به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۷

تبریز تب آلود - بخش سوم، بهزاد کشاورزی

 مهدی قلی خان هدایت؛ والی تبریز

پس از فرار محمدعلی میرزا، استبداد موقتآ[۱] از کشور رخت بر بست. دلاوران تبریز نفس های حکومت خودکامه را به تنگنا کشانیدند و مجاهدانِ مبارز گیلان و بختیاریان، ضربۀ آخر را بر پیکر محتضرِ آن وارد ساختند. اینک الزام برقراری آرامش در کشور مطرح شده بود. در همین هدف، حکومت مرکزی تشکیل شد تا بر کشور سر و سامانی بخشد. از مناطق بسیار آشفتۀ ایران، آذربایجان بود که به وسیلۀ ارتش بیگانه نیز اشغال شده بود. به همین دلیل استقرار آرامش در آنجا از اولویّت محسوب می شد. 

دولت مرکزی، با درخواست انجمن تبریز و تأکید ستارخان[۲]، مهدیقلی خان مخبرالسلطنۀ هدایت را ( که در آن تاریخ ساکن پاریس بود) به عنوان والی آن منطقه انتخاب وبا ارسال تلگراف، او را برای انجام وظیفه در آذربایجان مأمور نمود[۳]. این بارِ دومی بود که او به مقام والیگری آن منطقه منصوب می شد. هدایت پس از دریافت دستور دولت، از پاریس به عزم ایران حرکت و در دوم شهریور ۱۲۸۸ از راه جلفا وارد تبریز شد. هرچند که دو سردارِ شهر، استقبال گرمی از وی به عمل آوردند، لیکن او از همان ابتدا رفتاری سرد و زننده نسبت به آن دو نشان داد. 


وی در خاطرات خویش از ورودش به تبریز چنین می نویسد:





« ... سردار ملی ستارخان در اول امیرخیز[۴] حاضر شده بود و طاق نصرتی هم بسته بود. احوال پرسی گرمی کردم و رد شدم ... »[۵]


اسماعیل خان امیرخیزی نیز ( که یکی از نزدیکان سردار بود)، در خاطراتش در مورد ورود هدایت به تبریز چنین نونشته است :


« ... [ مخبرالسلطنه ] روز جمعه ۳ شعبان [۲ شهریور] وارد تبریز گردیدند ... نگارنده نیز از طرف سردار تا جلفا به استقبالشان رفته بودم و خود ستارخان تا نزدیک پل آجی با عده ئی سوار به استقبال آمد و به مجرد دیدن مخبرالسلطنه از درشکه پیاده شد و تعظیم کرد. بنده معرفی کردم که ستار خان سردار ملی است، مختصر احوال پرسی کرد و گذ شت ... »[۶]


این رفتار بی تفاوت و حتی توهین آمیز هدایت نسبت به کسی که مشروطیت و حتی ایران را نجات داده بود، در سردار اثر بدی به جای گذاشت[۷]. امیرخیزی در این باره می نویسد:


« ... پس از مراجعت از استقبال، سردار زبان به شکایت باز کرد و کفت: دیدید مخبرالسلطنه چقدر بی اعتنائی در بارۀ من به خرج داد؟! »[۸]


کسی که نزدیک به یازده ماه با قوای استبداد ( که تعدادشان به سی هزار تن شامل می شد)[۹] جنگیده و همۀ آنان را به زانو درآورده و مشروطیت را برای کشورش باز گردانیده بود، در خور چنین بی تفاوتی و بی ادبی از سوی والی نبود! هدایت حتی در خاطراتش نیز از تحقیر و حقارت دو سردار نتوانسته است خودداری نماید. او می نویسد:


« ... ستارخان و باقرخان در زد و خورد با دولت؛ یکی کدخدای امیرخیز، یکی کدخدای خیابان اسمی در کرده اند و هریک اصحابی دارند. به جان مردم افتاده اند. یکی از بلوک غربی، یکی از بلوک شرقی، به حوالۀ شخصی مالیات وصول می کنند...»[۱۰]


اتهاماتی که هدایت به این دو تن وارد ساخته است، در هیچکدام از منابع (در حدّ آگاهی ما) وجود ندارد. بنابراین ما دلیلی به پذیرفتن اینگونه اتهام زنی و کوتاه نظری هدایت پیدا نمی کنیم مگر اینکه تصور کنیم که وی به این دو سردارِ دلاورِ وطن، حسادت می ورزیده است و آنان را نا انصافانه تا مقام « کدخدائی » یک محلّه پائین کشیده است. روشن است که وی با این رفتار ناشایست، نه تنها از مقام دو سردار نکاسته است، بلکه حیثیت و اصالت خویشتن را در قلب تاریخ ایران لکه دار کرده و به حقارت کشانیده است! زیرا که ستارخان نه تنها « کد خدای محلۀ امیرخیز» نبود، بلکه او در آن تاریخ بزرگترین سردار وطن بود که با گردنی افراشته سایه بر کل ایران افکنده بود. 


