به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

همسر و فرزند زیدآبادی از او می گویند...

ادوارنیوز: نشریه محلی سخن تازه که در سیرجان زادگاه دکتر احمد زیدآبادی و سراسر استان کرمان منتشر می شود، در ویژه نامه نوروزی خود صفحاتی را به «احمد زیدآبادی» اختصاص داده است. در این ویژه نامه دو گفتگو نیز با همسر و فرزند دکتر زیدآبادی انجام شده است.
متن کامل گفتگوی سخن تازه با خانم مهدیه محمدی همسر و پارسا زیدآبادی پسر دوم احمد زیدآبادی به این شرح است:
مهديه محمدي گرگاني همسر احمد زيدآبادي در گفتگو با سخن تازه
من يك چِريك زاده‌ام
خردادماه بود كه ساعت 2 صبح، رضا مسلمي‌زاده هراسان زنگ و همين يك جمله كافي بود كه ميخ‌كوب شوم«الو، احسان اين‌كه احمد زيدآبادي دستگير شده راسته يا نه؟». 
منتظر اين خبر اصلا نبودم. فكر مي‌كنم همان سرِ شب با او تلفني صحبت كردم. اولين كسي كه مي‌توانست خبر را تاييد يا تكذيب كند حسن اسدي بود. از خواب بيدارش كردم مي‌گفت: خبر ندارم. فكر كردم خبر دارد و نمي‌خواهد چيزي پشت تلفن بگويد.
عبدا... مومني هم تلفنش خاموش بود. جرأت هم نمي‌كردم به خانه خودش زنگ بزنم. اگر راست باشد به خانمش چه بگويم؟
فردايش فهميدم خبر درست بوده. دو روز بعد هم عبدا... بازداشت شد و بقيه رفقاي تهران نشين هم ترجيح دادند مدتي توي ديد نباشند. توي اين مدت اما تنها كسي كه هميشه در دسترس بود و حتي به آدم روحيه مي‌داد مهديه محمدي گرگاني- همسر احمد زیدآبادی بود. در بدترين شرايط اعتقاد دارد «اوضاع خوب نيست، ولي اين‌جوري هم نمي‌ماند.» حتي وقتي صبح روز 13 آبان، در آن شلوغي غريب تهران، حسن اسدي كه قرار بود از صبح با هم باشيم موبايلش خاموش بود و ساعت 11 صبح فهميدم شب قبل بازداشت شده، تنها كسي که توانست خاطر آشفته‌ام را كمي آرام كند مهديه محمدي بود. در لحن كلامش اصلا نشان از زني كه همسرش بايد شش سال در زندان و پنج سال را در تبعيد بگذراند نيست. شايد از همين رو بود كه در روزهاي بازداشتم تنها اميدم براي تسلي مادرم صحبت‌هاي او بود.
حالا روبروي من، زير عكس بزرگ و بدون قاب احمد، اوست كه از زندگي مي گويد. از خوشبختي در اوج فشار و از اميد در اوج نداشتن‌ها. ديدن جاي خالي دكتر زيدآبادي در اين خانه كوچك بر روي دلم سنگيني مي‌كند. انگار اين طرف قضيه اوضاع كمي عادي شده است. «پرهام» كوچك با آن انرژي سرشار كودكي‌اش دايم در حال شيطنت است و همان چند دقيقه اول حس مي‌كنم كه جعبه مدادرنگي و دفترهاي نقاشي كه برايش برده‌ام چندان عمري نمي‌كنند. «پارسا» و «پويا» هنوز از مدرسه نيامده‌اند كه مصاحبه را با همسر احمد زيدآبادي، پس از يك احوال‌پرسي تقريبا دو ساعته شروع مي‌كنم. پارسا وسط مصاحبه از راه مي‌رسد ولي پويا آن‌قدر دير مي‌آيد كه ديگر فقط فرصت عكس گرفتن از او را دارم.
در حين انجام مصاحبه خانم محمدي چندين بار مجبور مي‌شود جواب تلفن را بدهد. چه خوش‌شانس هستم كه يكي از اين تماس‌ها از زندان رجايي شهر است و از پشت گوشي تلفن صداي احمد زيدآبادي مي آيد.
ازآخرين باري كه صدايش را شنيدم بيش از 8 ماه مي‌گذرد. گفتم كه، گمان مي‌كنم همان شب بازداشتش بود. تُن صدايش تغيير نكرده و هنوز با همان آرامش مخصوص خودش و لحن و طمأنینه خاصش و سلام كردن شوق برانگيزش صحبت مي‌كند و چند دقيقه صحبت كوتاه و بعد از آن اين فكر كه چه شده كه ما بايد تنها به صدايي از عزيزان‌مان بسنده‌كنيم و شوق سراسر وجودمان را فرا گيرد.
