسسه...) آگاهند، البته فلسفه را بالاتر از علوم معاصر و یا دست کم در سرچشمه ی آنها قرار می داد. با توجه به رابطه ی خصوصی بسیار شدید میان او و هانا آرنت جای شگفتی نیست که این فیلسوف آلمانی نیز، درباره ی شناخت توتالیتاریسم درباره ی رابطه میان فلسفه و علوم نقطه ی نظری اختیار می کند که دست کم در این زمینه ی خاص بی شباهت به رویکرد هایدگر نیست.

از سوی دیگر، اگر بگوییم که علی رغم کتاب های بیشماری که درباره ی نظام های توتالیتر منتشر شده و با وجود اینکه اطلاعات فراهم آمده و انباشته شده درباره توتالیتاریسم از حد تصور بیرون است، به حق می توان گفت که، به استثنای آثار چند فیلسوف بزرگ، از جمله چند تن از فلاسفه ی حوزه ی فرانکفورت، یا مورخینی چون فرانسوا فوره در فرانسه، خود پدیده هنوز چنانکه باید و شاید موضوع اندیشیدن قرار نگرفته است. و با توجه به این واقعیت است که می توان پی برد به چه دلیل کار بزرگ هانا آرنت از جایگاهی کاملأ ویژه برخوردار است. هانا آرنت که، به نوبه ی خود، و در راستای مستقیم مکتب تاًویل در فلسفه ی آلمانی، کار فهمیدن( (verstehen را(به معنایی که این مفهوم در تاًویل افاده می کند و در نظر او در برابر توضیح علمی قرار می گیرد!) بالا تر از هر وظیفه ی دیگری قرار می دهد. در همین حرکت است که او روش ها و وسائل علمی مدعی توضیح این پدیده را به چالش می طلبد( نک. هانا آرنت، ماهیت توتالیتاریسم، ترجمه ی فرانسه، پاریس، 2006، بخش دوم، خاصه صص. 60 و بعد؛

ــ Hannah Arendt, La nature du totalitarisme, traduction française Michelle-Irène Brudny de Launay, Payot, 1990, seconde partie, pp. 60 et ssq; Hannah Arendt, ibid,

Paris, 2006.

6) اگر بخواهیم در مورد ایران موضوع را در نهایت اختصار توضیح دهیم، باید به پدیده ی فراـ شهری شدن انبوه، سریع و بی نظم و نسق کشور، و علل و نتایج آن اشاره کنیم. این وضع بدنبال اصلاحات ارضی ادعایی شاه بوجود آمد که به دلائلی بیگانه با منافع کسانی که دراین امر باید پیش از همه ذینفع شناخته می شدند به مورد عمل گذاشته شد. دلیل این ادعا این است که انجام آن بیش از هر چیز نتیجه ی فشار های دولت کندی و نیز به پیروی از نوعی «مد ِ روزِ» سیاسی بود. باید دانست که سابقه ی مفهوم اصلاحات ارضی یا تقسیم اراضی به رم باستان می رسد که کشورهای اروپایی برآمده از تجزیه ی رم بعد ها آن را به ارث بردند. این ممالک خود بدنبال سلطه ی طولانی فئودالیسم سربرکشیدند. فئودالیسم که نظام «سرواژ» (وابستگی زارع به خاوندان و زمین) از آن تفکیک ناپذیر بود، یعنی مناسباتی که هیچیک، همانگونه که حتی مارکس و انگلس نیز در قرن نوزدهم بخوبی به آن پی برده بودند هرگز در نظام کشاورزی ایران وجود نداشته است. به این دلائل بود که در این کشور ها در جریان انقلاب های دموکراتیک ِ بورژوا برانداختن قدرت فئودال ها و دیگر اشراف در دستور کار قرار می گرفت، و بعد ها در جنبش های کمونیست قرن بیستم نیز موضوع تقسیم اراضی، بدون توجه به نظام های مختلف کشاورزی در کشورهای مختلف جهان، دست کم در حد شعار تبلیغاتی، در دستور کار قرار گرفت، و بد تر از همه اینکه در ایران این کار بدست شاه، بدون معلومات، امکانات و تدابیری که برای معضلی چنان پیچیده ضرورت داشت، انجام گرفت.