امیرخیزی در کتاب خود به داستانی اشاره کرده است که نشان از آن دارد که مخبرالسلطنه تا چه اندازه با ستارخان کینه و عداوت داشته و از هر فرصتی برای به تحقیر کشانیدن و توهین کردن او سود می جسته است. در اوایل ورود هدایت به تبریز، آشوبی در شهر اردبیل پیش آمده بود که والی، « علیرغم میل خویش مجبور شده بود » که ستارخان را برای آرام کردن آن شهر مأمور کند.[۱۱] لیکن بودجه ای که برای این امر در اختیار ستارخان گذاشته بود، کفایت هزینه مأموریت را نمی کرد. امیرخیزی ( که سمت منشی و مشاور سردار را به عهده داشت) در فرصتی که پیش آمده بود، در این مورد با والی به گفتگو می نشیند و می گوید:


« ... تصور می کنم آن مبلغی که به طور ماهانه برای ایشان تعیین فرموده اید، مخارج ایشان را کفایت نکند. فرمودند قرار است ماهی سیصد تومان به ایشان داده شود، این مبلغ مواجب یک سردار است[۱۲]. گفتم: اولآ ایشان هم سردارند با این فرق که ایشان سردار ملی هستند و دیگران سردار دولتی، ممکن است سردار دولتی چندان مراعات اصول نکند ولی سردار ملی مجبور است که کاملا رعایت اصول بنماید و نگذارد از کسان وی به مردم زحمتی وارد شود ... »[۱۳]


توجه دقیق به سخنان هدایت روشن می کند که او تا چه اندازه به ستارخان بی توجه بوده (و یا تظاهر به بی توجهی می نموده است). او ستارخان را حتی به عنوان سردار نیز قبول نداشته است! این را نیز اضافه می کنیم که درست است که والی از وجود سردارملی برای بازخوابانیدن شورش اردبیل سود جست، لیکن فرستادن او به اردبیل به این دلیل بوده است که او را از تبریز دور سازد. خود در این باره می نویسد: « سردار ملی داوطلب شد به اردبیل برود، می بایست قبول کرد که شهر را برهم نزند ... »[۱۴]


جنگ اردبیل دامی برای ستارخان


به هرحال، ستارخان – چنانکه شیوۀ او بود - با تواضع همیشگی خود در مقابل دستور والی از در اطاعت درآمده و عازم مأموریت شد ( ۱۸ شهریور ۱۲۸۸) [۱۵]. ستار خان که به گمانش جنگی در بین نخواهد بود با همراهی تعداد هفتاد و چند تن از مجاهدان ورزیده[۱۶] به سوی اردبیل حرکت کرد[۱۷]. لیکن پس از رسیدن به مقصد، خود را در مقابل دشمن نیرومندی دید که شمار نظامیانش را بیست و پنج هزارتن گفته اند ( بی گمان از ده هزار تن کمتر نبوده است)[۱۸]. او با دریافت وضع لشگریان دشمن به این مطلب پی برد که با این همراهان اندک، توان مقابله با آنان را نخواهد داشت و لذا بلافاصله و قبل از شروع جنگ، هم از والی تبریز و هم از حکومت مرکزی، درخواست ارسال کمک نظامی کرد. با وجود ارسال تلگرافات مکرر، والی تبریز ارسال نیروی کمکی را به تأخیر انداخت[۱۹]. در این میان قوای مهاجم شروع به حمله کردند. سردار ناگزیر با تعداد اندک همراهان خویش و با امید به دریافت هرچه زودترِ کمک 


های لازم، با حملۀ دشمنان به مقابله برخاست. یکی از مؤلفان نتیجۀ این جنگ را چنین به قلم کشیده است:


« ... ستارخان در حالیکه چشم به راه قوای کمکی بود، سرسختانه ایستادگی می کرد تا بلکه گشایشی در کارها پدید آید. ولی وضع روزبروز بدتر می شد و دشمنان حلقۀ محاصره را تنگ تر می کردند. بعد از گذ شتن یک ماه، ذخیرۀ فشنگ با همۀ صرفه جوئی که در مصرف آن ها می شد، تمام می شود و از بابت علوفه و غذا سختی پیش می آید. تمام امیدها به یأس مبدل می شود. همراهانِ سردار جلسه ای ترتیب داده، بعد از بررسی موقعیت خود، تنها راه چاره را عقب نشینی یا بهتر است بگوئیم تنها راه نجات را در فرار می بینند. ولی ستارخان به این امر راضی نمی شود و آن را ننگی عظیم برای خود می شمارد...» [۲۰]