بعد از مصاحبه با مهديه محمدي مي‌خواهم گفتگويي هم با بچه‌ها داشته باشم. از اين بين به گفته ی عمو حميدشان، «پارسا» خيلي گزينه خوبي است. البته با هزار جور ترفند او را براي مصاحبه مجاب مي‌كنم. ولي وقتي شروع مي‌كند به حرف زدن ديگر كار راحت مي‌شود. و آن‌چه مي‌خواستم از زير زبانش بكشم خودش اتوماتيك‌وار مي‌گويد. صحبت‌هاي مهديه محمدي همسر احمد زيدآبادي و پارسا پسر دومش را بعد از اين مقدمه مي‌توانيد بخوانيد. ولي يك چيز مانده كه اين‌جا بايد بگويم در همان چند دقيقه مكالمه تلفني، احمد به همه سلام رساند و احوال همه را گرفت. گويا اين روزها در زندان رجايي شهر، احمد حالش خوب است و ملالي نيست جز...
* مفهوم زندان در زندگي شما شايد با خيلي از آدم‌ها فرق كند. چرا كه از همان دوران كودكي و قبل از آشنايي با دكتر زيدآبادي با آن آشنا شده بوديد. اگر ممكن است كمي در اين مورد و زندگي خانوادگي خود در پيش از انقلاب توضيح دهيد:
ـ پدر من در سال 1350 كه من به دنيا آمدم معلم بود، فوق ليسانس حقوق سياسي دانشگاه تهران بود. در آن زمان ايشان با كساني مثل حنيف‌نژاد و رضايي‌ها و بقيه بچه‌هاي اوليه سازمان مجاهدين خلق به جنگ مسلحانه با رژيم شاه مي‌پرداختند. اولين بار هشت ماهه بودم كه پدرم دستگير شد و به زندان رفت. در آن سال به اتفاق خواهر و مادرم به تهران آمديم. بعد از يك سال كه نتوانستيم دوام بياوريم برگشتيم گرگان. مادرم در اين ضمن با بچه‌هاي سازمان همكاري مي‌كرد. سه ساله بودم كه مادرم هم دستگير شد.
*مساله همكاري پدر و مادر شما با سازمان مجاهدين خلق به چه شكلي بود؟
- خيلي بيشتر از همكاري بود. پدر من يكي از تئوريسين‌ها و كادر اصلي سازمان بود. حتي آن موقع ما در يك خانه تيمي زندگي مي‌كرديم. طبقه پايين خانواده ما بود و طبقه بالا كساني مثل رضا رضايي و مهدي رضايي. البته پدر من در زندان در سال 1354 به دليل انحراف سازمان، از آن جدا شد و اين مساله را هم رسما اعلام كرد. مخصوصا وقتي افرادي مثل مسعود رجوي در سازمان غلبه پيدا كردند.
*مجموعا شما چند سال بدون پدر و مادر خود در بيرون از زندان زندگي كرديد؟
ـ پدر و مادر من تا پيروزي انقلاب در زندان بودند. يعني پدرم 7 سال و مادرم 4 سال زنداني بودند. در آن زمان من و خواهرم پيش خاله و عمو و دايي زندگي مي‌كرديم.
*در مورد دوران بعد از آزادي پدر و مادرتان كمي توضيح دهيد؟
- پدر من در زندان با آيت‌ا... طالقاني خيلي دم‌خور بودند و از علاقمندان به ايشان بودند. بعد از پيروزي انقلاب چون خيلي‌ها در گرگان پدر من را مي‌شناختند ايشان كانديداي مجلس شد و رأي هم آورد. البته بايد بگويم پدر من با تمام خشونت‌هاي اوايل انقلاب مخالف بود. مثلا وقتي توي گرگان مردم ساواكي‌ها را مي‌زدند، مي‌گفت نبايد اين كار را بكنيد. اگر كسي ساواكي هم هست، بايد محاكمه شود و معلوم شود حكم قضايي‌اش چيست. نمي‌شود به ِصرف ساواكي بودن كسي را اعدام كرد و كشت. خيلي مخالف اين‌گونه كارها بود.
* ايشان در دوران نمايندگي مجلس بيشتر با كدام جناح سياسي همراه بود؟
- در دوران نمايندگي، ايشان از دو طرف زيرفشار بود. مجاهدين او را تهديد مي‌كردند كه تو حزب‌اللهي هستي و تو را مي‌كشيم. حزب‌اللهي‌ها هم مي‌گفتند تو مجاهدي. تا جايي كه در همان سال‌ها در گرگان در دانشگاه منابع طبيعي، برخي از بچه‌هاي سپاه به او حمله كردند و دماغش را شكستند. البته محافظ‌ها ناراحت شده بودند و گفته بودند چرا محمدي نمي‌گذارد برخورد كنيم. گفته بود من اجازه خشونت نمي‌دهم.