مصدق( به دلیل سمت پدرش، مستوفی گری خراسان، که پس از درگذشت وی به ارث برده و بدان عمل نیز کرده بود، و نیز به سبب مقامات حساس سیاسی که پیش از سلطنت رضاشاه بر عهده گرفت، و باز بخاطر اینکه در املاک موروثی محدود خود نیز با نظام کشاورزی ایران عملأ سروکار داشت)، بهتر از هرکس این مسئله را می شناخت. او در سال 1951( ضمن یکی از سخنرانی های مهم خود در جلسه ی سری کمسیون مخصوص نفت مجلس شانزدهم) درباره ی عواقب بسیار وخیم وغیرقابل پیش بینی چنین ماجراجویی هایی هشدار داده بود. اودر این هشدار تاریخی توضیح داده بود که تا زمانی که با برسرکار آمدن دولت هایی که نماینده ی واقعی و اصیل مردم و مستقل از نفوذ قدرت های خارجی، واقع در راًس یک دستگاه اداری باصلاحیت و برخوردار از امکانات مالی، شرایط دموکراتیک و فنی لازم برای یک « اصلاحات ارضی» واقعی فراهم نشده باشد، اقدام در این زمینه فاقد برنامه ی سنجیده و صحیح، و در حقیقت عوامفریبانه و خطرناک خواهد بود.

اما در سال 1341، این عمل ماجراجویانه درباره ی نظام کشاورزی هزاران ساله و پیچیده ی ایران که بنیاد آن نه بر مالکیت صوری زمین ـ «متاعی» که اگر درایران فارغ از مسئله ی آب مطرح گردد چیزی فراوان تر از آن نیست ـ بلکه در درجه اول در طرز تاًمین منابع آبی بود که جماعت های دهقانی این کشور(موسوم به : بـُنه، نسق،...برحسب مناطق مختلف ایران) بصورت جمعی آنرا نگهداری می کردند، ساخت ِآن را از هم پاشید !

از میان اختلالات عظیمی که این اقدام بدنبال داشت، مهاجرت عظیم روستایی بود که در نتیجه ی ورشکستگی « تازه مالکان» منفرد، همراه با انفجار چندین دهه ای جمعیت کشور، موجب ریشه کن شدن انبوه عظیمی از مردم روستاها و سرازیر شدن آنها بسوی شهرهای بزرگ شد، امری که منشاء وجه مشخصه ی اکثریت بزرگ سکنه ی جدید این شهر ها در دودهه ی بعد از آن گردید؛ بویژه ریشه کن شدن ِنسل دوم ِ(فرزندان ِ) این مهاجران که نه در روستا ریشه داشتند نه در شهر، موجب «اتمیزه» شدن آنها به معنایی بود که ماکس هورکهایمر و هانا آرنت از این اصطلاح افاده می کردند، و آرنت آن را یکی از موجبات اصلی پیدایش نظام های توتالیتر دانسته است. فرزندان این ساکنان جدید شهرها که در اولین سالیان کودکی از روستاهای زادگاه خود کنده شده بودند نه فرصت کسب فرهنگ سنتی روستاییان ایرانی را در جریان زندگی روزمره یافته بودند و نه پس از مهاجرت به حاشیه ی شهرها بهمراهی پدرومادران خود از امکان دستیابی به روحیه ی شهرنشینان و آنچه غنا و ظرافت آن را تشکیل می داد، برخوردار می شدند، و در نتیجه قربانیان نوعی ریشه کن شدگی فرهنگی دوگانه گردیدند. سراپای آنچه از این فرهنگ نصیب اینان شده بود در کلمه ی اسلام، و فقط کلمه ی آن خلاصه می شد؛ براده های زنگ زده ی اسلامی سنگواره شده؛ ژنده پاره های مذهبی که به نازل ترین جلوه ی خود تقلیل یافته بود؛ پروپوشالی که همانقدر از متن آموزش های غنی زندگانی روستایی سنتی جدا بود که با فرهنگ پیچیده ی شهرنشینی بیگانگی داشت. در جامعه ای که از سوی دیگر پس از مشروطه قربانی انحطاط فرهنگی ـ سیاسی دو دوره ی دیکتاتوری پهلوی ها، و چنانکه می دانیم دچار خفقان ِ چفت شدگی در زیر چنگال پلیس سیاسی شاه(ساواک) شده بود، و در آن، افق فکری بسته، و جمود روانی ناشی از این وضع، آن جوانان ریشه کن را به بهترین طعمه برای ارتش ملایان قشری تبدیل می کرد. اینان بودند که چند سال بعد به آن افواج پیروان آیت الله تبدیل شدند که کورکورانه در تظاهرات چندصدهزارنفری شرکت می کردند، به ادارات دولتی و مؤسسات خصوصی حمله می بردند، و برخلاف قانون و سنن هزاران ساله ی ایرانی با شکستن حریم خانه ی مردم، به مسکن خصوصی هموطنان خود می ریختند؛ و بد تر از این، «روشنفکرانی» را هم که به هزار و یک دلیل و از جمله یک ربع قرن فقدان آزادی بیان و اندیشه از محیط آزاد برای برخورد عقاید و آراء و سازماندهی محروم مانده بودند، و در نتیجه می توانستند تحت تآثیر شمار جمعیت تظاهر کنندگان قرار گیرند و حتی مرعوب توده های انبوده گردند، به دنبال خود کشاندند.