کسروی نیز از زبان یکا نی ( یکی از همراهان ستارخان ) آورده است که:


« در آن شب هر یکی از تفنگچیان ما چند فشنگ بیشتر نداشت. یارمحمد خان پنج یا هفت فشنگ داشت. با اینهمه چون گفتگوی بیرون رفتن شد سردار خرسندی نداد و این بر او بسیار سخت بود که شهر را به تاراج سپارد و خود بیرون رود. کار به جائی رسید که یارمحمد خان که هیچگاه با سردار تندی نمی نمود خشمناک شده میانۀ تندی و دلسوزی گفت: « مردم را مفت به کشتن خواهی داد! ما که برای قاز گرفتن نیامدیم با کدام فشنگ جنگ کنیم؟!» سپس هم که اسب آوردند و همگی سوار شدند باز سردار دل نمی داد تا یار محمدخان از دستش گرفته با زور سوارش گردانید. بیگمان اگر یک روز دیگر می ماندیم، همگی کشته می شدیم.»[۲۱]


بازگشت از جنک اردبیل


روشن است که نتیجۀ این جنگ به شکست مدافعان شهر انجامید و آنان نا امیدانه شهر را واگذاشته و به تبریز بازگشتند ( حدود اواسط آبان ماه ۱۲۸۸). پس از بازگشت از اردبیل، ستار خان که برای اوّلین بار مزۀ شکست را چشیده بود و آن را نه گناه خویشتن بلکه در نتیجۀ کارشکنی و کینۀ والی تبریز می دانست[۲۲]، لذا از طرفی به شدت احساس افسردگی و دلمردگی می کرد و از سوی دیگر از مخبرالسلطنه دلتنگ و دلگیر بود. زیرا که سردار خود را یک سر و گردن بالاتر از والی می دید. او مشروطیت را زنده کرده بود و موجب رهائی کل کشور گردیده بود! علاوه بر آن؛ حکومت مرکزی والی گری هدایت را به دنبال درخواست ستارخان پذیرفته بود. پس چگونه بود که والی بدون علت و از همان روز اول اینگونه سرِ تحقیر و بی تفاوتی با او پیش گرفته بود؟ او از علت رفتار ناهنجار هدایت سر در نمی آورد. هدایت نیز ( به گمان ما ) به آبا و اجداد اشرافی و درباری خویش می نازید و نسل و نژاد را شاخص زندگی و مقام بهتر و یا بدتر می پنداشت و کنون که خون و آتش به خاموشی گرائیده و خطری باقی نمانده و نوبت میوه چینی فرارسیده بود، با آسودگی خیال و بدون کوچکترین زحمت و درد سر بر کرسی والی گری تکیه کرده و دلاوران تبریز را سد راه خویش می پنداشت و معتقد بود که دور آنان به پایان رسیده است و باید به دنبال کارخود بروند! امیرخیزی که در آن تاریخ قدم به قدم ستار خان را همراهی می کرد، در این باره می نویسد:


« ... مجاهدین مزبور قریب ده ماه با کمال رشادت جان بر کف گرفته شب و روز در میان آتش سوزان به جانبازی مشغول بودند که برخی از ایشان جان به جانان تسلیم کردند و بعضی جان به سلامت بردند. آیا مقتضی نبود که اولیای امور توجهی به حال آنان بنمایند؟ یا لااقل فداکاری های ایشان را درنظر گرفته به چشم لطف و انصاف به سوی آنان بنگرند و برای خانوادۀ کسانی که در راه پیشرفت مشروطیت جان سپرده توجهی مبذول دارند و جویای حال ایشان باشند. به تصدیق عموم، مرحوم حسین خان باغبان چهار ماه با قلب پاک مشغول جانبازی بود و شاید بعد از سردار و سالار اغلب فتوحات ملی به همّت وی روی داد، آیا کسی از خانوادۀ وی جویا شد؟ نه بخدا! رفت که رفت ... »[۲۳]