*آشنايي شما با دكتر زيدآبادي از چه سالي و كجا شروع شد؟
- پدر من بعد از 4 سال دوره‌ي نمايندگي مجلس دانشگاه رفت و عضو هيات علمي دانشگاه علامه شد. از حدود سال 66 ما با يك سري از دوستان پدرم جلساتي داشتيم. جلسات اكثرا خانه آقاي رئيسي طوسي برگزار مي‌شد. من به اين جلسات مي‌رفتم و آقاي زيدآبادي هم كه از قبل دانشجوي باباي من بود مي‌آمد.
اساسا آن‌گونه كه خود احمد برايم گفته، در دوران دبيرستان يكي از مقالات پدرم را در يكي از مجلات خوانده بود و با خودش عهد كرده بود وقتي آمد تهران اين آقاي محمد محمدي را پيدا كند. مي‌گفت بعد از يكي دو ترم وقتي ديدم يكي از درس‌هايمان را با ايشان ارائه كرده‌اند بسيار خوشحال شدم.
*رابطه دكتر زيدآبادي با پدر شما، قبل از ازدواج آيا جدي‌تر از رابطه استاد و شاگردي هم شد يا نه؟
ـ بله مادرم كه در آن سال‌ها برخي كلاس‌هاي پدر را شركت مي‌كرد، هر وقت مي‌آمد خانه مي‌گفت: اين زيدآبادي چه دانشجوي سمجي است. ول‌كن نيست. تا دم خيابان هم همراه بابايت مي‌آيد و دايم سوال دارد. آن موقع من اول يا دوم دبيرستان بودم. از اين طريق خود آقاي زيدآبادي و چند تا از دوستانشان مثل غلامرضا كاشي و آقاي خالقي كه به پدرم علاقه داشتند كم كم به خانه ما رفت و آمد مي‌كردند. به علاوه ي جلسه‌ي خانه آقاي رييسي، جلسه قرآني هم در خانه ما تشكيل مي‌شد. ما با احمد همديگر را در اين جلسات مي‌ديديم.
*چه شد كه دكتر زيدآبادي تصميم به ازدواج با شما گرفت؟
- سال 68 كه من تازه كنكور داده بودم، احمد به آقاي رييسي گفته بود كه من دلم مي‌خواهد اگر بشود دختر آقاي محمدي را براي من خواستگاري كنيد. آن موقع احمد 25 سال سن داشت. آقاي رييسي كه مطرح كردند پدر من ابتدا مخالفت كرد. اما بعد از 3-2 ماه، وقتي اصرار من و آقاي زيدآبادي را ديد گفت من تابع شما هستم.
*دليل مخالفت پدر شما چه بود؟
- مي‌گفت مهديه تيپِ برون‌گرايي دارد، در حالي كه آقاي زيدآبادي كاملا درون‌گرا است. معتقد بود ما به دردِ هم نمي‌خوريم. نگراني اش اين بود كه من مانع كار احمد شوم. مي‌گفت اين بچه متفكر است و شما با اين روحيه‌ات نمي‌گذاري كار خودش را بكند.
*آيا مسايل مالي و اين‌كه آقاي زيدآبادي از خانواده‌اي با وضعيت مالي پايين بود در اين مخالفت پدر شما نقشي داشت؟
- نه. ما هم آن موقع از نظر اقتصادي چيزي نداشتيم. پدر من آدمي بود كه با تمام موقعيت‌هاي اجتماعي كه داشت حاضر نشد يك خانه از مجلس بگيرد. البته احمد سطح فرهنگي را مدنظر داشت و هميشه مي‌گفت افتخارم اين است كه داماد دكتر محمدي گرگاني بشوم.
*‌ داماد دكتر محمدي گرگاني شدن چقدر در تبديل شدن احمد زيدآبادي سال 68 به احمد زيدآبادي 88 موثر بوده است؟
- اين‌ها را اگر من بگويم شايد خوب نباشد. خود احمد بايد بگويد.
* اين را از اين جهت مي‌پرسم كه يك بار اعتراف به اين تاثير را از زبان خود ايشان شنيده‌ام كه گفتند خيلي چيزها از آقاي محمدي ياد گرفته‌اند و حالا فكر مي كنيد خود شخص شما چقدر موثر بوديد؟
- در مورد من هم بايد خودش بگويد. فكر مي‌كنم اگر زن ديگري از خانواده و موقعيت اجتماعي ديگري در كنار احمد بود نمي‌توانست احمد را همراهي كند.
*از ميزان همراهي‌تان راضي هستيد؟ يعني توانستيد در حد توان‌تان ظاهر شويد؟
-احساس مي‌كنم آن‌چه گذاشتم بالاتر از حدِ توانم بوده. البته وظيفه ديني و خدايي من اين است. راضي هم بودم. من‌آدمي هستم كه به راحتي در مقابل هر حرف و عملي كم نمي‌آوردم. به رفتاري كه نسبت به احمد مي‌شد تن ندادم. آخر او پدر بچه‌هاي من است و هر رفتاري كه با او بشود، انگار دارد با من مي‌شود.