پس اینکه مانند برخی رونویس کنندگان ابدی تصور کنیم « حتی همراهان بختيار در جبهه ملی به هشدار او در باره خطر استبداد مذهبی عنايت نکردند و راه اتحاد با خمينی را در پيش گرفتند» و این ادعای پوچ را اقامه کنیم که « غالب ملی گرايان[ملیون] از خود نمی پرسيدند آيا استقلال سياسی بدون آزادی و دمکراسی امکان پذير هست؟» چیزی جز کلیشه سازی نیست، چه آنچه بخشی از آنان را از عاقبت کار غافل ساخت نه شبهه در اصول نهضت ملی، یعنی پیوند ناگسستنی میان استقلال و آزادی، بلکه ارزیابی نادرست از ماهیت سیاسی اجتماعی این توده های غیرسیاسی بی ریشه ای بود که بدنبال آیت الله خمینی به راه افتاده بودند! و این البته در جای خود خطایی است مهم، اما غیرقابل قیاس با آنچه از یک « جامعه شناس» سابقأ انقلابی نقل کردیم.



7) دانستن این نکته بسیار مهم است که در 1906، یعنی در تاریخ «انقلاب» مشروطیت، اعتقادات دینی ایرانیان بسیار عمیق تر، صادقانه تر، و در عین حال، از لحاظ معلومات مذهبی، آگاهانه تر از 1979، یعنی تاریخ وقوع انقلاب «اسلامی» بود، و در آن زمان بزرگترین رهبران شیعه قانون اساسی تنظیم شده بدست کارشناسان عرفی را که در آن بیش از اشاره ای صرفأ صوری به اسلام شیعه سخنی از این مقوله در میان نبود، از دل و جان مورد پشتیبانی قرارداده بودند. مردم ایران از رهبر دینی معتبر اما منحصر به فردی که در تبانی با ارتجاعی ترین بخش درباریان که بجای نظام مشروطه ی مورد نظر دموکرات ها، نظامی مبتنی بر یک میثاق ملی، خواستار یک دولت «مشروعه» شده بودند، دنباله روی نکردند؛ گذشته از این مورد استثنائی( شیخ فضل الله نوری) سایر ارباب عمائمی که از او پیروی می کردند از رده های بسیار پایین تر و وابسته به دربار بوده، با کمک های مالی آن عمل می کردند. بدیهی است که بدون در نظر گرفتن این حقایق غیرقابل گذشت، کودتاها، دوره های دیکتاتوری، و دیگر حوادثی که در بالا به آنها اشاره شد، بالاخص نکات مهم یادداشت 6، فهم دامنه ی انحطاط عارض بر جامعه ی ایران در یک سده ی گذشته امکان پذیر نخواهد بود.

8) نظریه ی بازی ها، ترجمه ی Gayme Theory; La théorie des jeux است که پایه گذار اصلی آن فون نویمن( و مورگن شترن) یکی از بزرگترین ریاضی دانان اتریشی تبار قرن بیستم بود؛ تئوری بازی ها علم بررسی استراتژی بازی ها بر اساس روش های ریاضی است، و ده ها سال است که در برد و باخت های اقتصادی، بویژه در اقتصاد مالی مورد استفاد قرار می گیرد، اما دامنه ی آن همه ی انواع مبارزات و درگیری ها را شامل می شود.

9) نه ماه پس از نگارش این مقاله هنوز حرکت قابل توجهی درین جهت به چشم نمی خورد؛ چه با اینکه با پیدایش جنبش کنونی بـُعد ملی نیروهای ملی ـ مذهبی روز به روز بر بـُعد مذهبی شان تفوق می یابد، با توجه به این که بعضی از آنان اخیرأ سخن از تاًسیس یک « جبهه ملی جدید» (!)، آن هم در درجه ی اول با انبازی اصلاح طلبان، به میان آورده اند، می توان چنین استنباط کرد که اینگونه افراد هنوز از جناح "اصلاح طلب ِ" نظام بعنوان متحد اصلی خود قطع امید نکرده اند و عدم عبرت از تجارب سی و یک ساله ی گذشته و انتظار کرامت داشتن ایشان از این "امامزاده" ها موجب نهایت تاًسف برای آینده ی جنبش است.