لازم به تذکر است که مخبرالسلطنه در گذشته نیز به مدت دو ماه ( از تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۲۷۸/۲۱ تیر ) به عنوان والی آذربایجان در تبریز اقامت کرده بود. پس ازکودتای محمدعلی شاه و به توپ بسته شدن مجلس ( سه شنبه 2 تیرماه) و قیام تبریز برعلیه شاه پیمان شکن، به دنبال جنگ شهری و درگیری مسلحانۀ طرفین درگیر، هدایت به شسدت از جان خویش ترسیده بود و به دنبال راه فرار می گشت! - با وجود حمایتی که انجمن تبریز از او می کرد – وی از ترس و وحشت در عالی قاپو ( مقر حاکم ) نماند و به خانۀ «حاج مشیر دفتر» در محلۀ نوبر پناه برده و سپس درتحت حمایت یک نفر اطریشی فرار را بر قرار ترجیح داد. وی ازلحظات وحشتناک جنگ های آن روز تبریز چنین می نویسد:


« ... دوسه روز اول ( پس از شروع جنگ در تبریز- م ) در عالی قاپو ماندم، از دو طرف گلوله می بارد. یک فنجان قهوۀ آخر هم در سرسائی (؟) که در باغ بود صرف شد. به منزل میرزا اسحق خان کارگذار رفتم که در خیابان است. پسر رحیم خان با عده ای سوار به تبریز آمد، خیابان میدان جنگ شد، به منزل حاج مشیر دفتر به نوبر انتقال کردم ... » [۲۴]


آنگاه او در بارۀ فرارش از تبریز چنین می نویسد:


« اگرچه مرا همه قوی دل می دانند، لیکن طفره از طبیعت ممکن نیست. شب خوابم نمی برد، وسیله ای در دست نبود مگر سیگار ... یک جعبه سیگار صامصون داشتم، یک جعبه سیگار برگ؛ یکی صد عدد، یکی پنجاه عدد، همه را کشیدم خوابم برد... صبح حالت بدی داشتم، تهوع سخت و سر سنگین ...»[۲۵]


آن روز وی از ترس جانش به کنسولگری فرانسه پناه می برد، لیکن جواب رد می شنود و ناچارآ به منزل مشیر دفتر پناهنده می گردد!


بالاخره هدایت خروج خویش از تبریز را نیز به شرح زیربیان کرده است:


« ... نزدیک غروب از منزل مشیردفتر حرکت کردم. دو نفر سوار قزاق که همراه بودند نزدیک پل منجم رفتند، وارد امیرخیز نشدند. « گرون برگ » - تاجر اطریشی – با من حرکت کرد. گفت من از دزد و دغل با نشانی که دارم می توانم شما را حفظ کنم. بطرف صوفیان می رویم و تاریک شده است ... »[۲۶]


چنین شخصیت عافیت طلبی اینک بر سر خوان نعمت نشسته بود و روزهای « خون و آتش » را نیز فراموش کرده و افرادی همچون سردار ملی و سالار ملی را در هر فرصتی مورد استهزاء و توهین قرار می داد. غافل از این که آوازۀ شجاعت، شهامت و شخصیت ستارخان در آن تاریخ از مرزهای ایران گذشته و نُقل مجالس و محافل و نشریات دورترین کشورهای دنیا گشته بود. می دانیم که هدایت انسان عامی و بی سوادی نبود که از این مطالب ناآگاه باشد. او بالشخصه قبل از آمدن به تبریز، شهرت نیک ستارخان را از افواه مردم اروپا، شنیده بود. به طوری که خود حکایت کرده بود:


« من روزی که خواستم به ایران عزیمت کنم به صاحبخانه ای که من در خانۀ او سکونت داشتم گفتم چه سوغاتی برای شما از ایران بفرستم؟ گفت من از شما سوغاتی نمی خواهم فقط از شما این تمنا را دارم که سلام مرا به ستارخان برسانید»[۲۷]


در روزهائی که ستارخان به همراهی مجاهدان دیگرِ تبریز در مقابل سیل قوای دولتی مردانه مقاومت کرده و هر روز حملات آنان را عقب می راند و از کشته ها پشته می ساخت، آوازۀ شهامت و شجاعت وی موجب اعجاب مردم تمام دنیا گردیده بود. حال چگونه بود که آقای والی که به قول سعید نفیسی: « مخبرالسلطنه از لوازم زندگی مظفرالدین شاه به شمار می رفت »[۲۸] مقام و منصب بزرگمرد تاریخ ایران را اینچنین ناانصافانه به زیر سؤال می برد؟ 


در طول این جنگ ها، ستارخان نه تنها برای ایرانیان، بلکه برای مردم دنیا نیز به عنوان یک قهرمان شکست ناپذیر و قابل احترام مطرح شده بود. به عنوان مثال مردم مراکش در وصف قهرمانی های او سرودهائی به زبان عربی ساخته بودند که ورد زبان مردم آن کشور بود و در مجامع، آن را با آواز می خواندند.[۲۹] 