*فكر مي‌كنيد عكس‌العمل شما موثر هم بوده؟
- به نظرم من توانستم نظر جهان را به احمد جلب كنم. كسي احمد زيدآبادي را به اين معنا نمي‌شناخت. يعني آن سالي كه احمد رفت زندان، يعني سال 79، اگر سر و صداهاي من نبود شايد قضيه احمد اين‌قدر مطرح نمي‌شد. تا توانستم فرياد زدم تا احمد مظلوم واقع نشود و به دادش برسند. نه اين‌كه بگويم به خاطر احمد تنها اين كارها را كردم. اساسا به خاطر زندگي خودم و بچه‌هاي خودم احساس كردم نمي‌توانم زيربار هر حرف و عملي بروم.
*اين‌جا مي‌رسيم به شخصيت خود احمد زيدآبادي. از ديدگاه شما به عنوان يك همسر، دكتر احمد زيدآبادي چگونه آدمي است؟
ـ من در زندگي خيلي آدم‌ها را دور و بر خودم ديدم. ولي بايد بگويم احمد آدمي بي‌نظيري است. نمي‌خواهم بلوف بزنم يا تعريف بي‌جا كنم. چون سودي به حال من ندارد. احمد بسيار منعطف است. يعني آن‌چه خودش مي‌خواهد اگر 100 باشد و آن‌چه طرف مقابل مي‌خواهد صفر، حتما در نقطه 50 به توافق مي‌رسد. نه اصرار بر عقايد خودش دارد نه آن‌چه كه خودش به آن رسيده است. اين حق را براي ديگران قايل است. حتي به بچه‌ها هم كوچك‌ترين چيزي را تحميل نمي‌كند. باور كنيد بارها از رفتار او متعجب شده‌ام. خيلي از روشنفكران و مردان بزرگ ما كه ادعاي دموكرات بودن دارند در خانواده‌هاي‌شان دموكرات نيستند. ولي احمد اين‌گونه نيست. انگار نه انگار كه اين فرد در شهر كوچكي مثل سيرجان و در روستاي كوچكي مثل زيداباد با آن ديكتاتوري مرد سالارانه بزرگ شده. در شهرهاي كوچك فرهنگي است كه مرد نسبت به همسر خود تصميم مي‌گيرد. البته خوب يا بدش را من كاري ندارم. ولي هنوز نشده كه احمد چيزي را به من تحميل كند. هميشه مي‌گفت تو چه مي‌پسندي. چطور با هم كنار بياييم. اين مساله اين‌قدر در زندگي ما محور بود كه علي‌رغم تفاوت‌هاي فاحش شخصيتي كه پدرم اعتقاد داشت، به راحتي با هم كنار آمديم. بدون هيچ مشكلي.
*اگر اين‌گونه است چرا امروز احمد زيدآبادي به خاطر كوتاه نيامدن از مواضع‌اش در زندان است؟
ـ اين ديگر برمي‌گردد به اين‌كه چطور بخواهيم او را در مورد كوتاه آمدن از موضع فكري‌اش مجاب كنيم. او بدون دليل موضع و اعتقادش را عوض نمي‌كند. مگر اين‌كه توجيه منطقي برايش بياوريم. احمد با زور تغيير نمي‌كند.
ا*عتقاد پدرتان در مورد شخصيت شما و آقاي زيدآبادي درست بود؟
- بله من بسيار برون‌گرا هستم. احمد هم آدمي كاملا درون‌گرااست. با يك سري روحيات مذهبي خاص و اعتقادات عرفاني. «بايد» در زندگي احمد وجود ندارد. با اطرافيانش به راحتي كنار مي‌آيد. مثلا الان در زندان رجايي شهر با افرادي است كه از طبقه خلافكار قاتل يا سارق يا قاچاقچي هستند. حتي دوست ندارد من اين‌گونه بگويم. مي‌گويد نگو قاتل. اين آدم‌هاي شريفي هستند كه در زندگي مرتكب اشتباهي شده‌اند.
*به عنوان يك همسر آيا فكر مي‌كنيد زندگي با احمد زيدآبادي تكنيك يا قلِق خاصي دارد؟
ـ احمد هيچ لِم خاصي ندارد. آدم بدقلقي نيست. من هم قبول دارم كه اكثر مردها قلقي دارند. زن‌ها هم همين‌طور. ولي براي زندگي با احمد فقط بايد رو راست بود. دروغ نبايد بگويي و يك سري اصول و مباني ارزشي را داشته باشي. نقطه توافق من و احمد هم همين بود كه مثلا مساله‌اي به عنوان ارزش شناخته شده است. مي‌گفت چقدر تو به اين ارزش نزديكي و چقدر من نزديكم.
