شادروان فریدون مشیری
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش / سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر / هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک / رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند / خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر! / وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر / ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند / گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند / گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند / گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب / با که باید گفت این حال عجیب؟...