همچنین در گرماگرم جنگ های تبریز، هفتصد و پنجاه و هشت تن از محصلین دارالفنون مسکو، طی نامه ای به ستارخان، از او به عنوان یک منجی قهرمان حریّت نام برده و مبارزات او را ستوده اند. در این نامه چنین آمده است:


« ما امضاء کنندگان ذیل که از متعلّمین ... دارالفنون مسکو می باشیم، حسیات صمیمانه و وجد بی پایان خودمان را تقدیم می کنیم به آن یگانه مجاهدین ایران که برای تحصیل آزادی و کسب حرّیت، جان های خودشان را فدا نموده، بالخصوص آن قهرمان حریّت و بزرگوار آزادی طلب ستارخان را به احساسات باطنی سلام رسانده و تمنّی می نمائیم چنانچه تا کنون در اعلاء بیرق حریّت تا اقصی الغایه کوشیده و به سیادت و بزرگواری، آن بیرق را برافراشته من بعد را هم در محافظه و صیانتِ آن عَلَمِ فتح و ظفر، فتوّت و جوانمردی به خرج داده تا به مقاصد عالیه نائل و موفّق شوند.»[۳۰]


علامه محمد قزوینی، یکی از بزرگان علم و ادب ایران نیز در بارۀ آوازۀ شجاعت و شهامت ستارخان در دنیا چنین می نویسد: 


« ... مندرجات شهرت او ( ستارخان ) از داخل و خارج به ایران سرایت کرد و صیت شجاعت و مردانگی او در تمام دنیا انتشار یافت و غالب اوقات در جراید اروپا و آمریکا هر روز با خط درشت اسم ستارخان در صفحۀ اول روزنامه جات با تفصیل جنگ های او و مقاومت های سخت او در مقابل قشون دولتی چاپ می شد و خوانندگان آن جراید را قرین اعجاب و تحسین می نمود و عده ای از جراید اروپا و آمریکا وقایع نگارهای مخصوص به تبریز فرستاده بودند. من در آن اوقات تازه به پاریس آمده بودم و از بس اشتیاق به اخبار تبریز داشتم هر روز صبح بسیار زود از خواب برخاسته از منزل بیرون می آمدم و چندین روزنامۀ فرانسه، یک روزنامۀ انگلیس ( نیویورک هرالد ) که در پاریس طبع می شد ولی شعبه ای از « نیویورک هرالد » خود نیویورک بود، می خریدم و اخبار این روزنامۀ اخیر که به واسطۀ وقایع نگار خودش از تبریز یا از تهران به اروپا فرستاده می شد از تمام جراید دیگر مفصل تر بود و من تمام این جراید را قبل از آمدن به خانه روی نیمکتی در یکی از باغ های کوچک محله نشسته می خواندم سپس با قلب راضی و به کلی خوشحال در پیش نفس خود در میان اروپائیان سربلند به خانه برمی گشتم و به صرف صبحانه می پرداختم.»[۳۱].


به هرحال سردار از شکست خویش و نیز از رفتار نا انصافانۀ هدایت نسبت به خود، آنچنان دلسرد و پریشان خاطر شده بود که پس از بازگشت از اردبیل، از کلیّۀ تلاش ها و علائق خویش نسبت به امور انقلابی و سیاسی و نظامی دست شسته و گوشۀ انزوا برگزیده و تنها انتظاری که از والی شهر داشت، این بود که کاری آبرومندانه جهت گذ ران زندگیش به او واگذ ار کند تا او بتواند مابقی عمرش را با آرامش به سر آرد. کسروی از زبان بلوری در این مورد چنین آورده است:


« ... این از آقای بلوری است[۳۲] که آن سالی که ستارخان از اردبیل بازگشت و من در تبریز نمایندۀ انجمن ایالتی بودم، ستارخان « بابا باغی »[۳۳] را از برای خود می خواست و مرا میانجی ساخته و به انجمن چنین پیام داد: من سک این توده هستم و همیشه می خواهم پاسبان این توده باشم. شما باباباغی را به من واگزار کنید بروم در اینجا به کشت و کار پردازم و روز بگزارم. و باز هرزمان نیاز افتاد بیایم و جانبازی کنم. می گوید من این پیام او را رسانیدم و کوشیدم که باغ را به او واگزارند. آقای هدایت خرسندی نداد. »[۳۴]


کسروی ادامه می دهد:


« این نمونه ای از فروتنی و بی آزاری آن مرد است که در برابر آن کار بزرگی که انجام داده بود، به یک باغی خرسندی داشت که به او واگزارند که در آنجا در یک گوشه ای به کار و کشت پردازد. شما آنان را به بینید که این درخواست را از وی نپذیرفتند و از تبریز آواره اش ساخته به تهران آوردند و در آنجا بد ترین سزا را به او دادند.»[۳۵]


حرکت اجباری دو سردار به سوی سرنوشت!