*خيلي‌ها معتقدند معمولا همسران مردان بزرگ زيرسايه شوهر خود مي‌مانند و توانايي آن‌ها ناديده گرفته مي‌شود. اين مساله در مورد شما چگونه بوده است؟ آيا زير سايه احمد زيدآبادي مانديد؟
- من اساسا چنين آدمي نيستم. چون احساس مي‌كنم توانايي دارم ولي بايد خودم پيدايش كنم كه كجا به درد مي‌خورد. اگر هم روزي پيدايش كنم مانعم آقاي زيدآبادي نيست.
*آيا همسر احمد زيدآبادي بودن و درگير شدن با مشكلات زندگي او يك توانايي است كه شما داريد؟
- اين‌ها را ديگران بايد بگويند. من روحيه‌اي دارم كه احساس مي‌كنم سوار بر زندگي هستم و هيچ‌وقت مغلوب نمي‌شوم. ذاتا از بچگي روحيه خاصي داشتم. مثلا از زندان رفتن پدر و مادرم آن‌گونه كه خواهرم اذيت شد، من اذيت نشدم. چون‌كه روحيه‌ام برون‌گرا بود، تمام محبتي كه مي‌خواستم از عمه و دايي و خاله گرفتم. در مجموع از بچگي فكر مي‌كردم زندگي خوبي داشته باشم. حالا در كنار هر كسي. فكر مي‌كردم مادر و همسر خوبي باشم. امروز هم اگر فعاليتي نكردم خودم نخواستم.
*الان فكر مي‌كنيد تصوير ذهني‌تان در دوران كودكي از زندگي به واقعيت رسيده است؟
- دقيقا فكر مي‌كنم رسيده. تصوير من از زندگي همين بوده است.
*يعني فكر مي‌كنيد خوشبخت هستيد؟
- دقيقا. البته لطف خدا هم بوده كه آدمي مثل احمد روبرويم قرار گرفته. روحيه منعطف احمد ما را با هم سازگار كرد و موفقيت بزرگي به دست آورديم. زن خوشبختي هستم كه در كنار احمد بودم. زندگي‌ام الان فكر مي‌كنم مثل چيزي است كه مي‌خواستم.
*جاي وجه سياسي شخصيت دكتر زيدآبادي در جريان عادي زندگي خصوصي شما كجا بود؟
- اين براي من خيلي مهم نبوده است. فكر مي‌كنم احمد با اين روحيه‌اش اگر مثلا يك كارگر هم بود من خوشبخت بودم. وجه سياسي احمد زاينده همين روحيه‌اش است. روحيه حق‌طلبي احمد در سياستش هم هست. زير بار حرف زور نمي‌رود و نمي‌تواند از كنار ظلم بگذرد. اگر جايي ببيند به مردم فشار غيراصولي وارد مي‌شود و رفتار نادرستي اعمال مي‌شود و احساس كند اين برخلاف اصول سياسي و منطقي است نمي‌تواند ساكت بنشيند. احمد چه يك سياستمدار ساده كه گوشه‌اي مقاله‌اي مي‌نويسد و يا رييس جمهور برايم فرقي ندارد.
*يعني تا به حال آرزو نداشته‌ايد كه همسرتان به يك مقام دولتي دست پيدا كند؟
- نه. من پدرم 4 سال نماينده مجلس بود. به قدري در اين 4 سال زجر كشيديم كه هيچ‌گاه آرزو نكردم احمد پست يا مقامي داشته باشد. مي‌دانم پست و مقام داشتن براي كسي مثل احمد كه دغدغه‌هاي خاص خودش را دارد چقدر سنگين است و چه فشاري به خانواده مي‌آورد. پدر من هم همين طور بود. 4 سال نماينده بود. الان مي‌بايست بهترين موقعيت را داشته باشد. ولي هيچ ندارد جز خانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كند. حتي هنوز نمي‌تواند يك دفتر كار براي خودش اجاره كند. احمد هم از اين نظر مثل پدرم است. الان هم شهرتي كه دارد، فقط درد ما را تسكين مي‌دهد. وقتي متوجه مي‌شويم عده‌اي مي‌دانند او و خانواده‌اش چه وضعي دارند كمي احساس راحتي مي‌كنيم.