10) جا دارد که در پایان این یادداشت ها به اظهار نظر یک هموطن محترم که با امضاء فرزین خوشچین بر نویسنده منت نهاده در سایت روشنگری چند موضوع را تذکار داده اند اشاراتی بنمایم.

الف ـ نظر ایشان درباره ی نجم الدین رازی صاحب شعری که در صدر مقاله ذکر شده است. ایشان گفته اند « شاعر صوفی-شيخ نجم الدين رازی- همان مرد «غيور» است، که زن و فرزند را در برابر لشگر مغول رها کرد و ... » صحیح است؛ آری این "صوفی" مشهور همان شیخ نجم الدین رازی، از مریدان عارف بزرگ خراسانی شیخ نجم الدین کبری است که در برابر یورش مغول مردم را به مقاومت با همه ی وسائل موجود فراخواند و خود در یکی از مقابله هایی که ترتیب داد در نبردی کاملآ نابرابر اما با نهایت دلاوری کشته شد؛ و این درست است که نجم الدین رازی از مراد خود پیروی نکرد و به باختر ایران گریخت و حتی به مقامات دنیوی هم دست یافت. اما اینکه گفته اند «...به قونیه رفت تا در رقص سماع و مجلس حشيش کشی مولانا شرکت کند و بخواند: خر برفت، خر برفت. فکر می کنم ايشان همانی باشد، که مردم حقش را کف دستش گذاشته و او را «شيخ پشم الدين» خوانده اند.» حاوی ادعا های دوگانه ای است که یکی از آنها ( مجالس حشیش کشی مولانا) را لازم بود دست کم دقیق تر بیان کنند و مستند سازند و به ذکر شایعات درباره ی این امور راضی نشوند؛ دیگر اینکه ایشان داستان معروف خوردن خر روستایی مسافر در یک کاروانسرا، از داستان های مثنوی معنوی را، که با خواندن « خر برفت و خر برفت...» از جانب کسانی که خر او را کشته، و خورده بودند ختم می شود، به صورت امری واقع شده در مجالس خود مولانا نقل کرده اند، حال آنکه مولانا این داستان را درست به نیت نقدی جانگزا از مرتکبین آن عمل و ساده لوحی آن مسافر بیان کرده است و نه در حدیث نفس؛ در پایان این یادآوری ها باید ذکر شود که اگرچه ایراداتی که مورخان به نجم الدین گرفته اند بجاست، همه ی آنها از درستی مضمون شعر او که به صورت تند تری در گلستان سعدی نیز آمده است (قح.. ی پیر چه کند از نابکاری اگر نکند و شحنه ی معزول از مردم آزاری) نمی کاهد.