تلگراف سیر جرج بارکلی[۳۶] ( وزیر مختار انگلستان )

به سیر ادوارد گری[۳۷] (وزیر امور خارجۀ ان کشور) 

با کمال افتخار راپورت می دهم که یاد داشتی 

به دولت ایران فرستاده ام و تقاضای وزیرمختار 
روس را که راجع به اخراج ستارخان و باقرخان
از تبریز و خلع اسلحۀ پیروان آن ها بوده تأیید 
نمودم.[۳۸] ( 13 مارس ۱۹۱۰) 

در همین زمان بود که حکومت روسیّه – دست در دست انگلستان - نقشه های دور و درازی برای نگهداشتن دائمی نظامیان خویش در تبریز می کشید. روشن است که برای انجام این امر لازم بود که قبل از هرچیز مجاهدان شهر را خلع سلاح کرده و از پیش راه خویش بردارد. لیکن او به خوبی می دانست که تا زمانی که سردار و سالار در تبریز باشند، دستیابی به این امر غیرممکن خواهد بود. زیرا که مجاهدان تبریز با بودن سردارانشان، زیر بار ظلم و اجبار نخواهند رفت و دست به اسلحه برده و تن به درخواست های نظامیان روسیّه نخواهند داد. به همین دلیل روسیّه به هر وسیله ای متشبّث می شد تا دو سردار را از تبریز بیرون راند و برای انجام این امر دنبال بهانه می گشت.


فیروز کاظم زاده آورده است که[۳۹] در اواسط اسفند ۱۲۸۸ کفیل کنسولگری عثمانی به سرکنسول روسیه در تبریز گفته بود که:


« ... ستارخان رهبر آزادیخواهان مردی غیرعادی و مستعد انجام دادن کارهای وحشیانه است و در نتیجه ممکن است که اختلال هائی در تبریز رخ دهد ... »[۴۰]


گزارش این مطلب به وسیلۀ کنسول تبریز، بهانۀ لازم را به حاکمان روسیّه داد که اخراج آن دو را– ولو با حیله و تد بیر و حتی با تهدید – از دولت ایران خواستار گردند. در همین هدف، نمایندۀ تزار « ایزولسکی » طی تلگرافی به وزیرمختار خویش در تهران، دو سردار و نیز مجاهدان تبریز را متهم به شورش برعلیه نظامیان روسیّه کرد و نوشت:


« حملات گستاخانۀ فدائیان محصور مانند ستار و باقر و شورش بر ضد دستۀ نظامی ما در تبریز همچنان رو به افزایش است بی آنکه جواب لازم و فوری به این حرکات داده شود»[۴۱]


پاکلوسکی ( وزیر مختار روسیه در ایران - م ) دستور گرفته بود که از دولت ایران بخواهد که مجاهدین تبریزی را خلع سلاح کرده و رهبرانشان را از شهر بیرون کند. او تهدید کرده بود که: و گرنه: « ما ناچارآ خودمان اقدامات لازم به عمل خواهیم آورد ». ایزولسکی منتظر جواب دولت ایران نماند. به دستور او نایب السلطنۀ قفقاز تعداد قابل توجهی سپاهی و قزاق و تجهیزات نظامی به جلفا اعزام داشت[۴۲]. 