*روزي كه با ازدواج با دكتر زيدآبادي موافقت كرديد انتظار چنين روزهايي را هم داشتيد؟
- در اين قضايا خيلي پيش‌بيني نداشتم كه مثلا روزهايي برسد كه احمد در زندان باشد. اولين باري هم كه دستگير شد خيلي شوكه شدم به خاطر اين‌كه تمام خاطرات كودكي‌ام زنده شد. خيلي به من فشار مي‌آمد. پويا و پارسا بچه بودند. منتها توانستم با آن كنار بيايم. به دليل همان روحيه‌اي كه داشتم نمي‌ترسيدم. حتي به آقاي مرتضوي هم همان روز كه احمد را بردند خيلي چيزها گفتم. رفتم شعبه 1410 دادگاه جرايم كاركنان دولت. مرتضوي آن موقع قاضي بود. به او گفتم من از اين آدم جز خدا و پيغمبر و دين چيزي نشنيدم. نمي‌دانم چرا بايد چنين آدمي در زندان باشد. گفتم من يك چريك زاده‌ام. بارها پشت اين ميله‌هاي زندان بوده‌ام. من را از زندان نترسانيد و احمد پشت اين ميله‌ها نمي‌ماند و شما هم پشت آن ميز. نمي‌گويم سخت نبود و اين سه باري كه احمد زندان رفته، واقعا بدترين روزهاي زندگي من بوده است. واقعا به من فشار آمد. هر دفعه يك جور. دفعه اول پارسا 5/3 سال داشت و تاثيرات آن اتفاق هنوز روي او هست. دفعه دوم سال 83، پرهام 10 ماهه بود. آن وقت نمي‌توانم بگويم با سه تا بچه كوچك چه به من گذشت. اين دفعه هم به خاطر شرايط غالب جامعه و ميزان امنيت. البته هر كس در زندگي، سختي خودش را دارد. ولي احساس مي‌كنم لياقت ما بيشتر است.
*هيچ‌وقت شده بود با آقاي زيدآبادي درباره زندگي در جايي ديگر به غير از ايران بحث كنيد؟
- دو بار و هر بار پنج دقيقه. هم من و هم احمد به قدري گذرا از روي اين قضيه مي‌گذشتيم كه شايد كسي باور نكند. اصلا دوست نداشتيم مهاجرت كنيم و دل‌مان هم نمي‌آمد. اين بار اوايلي كه احمد را گرفته بودند، پشيمان بودم. مي‌گفتم من به حرف خدا عمل نكردم و دارم ضربه مي‌خورم. خدا مي‌گويد وقتي شرايط براي تو سخت شد هجرت كن. 3-2 ماه اول فكر مي‌كردم نبايد مي‌مانديم. ولي حال بعد از گذشت 9-8 ماه احساس مي‌كنم مي‌ارزيد اين سختي‌ها را بكشيم. بالاخره اين هزينه‌اي است كه بايد براي هدف‌مان بدهيم.
*در زمينه زندگي در خارج از كشور پيشنهادي هم داشتيد؟
- مثل بقيه بود. ولي مثلا هيچ‌وقت پيشنهاد تدريس براي احمد جدي نشد و البته احمد خودش هم نمي‌خواست. احساس مي‌كرد جاي ديگر هويت ندارد. مي‌گفت من ايراني هستم و بايد براي مردم خودم تلاش كنم. يك بار در آن 5 دقيقه دومي كه خدمتتان عرض كردم، گفتم اگر برويم مي‌تواني مثل خيلي‌هاي ديگر حداقل عقايدت را بي‌دغدغه‌تر مطرح كني. مي‌تواني تحليل بدهي. در جواب فقط گفت هيچ‌وقت به اين فكر نكرده‌ام. بعد هم بحث را ادامه نداديم.
*اگر الان به شما بگويند شرط آزادي دكتر زيدآبادي از زندان خروج شما از كشور است، آيا قبول مي‌كنيد؟
- بله. الان قبول مي‌كنم. البته بچه‌ها دوست ندارند. خيلي جالب بود. يك بار به پارسا گفتم: بابا كه آزاد شد برويم خارج؟ گفت اين‌جا بابا زندانيه. آن‌جا همه ما در زندانيم.

زيدآباديِ پسر از زيدآباديِ پدر مي‌گويد
باباي پارسا
پارسا زيدابادي، پسر دوم احمدزيدآبادي است كه هماكنون در مقطع دوم راهنمايي مشغول تحصيل است. مي‌خواهد مثل پدرش بشود. اين اولين مصاحبه زندگي اوست. شايد اگر روزي بتواند آدم بزرگي بشود من به مصاحبه مروز خودم با او ببالم كه اولين مصاحبه زندگي او را انجام دادهآم. به اميد آن روز...
*امروز ديگه خيلي‌ها باباي تو را مي‌شناسند. آيا توي مدرسه شما هم همين‌طور است؟
بله، آن‌جا هم همه باباي من را مي‌شناسند. دوستانم هم او را مي‌شناسند. به همين دليل مثل پارسال نيست. جاي خاصي بين بچه‌ها دارم. پارسال مثل همه‌ي بچه‌هاي ديگر بودم. پارسال باباي من را خيلي ها نمي شناختند.
* جاي خاص يعني چه؟
- با من بهتر رفتار مي‌كنند و يك جور ديگر نگاهم مي‌كنند.
* يعني چه جوري نگاهت مي‌كنند؟
ـ مثلا احترام بيشتري برايم مي‌گذارند. اذيتم نمي‌كنند. شوخي بي‌جا نمي‌كنند و كلاً كاري مي‌كنند كه كمتر احساس ناراحتي بكنم.
