دلنوشته همسر سحرخیز به دخترش “مهتاب”
همه باباها شب عيد به خانه نيامدند،
اوین هنوز پراست از پدران
اوین هنوز پراست از پدران
وقتي چند روز پيش از من پرسيدي كه عيد آمد چرا پدر نيامد ، همه بابا ها آمدند ولي بابايي نيامد ، دلم گرفته بود ، بيشتر گرفت . مي دانم براي تو كه در اين نه ماه زينب وار صبر كردي ودر پيچ و خم هاي اوين براي ۲۰دقيقه ملاقات ۴ ساعت در صف و انتظار همراهم بودي - هميشه آرام بودي و صبور ودر اين روزهاي سخت تنهايي دم نزدي ،سخت است كه پدر نيامد.
ولي دلبندم همه باباها شب عيد به خانه نيامدند كه اوين هنوز پر است از پدران و فرزندان اين ملت دلم نمي خواست كه در عنفوان جواني كه بهترين روزهاي عمرت است و بايد با همه وجود تلاش كني تا آينده را بسازي در چم خم هاي غم گرفتار شوي ولي انگار خيلي چيزها در توان دستهاي ناتوان من نيست و تو چشيدي آنچه را كه تلخ بود و ناگوار دخترم زماني كه منهم جوان بودم ، در دانشگاه با پدر آشنا شدم آن زمان سالهاي انقلاب بود واين براي منهم مسئوليت آور بود . چه شبها كه تا صبح بربالين او كه زير مشت ولگد مزدوران شاه خون استفراغ مي كرد مي نشستم كه چهره پدر هميشه همين بوده مسئول و مبارز و تو در آن زمان كه پدر ۸ سال در جبهه هاي جنگ قلم ميزد و مي نوشت نبودي تاشاهد تلاشهاي مستمر و بي وقفه او باشي.
و شايد تو آن روز را بياد نياوري كه پس از ۱۵ سال بيخبري از برادرش (عمويت سعيد را مي گويم )فقط پلاك گردنش رااز جبهه آوردند كه خودش توپ خورده بود و هيچ نمانده بود ، پدر در مقابل اين درد بزرگ فقط سجده شكر كرد و صبر پيشه ساخت.
ومن در اين ۳۱ سال كه در كنارش بودم شاهد فراز و نشيب هاي زندگي يك خبرنگار بودم كه خبرنگار بي پناه است و پر تلاش امروز ديگر پدرجوان نيست و ۵۶ سالگي را با دنده هاي شكسته و هيكل تا شده از ضعف و بيماري در اوين تجربه كرده ولي همچنان با روح مقاوم و اراده آهنين وبه قول بازجو ها نستوه.
دخترعزيزم غمگين مباش كه پدر خواهد آمد و عيد واقعي روزي است كه ديگر در سرزمين ما نه زنداني باشد ونه دربندي.
شايد آن روز دل مادران نداها و سهرابها و... نيز آرام گيرد و زندگي روي صلح و آرامش ببيند . به اميد آن روز