حکومت تهران در بن بست مشکلی گیر کرده بود. زیرا از طرفی قدرت و تحمل مقابله با نیروهای روسیّه را نداشت و ناچار بود که به خواسته های آن ها تن در دهد. ( به ویژه که دولت انگلستان نیز موذیانه از منویات روسیّه در ایران جانبداری می کرد ). از سوی دیگر سران کشور به خوبی می دانستند که آن دو سردار به هیچ عنوان حاضر نخواهند شد شهر عزیز خویش را ( که ماه های متوالی به خاطر رهائی اش سینه سپر کرده و نجاتش داده بودند )، ترک نمایند. علاوه برآن، اگر آن دو می فهمیدند که تصمیم دولت مبنی بر خروج آن دو از تبریز به دنبال درخواست و تهدید روس ها گرفته شده است، محال بود که آنان و مجاهدان، تن به تهدید دشمن دهند و بدون شک آماده می شدند که تا آخرین نفراتشان کارزار کرده و کشته شوند ولی حاضر نمی شدند که ننگ خلع سلاح و اخراج از شهر را تحمل نمایند. به همین دلیل بنا به درخواست دولت، برخی از رجال و سران کشور ( حتی آخوند خراسانی از نجف ) با ارسال تلگراف هائی آن دو را به تهران دعوت کردند[۴۳] لیکن سردار علت اینهمه اصرار را نمی فهمید و لذا به خروج از تبریز تن نمی داد. بالاخره در روز ۲۷ اسفند ۱۲۸۸ تمامی اعضای انجمن تبریز، به همراهی گروهی از معتمدین شهر به منزل ستارخان رفته و او را قانع ساختند که به سوی تهران حرکت کند[۴۴]. روز شنبه ۲۸ اسفند ۱۲۸۸، دو سردار تبریز با هلهلۀ مردم و تشریفات باشکوهی، تبریز را به سوی سرنوشت تلخ و ناخوش آیندی ترک کردند. دربارۀ احساسات مردم تبریز در این مسافرت نوشته اند که سحرگاه ان روز:


« ... چون چشم اهالی بدین دو سردار نامدار افتاد وجد و سرور و غم و اندوه باهم قرین گردید و شور عظیمی برخاست. صدای زنده باد سردار و سالار در فضای شهر طنین انداز شد و حالی به مردم دست داده بود که زبان قلم از شرح و توصیف آن عاجز است. جمعی از مشایعت کنندگان تا باسمنج آمدند و برخی از ایشان شب را هم در باسمنج ماندند ... »[۴۵]


یاد آوری می کنیم که هدایت مشتاقانه در انتظار خروج دو سردار از تبریز بود. شور و شعف او را از خاطرات آن روزش می توان فهمید. او می نویسد: 


« ... باقرخان زحمتی چندان نمی دهد. ستارخان دعاوی بیشتر دارد و عادات بد. اجزای او مزاحم اهل شهرند و آسایش با وجود این دو بزرگوار مشکل به نظر میاید. لازم بود آنها را تا اردو در شهر است، روانۀ تهران کنیم. مجلس شورای ملی، انجمن و اردو، به پند و تهدید، آخر آنها را راضی کردند که بطرف تهران حرکت کنند. ظاهرآ در تهران هم از طرف سفارت [ روسیّه؟] به دولت، در خواستن ستارخان به تهران تأکیدی می شده است. »[۴۶]


در خاتمۀ این بخش، مطلبی که بیشتر موجب تعجب می شود، این است که هدایت امیدوار بود که این دو سردار در تهران مورد احترام دولتمردان قرار نگیرند! و در خاطرات آن روزش می نویسد:


« به سردار بهادر گفتم، به سردار اسعد بنویس در تجلیل حضرات اندازه نگاه دارند ... »[۴۷]


چنین درخواستی، راستی که نشان از کوچکی و دنائت هدایت داشت! اینکه او فقط از بودن سرداران در تبریز ناراضی باشد، قابل توجیه است. زیرا می توان چنین پنداشت که او در حیطۀ حکومت خویش، بودن افرادی با قدرت و محبوبیت بالاتر از خود را بر نمی تابیده است. لیکن اینکه او در تهران نیز تجلیل و احترام این دو تن را نمی خواسته است، نشان از دنائت طبع اوست!


ادامه دارد


______________________


[۱] - دو سالی بیش طول نکشید که در واقعۀ اولتیماتوم روسیه ( در ۲ دی ماه ۱۲۹۰ ) با بستن درهای مجلس شورای ملی به وسیلۀ قوای یپریم خان، دوباره استبداد با شکل زننده ترش در کشور برپا شد.