* معلم‌هايت چطور با تو رفتار مي‌كنند؟
- سعي مي‌كنند خيلي به روي من نياورند. چون فكر مي‌كنند ناراحت مي‌شوم. خوبي من اين است كه اگر نمره‌ام كم بشود معلم مي‌گويد: «خب باباش رفته زندان و ناراحت است.» اگر هم نمره‌ام زياد شود مي‌گويند: «آفرين كه هم باباش توي زندان است و هم خوب درس مي‌خواند.»
* تو به عنوان پسر احمد زيدآبادي، از اين‌كه پدرت چنين آدمي است خوشحالي؟ يا اگر يك كارمند معمولي بود خوشحال‌تر بودي؟
- معلوم است كه اين‌جوري خوشحال‌تر هستم. من از اين‌كه بابام يك روزنامه‌نگار سرشناس است خيلي افتخار مي‌كنم.
* چرا؟
- به خاطر اين‌كه فكر مي‌كنم شغل باباي من فقط روي خودش تاثير ندارد و روي بسياري از آدم‌ها تاثير دارد. او با كارش مي‌تواند خيلي از مردم را خوشبخت كند و يا به مردم چيزهاي زيادي ياد بدهد. ولي جاهاي ديگر اين قدر نمي‌توانست به مردم كمك كند. فكر مي‌كنم آدم‌هايي مثل باباي من مي‌توانند فرهنگ را بالا ببرند. من از اين شغل سياست خوشم مي‌آيد.
* اگر معروف بشود چه؟ دوست داري معروف‌تر از اين بشود؟
- نه دوست ندارم. چون مردم توي خيابان دائم نگاهش مي‌كنند و همه جا او را مي‌شناسند.
* الان كه معروف شده دوست نداري؟
- نه اين‌قدر معروف نيست. مثلا مثل بازيگرها يا فوتباليست‌ها نيست.
* خودت دوست داري بزرگ كه شدي مثل پدرت بشوي؟
- بله. اين شغل را دوست دارم. چون شغل تكراري نيست.
* مي خواهي دنبالش بروي؟
- رشته‌اش برايم سخت است. چون بايد علوم انساني بخوانم. درس‌هاي خواندني برايم سخت هستند. ولي شايد يك كاريش كردم. بالاخره بايد بروم دنبالش. چون هيجان دارد و تكراري نيست. مي‌شود با آن سرنوشت مردم را ساخت.
* اگر بخواهي در چند جمله پدرت را براي كسي كه او را نمي‌شناسد معرفي كني چه مي گويي؟
- مي‌گويم باباي خوبي است. آينده را گذاشته دست خودم. كاري به كارم ندارد كه هي بگويد اين كار را بكن يا نكن. گذاشته روي پاي خودم باشم. از بچگي نگذاشته با پول، اون چيزي كه دوست دارم، مثلا يك دوچرخه بخرم. گفته بايد پول‌هاي خودت را جمع كني تا برايت بخرم. مي‌دانم چرا اين كار را مي‌كند مي‌خواهد روي پاي خودم باشم. با پويا و پرهام هم همين‌طور است.
* الان فكر مي كني كه مرد شدي و مي تواني روي پاي خودت بايستي؟
- به طور كامل نه هنوز. سن من هنوز كم است.
* مردتر از بچه‌هاي ديگر هستي؟
- از بعضي‌ها مردترم. ولي از بعضي‌ها هم نه. بعضي‌ها هستن كه پدرشان را از دست داده‌اند و خيلي بزرگ فكر مي‌كنند. ولي فكر مي‌كنم نسبت به اكثر بچه‌ها مردتر باشم.
* پدرت كتاب هم زياد مي‌خواند؟
- بله. وقتي توي خانه بود و سركار نمي‌رفت كتاب مي‌خواند. از كتاب‌هاي دكتر مصدق زياد مي‌خواند.
* چه كتاب‌هاي ديگري غير از مصدق دوست داشت؟
- شريعتي را هم خيلي دوست داشت كلا كتاب‌هاي ديني و سياسي زياد مي‌خواند. شعر هم خيلي دوست داشت. شاعراني مثل حافظ و سعدي.
*خودت هيچ وقت رفته‌اي سراغ اين كتاب‌ها كه ببيني چه هستند؟
- سر يك موضوع قرآني با يكي از دوست‌هام بحث داشتم. يك حرفي زدم بعد براي اين‌كه بتوانم اثباتش كنم رفتم سر وقت تفسير قرآن و زندگي‌نامه پيامبر وكتاب‌هاي ديني.
*كتاب‌ها مال بزرگ‌ها بود يا نه مخصوص نوجوانان؟
ـ براي بزرگ‌ها بود.
*بعد همه آن را مي‌خواندي؟
- نه. آن قسمتي كه مي‌خواستم خواندم و وقتي فهميدم، رفتم به دوستم گفتم. ولي باز هم او حرف من را قبول نكرد.
