گوشه پاساژ عمران، خيابان انقلاب
كــافـه آلما، همهچيز از جنس سيب
شفق محمدحسيني
هربار كه از اين خيابان گذر ميكنم، محال است با پديده تازهيي روبه رو نشوم. خياباني كه گوشه گوشهاش پر از خاطرات ناب است. حالا بعد از پنج سالي كه «آلما» اينجاست نميشود يك انقلابي تمام عيار باشي و تابه حال اينجا را كشف نكرده باشي. گوشه راست ضلع شرقي انقلاب را كه پياده طي كني، بعد از خيابان دانشگاه و هياهوي كتابفروشيها و دستفروشها و آدمهايي از هر شكل و شمايل، از كتاب به دستها گرفته تا هنرمندان و رانندههاي تاكسي و. . . كه گذر كني، به پاساژ عمران كه ميرسي، غير از كتابفروشي و خياطي و چند مغازه قديمي ديگر، از همان بيرون پاساژ تابلوي «كافه آلما» به چشم ميخورد.
هميشه از كنار اين مغازه خياطي قديمي كه رد ميشوم، ياد خياطي قديمي فيلم «گاوخوني» ميافتم. هيچوقت در آن نه مشتري هست و نه فروشنده. گهگاه پيرمردي در آن ديده ميشود. اما چندقدم جلوتر از آن كافه نسبتا بزرگي است، در دو طبقه. كافهيي قهوهاي، به نام آلما. مفهومش به زبان تركي ميشود همان ميوهيي كه حوا خورد و از بهشت رانده شد، هرچند اينجا سيبها تنها در لبههاي پشت هر صندلي حك شدهاند، تا تفاوتي باشد بين اين كافه و انبوه كافههايي با ميز و صندليهاي قهوهاي.
طبقه بالا را ترجيح ميدهم، هرچند كه شلوغ است و همه ميزها تقريبا پر. از چهره آنها كه ميز بزرگ وسط را اشغال كردهاند هم كاملا پيداست كه از زمان دانشجو شدنشان تنها چند ماه ميگذرد و همين كافيست براي هياهويي كه در كافه به راه انداختهاند. اينها نسل ما نيستند. نسل كتاب و كاغذ و خودكار بيك و نوستالژي. جاي نوستالژي نسل ما براي اينها به تكنولوژي تغيير پيدا كرده است. ما كه ساعتها در كافه مينشستيم و قهوه ميخورديم و شعر ميخوانديم و با دردهاي هم ميمرديم و زنده ميشديم و نامه مينوشتيم، حالا حق داريم كه كمي غريبه باشيم با نسلي كه چيپس و پنير را به قهوه ترجيح ميدهد و به جاي نامه، پيام كوتاه ميدهد و تفريح و سرگرمياش هم مدل جديد موبايل و لپتاپ است. مثل دختري كه وسط نشسته است و بلند بلند هم حرف ميزند تا همه صدايش را بشنوند. با آن كيف صورتي لپتاپش كه آدم را به ياد كوله دختركان دبستاني مياندازد.
مردي ميانسال در ميان كافهنشينان به چشم ميخورد. او هم به تنهايي به اينجا آمده است و بطري دلسترش هم حالا ديگر خالي شده است، اما گويا شلوغي ميز وسط برايش جالب است. حالا توجهش به نوشتن من هم جلب شده است و شبيه آدمهايي نگاه ميكند كه ميخواهند سوالي بپرسند اما جلوي خود را ميگيرند، تازه من هم آنقدر موقع نوشتن اخم ميكنم كه اگر بخواهد چيزي هم بپرسد پشيمان ميشود. سرم را كه بالا ميآورم، نگاهش را ميدزدد». ديوارهايش با تابلو تزيين شده است، از برج ايفل گرفته تا كوچه باغي قديمي. در انتهاي كافه نيز گرامافون و راديويي قديمي به چشم ميخورد. چندتا از بازيها و سرگرميهاي جديد نيز آنجا موجود است تا اگر كسي حوصلهاش سر رفت كمي مشغول بازي شود. يادش به خير روزگاري كه ساعتها در كافه مينشستيم و آنقدر حرف داشتيم كه ديگر كسي به دنبال سرگرمي نبود. دختر و پسر جواني هم با لباسي سياه انتهاي كافه نشستهاند و دور از هياهوي اين جوانكان امروزي گپ ميزنند. خيابان شلوغ است. كافه آلما از هفت صبح باز است براي آنان كه هنوز سحرخيزند و بامدادان از خانه بيرون ميزنند.