این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و بازپَسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج تواَم، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودنِ ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

(اردلان سرفراز)