ب ـ هموطن گرامی ظاهرأ به یادداشتی که تحت شماره ی (2 مکرر) در پایین مقاله آمده با دقت کافی عنایت نکرده اند. در آن یادداشت با ذکر نمونه ای یادآوری شده بود که چگونه برخی از هموطنان با استعمال ترجمه هایی نظیر "تمامیت خواه" یا "تام گرا" و نظائر این ها، ظاهرآ توتالیتاریسم را با نوعی دیکتاتوری پلیسی ـ نظامی خونخوار خلط می کنند بطوری که گاه نخستین را تکرار دومین می پندارند، بطوری که در نمونه ی ذکر شده ی ما که نویسنده ی آن جمهوری اسلامی را تکرار دیکتاتوری پلیسی ـ نظامی شاه خوانده بودند، شاهد آن بودیم. هموطن گرامی آنگاه در برابر فقط چهار نمونه ی اصلی از نمونه های متعددی که ما می توانستیم مثال بزنیم(با چشم پوشی از جنایات خمر های سرخ، رژیم آلمان شرقی بعد از جنگ، و بسیاری دیگر از این نظام ها، خواسته اند انواع دیگری از توتالیتاریسم را برای ما نمونه آورند و در اینجاست که :
1 ـ مک کارتیسم؛ 2 ـ بیداد ها و گاه کشتار های نژاد پرستانه ی قدرت های بزرگ استعماری و سپس امپریالیستی سفید پوست از" نژادهای دیگر"(و چه خوب بود که امپریالیسم "زرد پوست" ژاپن را هم به آنها می افزودند)؛ و بالاًخره فرمان انحلال احزاب دوقلوی شاه و دستور تاًسیس حزب رستاخیز را به عنوان نمونه هایی دیگر از توتالیتاریسم مثال زده، نظر نویسنده درباره ی آنها را پرسیده اند.
در این باره نیز باید بار دیگر به ایشان یادآور شوم که همه ی مشکل از عدم تمیز میان چند مقوله سرچشمه می گیرد
اول ـ اگر درست است که مک کارتیسم نمونه ی یک طرز فکر یا ایدئولوژی توتالیتر است، این را هم باید از یاد نبریم که علی رغم همکاری بسیاری از نهاد های ایالات متحده ی آمریکا با آن، و با وجود مردان و زنان زیادی که در دستگاه تفتیش عقاید آن مورد ستم قرارگرفتند و گاه دچار شرایط دشواری شدند، با ایستادگی و افشاگری بخش مهمی از جامعه ی آمریکا و از جمله فرهیختگان آن روبرو شد، بطوی که برخلاف هیتلری ها و استالینیست ها هرگز به قدرت سیاسی سرتاسری دست نیافت تا یک نظام توتالیتر تشکیل دهد و با ننگ و رسوایی روانه ی زباله دان تاریخ شد. به علاوه باید دانست که مک کارتیسم تنها نمونه ی ایدئولوژی و منش توتالیتر در نظام های غیر توتالیتر نبوده و نیست. چنانکه هانا آرنت درکتاب ماهیت توتالیتاریسم (, Paris, 2006 H. Arendt, La nature du totalitarisme)، با انگشت نهادن بر رفتار های فاشیست های فرانسوی که در زمان اشغال کشورشان بدست ارتش هیتلری با نازی ها و بخصوص با اس اس ها همکاری می کردند و با پایان جنگ و مجازات بخشی از مهره های درشت آنها، به درستی برآن تاًکید می کند، که خطر توتالیتاریسم( دست کم در آن اوایل سال های پنجاه میلادی) نه در فرانسه و نه در بسیاری از کشور های دیگر منتفی نشده است، چه این منش در لابلای بافت بسیاری از جوامع به حیات خود ادامه می دهد. اگر « دنیای آزاد»، یعنی دموکراسی های آن زمان این هشدار امثال او را درک کرده و جدی گرفته بودند چه بسا که بسیاری از نظام های توتالیتر بعدی پدیدار نمی شدند. از جمله بیست و پنج سال دیکتاتوری بعد از 28 مرداد به تراکم شرایط پیدایش توتالیتاریسم کنونی ایران کمک نمی کرد(نک. یادداشت شماره ی 6 بالا). اگر وجود ایدئولوژی های توتالیتر در بسیاری از کشورهای جهان و خطرات آنها را، علی رغم ظاهر راست یا چپ آنها، نمی توان انکار کرد خلط کردن آنها با نظام های توتالیتری که در جهان حکم رانده اند یا هنوز می رانند نیز نادرست است.
دوم ـ جنایات نژاد پرستانه ی قدرت های امپریالیست علیه مردم خودشان نبود. هرچند تحت این قدرت ها طبقات ستمکش نیز وجود داشتند و هنوز هم دارند؛ اما قربانیان امپریالیسم در درجه ی نخست مردم کشور های ضعیف ترند، آنهم صرفنظر از تعلقات نژادی آنها و تنها به دلیل ضعیف بودنشان. بعنوان نمونه کافی است جنایات آمریکای شمالی در آمریکای لاتین در زیر چکمه ی دیکتاتوری های نظامی را مثال بزنیم، بدون اینکه نیازی باشد که به راه دوری چون قاره ی افریقا و قربانیان امپریالیسم در آنجا رفته باشیم.
سوم ـ در مورد دیکتاتوری بعد از 28 مرداد در ایران، اگر هموطن محترم با گذشته ی این نویسنده آشنایی داشته باشند می دانند که به اندازه ی موهای سرش علیه آن دیکتاتوری مقاله نوشته است. اما به یاد ندارد که آن را توتالیتر خوانده باشد. آری! این درست است که شاه سابق، بویژه در سال های پایانی سلطنت خود دچار افکار مالیخولیایی نظیر دیکتاتور های توتالیتر نیز شده بود؛ اما او نه دارای آن سیستم ایدئولوژیکی آنها بود و نه قدرت سازماندهی آنان که به کمک آنها توانسته بودند یک نظام توتالیتر برقرار سازند، و بهمین دلیل نیز حزب واحد رستاخیز او، با اینکه دستور تشکیل کمیته ای برای تدوین ایدئولوژی آن را نیز صادر کرد، هرگز به جایی نرسید، جز تمدید عدم آزادی احزاب آزادیخواه که پیش از آن هم وجود داشت.