* مساله‌اش چه بود؟
- حجاب. آدم بايد براي چيزي كه نمي‌فهمد يا مي خواهد به بقيه ثابت كند تحقيق كند. بابام هميشه به من مي‌گفت بدون دليل و سند حرف نزن. يعني از پيش خودت چيزي نگو.
*دوست داري در آينده چه كاره شوي؟
- دوست دارم يك آدمي مثل بابام بشوم. مي خواهم رييس جمهور بشوم.
* فكر مي‌كني مي‌تواني رييس جمهور بشوي؟
- بله فكر مي‌كنم بشوم. آخه دليلي ندارد كه نتوانم.
* پدرت چي؟ دوست داري او رييس جمهور بشود؟
- نه دوست ندارم. فكر مي‌كنم اين قدر مشغول كار بشود كه در طول روز نتوانم ببينمش. ولي دوست دارم خودم رييس جمهور بشوم.
* با پدرت بيشتر در مورد چه موضوعي بحث مي‌كردي؟
ـ درباره موضوعات سياسي. البته وقتي موضوعي را ادامه مي‌داديم حرف‌هايي مي‌زد كه من نمي‌فهميدم. من هم البته زياد سوال مي‌پرسيدم. خيلي زياد. بعضي وقت‌ها حوصله‌اش سر مي‌رفت از دست سوال‌هاي من. مادرم هم كه اصلا جواب نمي‌داد.
* اگر پدرت الان اين‌جا بود و قرار بود يك سوال ازش بپرسي چي مي‌پرسيدي؟
- اين‌كه بعضي‌ها امروز مي‌گويند عوض شدن يك حكومت بهتر است يا ماندن آن با روشي ديگر.
* خودت به جوابي رسيده‌اي؟
- بله. ماندن يك حكومت با يك روش بهتر.
* يعني ‌چه؟
- يعني اين‌كه حكومت بماند ولي يك جور ديگر كار كند. مثلا خيلي‌ها مي‌گويند آقاي احمدي‌نژاد نبايد رييس جمهور باشد. ولي به نظر من بهتر است باشد ولي يك جور ديگر كار كند. بعضي‌ها هر چه را كه حكومت مي‌گويد قبول ندارند. من با اين موافق نيستم. به نظر من اين‌ها هم اشتباه مي‌كنند.
* فكر مي‌كني پدرت هم با تو موافق باشد؟
- باباي من هيچ‌وقت عوض شدن حكومت را دوست نداشته است.
* دليلش را از او پرسيدي؟
- نه. نپرسيدم. ولي خودم فكر مي‌كنم براي عوض شدن حكومت خشونت زياد مي‌شود و فرهنگ مردم پايين مي‌آيد. دوباره اگر بخواهي از نو همه چيز را بسازي خيلي طول مي‌كشد. بهتر است همان چيزي را كه داريم اصلاح كنيم.
* امروز كه باباي تو نيست تا به اين سوال‌ها جواب دهد اين بحث‌ها را با چه كسي مطرح مي‌كني؟
- بيشتر با دوستانم. آن‌هايي كه مخالف اعتقادات من هستند.
* چرا با آن‌ها كه مخالف تو هستند بحث مي‌كني؟
- چون فكر مي‌كنم راه آن‌ها اشتباه است و زود قضات مي‌كنند. دلم مي‌خواهد كمك‌شان كنم. من هم اگر بابام سياسي نبود زود قضاوت مي‌كردم. ولي وقتي از بابام مي‌پرسم و جوابي به من مي‌دهد، چون چندين سال است كه اين كار را مي‌كند، حتما بهتر از من مي‌فهمد.
* وقتي با اين دوستانت بحث مي‌كني اعصابت خورد نمي‌شود؟
- چرا خيلي زياد.
* دعوا هم با هم مي‌كنيد؟
- چيزي به آن‌ها نمي‌گويم. بعضي‌ها از آن‌ها مي‌خواهند از قصد، حرص من را در بياورند. اگر هم منطق خودشان باشد چيزي نمي‌گويم. مي گويم منطق خودشان است و محترم است.
*اين را از كجا ياد گرفتي؟
- شايد از بابام. درست نمي‌دانم از كجا.
* اگر آن‌ها را مي‌زدي چه؟
- اين كار كه مي شود ديكتاتوري.
* با پدرت بازي هم مي‌كردي؟
-آره. مثلا كشتي مي‌گرفتيم.
* عصباني هم مي‌شد؟
- برخي مواقع عصباني مي‌شد. زماني كه احساس مي‌كرد داري به كسي توهين مي‌كني يا حق كسي را مي‌خوري جداي سياست به حقوق مردم خيلي احترام مي‌گذاشت. مثلا توي صف نان يا پمپ بنزين. البته خودم رعايت مي‌كردم ولي اگر يك بار حواسم نبود و رعايت نمي‌كردم از دستم عصباني مي‌شد.
گفتگوها از : احسان بداغی