[۲] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۶۶.
[۳] - مهدی قلی خان هدایت، خاطران و خطرات، ص ۱۹۰.
[۴] - محلّه ایست در تبریز.
[۵] - خاطرات و خطرات، ص ۱۹۱.
[۶] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۶۶
[۷] - به نظر می رسد که هدایت بنا به کیفیت تفکرات اشرافی و اربابی خود، افرادی از نوع سردار و سالار را به عنوان کسانی که در مرتبۀ اعلای اجتماعی بالاتر از وی قرار گرفته اند بر نمی تابید. حتی می توان گفت که او به اینان حسادت نیز می ورزید! و گرنه چگونه می توان تفسیر کرد که والی جدید، با منجیان مشروطیت و وطن، اینچنین سرسنگین باشد؟ حد اقلّ احترامی که هدایت « می بایست » نسبت به دو سردار انجام دهد این بود که دست اینان را گرفته و متواضعانه به آغوش کشیده و از سوی سران کشور از آنان سپاسگزار باشد و یا حتی خود به دنبال اینان حرکت کرده و احترام خویش را نسبت به آنان نشان دهد. مگر نه این است که مقام منجیان مشروطیت و آزادی کشور، ده ها بار از یک والی نمایدۀ مرکز بالاتر است. هدایت در مأموریت اولش به عنوان والی آذربایجان، در بین دود و آتش جنگ های تبریز فقط چهل روز دوام آورده بود ( خاطرات و خطرات، ص 176). خود در خاطراتش، شب آخر قبل از فرار از تبریز را چنین توصیف کرده است: « ... شب خوابم نمی برد، وسیله در دست نبود مگر سیگار برگ، یکی صد عدد، یکی پنجاه عدد، همه را کشیدم، خوابم برد. » ( همان گذشته ). چنین کسی فرار کرده و خود را به پاریس رسانیده و در امن و آسایش رمیده بود و اینک که زمان عافیت فرارسیده بود، برای میوه چینی به ایران بازگشته و با سران و سروران شهر چنین رفتار ناهنجار پیش گرفته بود.
[۸] - امیرخیزی، همان بالا.
[۹] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۶۴.
[۱۰] - مخبرالسلطنه، همان، ص ۱۹۱.
[۱۱] - ما در سطور بعدی در این باره به طور خلااصه به سخن خواهیم نشت.
[۱۲] - همین اظهار نظر این شخص روشن می کند که او یا از موقعیت یازده ماه گذشته و جنگ های شهر و ارزش این دو تن در رهائی کشور و گرفتن آزادی غافل است و یا این که قصد تحقیر و به لجن کشیدن این دو بزرگمرد را داشته است. آنچه که او نوشته است، هیچکدام مبنای اساسی ندارد و ( در حد اطلاع ما ) در هیچ کدام از اسناد دیگر به چنین مطلبی اشاره نشده است. هدایت روزی که کشور آشفته بود و جانش به خطر افتاده بود، از کشور فرار کرد -0 به سطور بعد مراجعه شود - و تمام دوران پر آشوب تبریز و کشور را در پاریس با آرامش غنوده و به سیر وسیاحت پرداخت! اینک که آب ها از آسیاب افتاده بودند، برای عافیت جوئی و فرمانروائی وارد کشور شده و میوه چینی می کرد. او هرکسی را که رقیبی در آن شهر برای خویشتن می پنداشت به هر نحوی که لازم بود از پیش پا برمی داشت. او اگر دو سردار را با انتشار شایعات زشت و ناپسند منکوب می ساخت ( هرچند کن نتوانست ) و بالاخره آن بخت یاری کرد و با مداخلۀ و یاری روس ها از تبریز ( به سوی سرگذشتی بسیار تلخ و غم انگیز ) بیرون کرد، رقبای دیگرش را نیز تا آنجا که می توانست با خدعه و نیرنگ و با دست مجاهدین دیگر از بین می برد. یکی دیگر از کسانی که قربانی دسیسه چینی های او شد، امیرحشمت نیساری بود. وی که در گذشته رئیس شهربانی تبریز بود و به لطف او شهربانی منظمی در شهر برقرار شده بود و هم او بود که چندی بعد در جنگ های چهار روزۀ تبریز با قوای روسیّه نهایت جانفشانی را در کنار مجاهدین دیگر، برای دفاع از مردم شهر به کار برد، به وسیلۀ ایادی هدایت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. ن-ک:کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۱۵۶.
[۱۳] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۷۵.
[۱۴] - خاطرات و خطرات، ص ۱۹۷.
[۱۵] - کسروی، تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص ۸۸.
[۱۶] - کسروی می نویسد: « ... یارمحمدخان کرمانشاهی و حسین خان کرمانشاهی و میرزا علی خان یاوراف و آقای میرزا علی اکبرخان عطائی و دسته ای از مجاهدین ورزیده که رویهمرفته هفتاد و اند تن بودند از تبریز روانه گردیدند ... ». تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص ۸۸.
[۱۷] - امیرخیزی تعداد همراهان ستارخان را « حدود یکصد نفر یا چیزی کم و زیاد» نوشته است. ن- ک: قیام آذربایجان و ستار خان، ص ۳۷۶.
[۱۸] - کسروی، همان گذشته، ص ۹۱.
[۱۹] - کسروی، همان گذشته، ص ۹۱.
[۲۰] - رحیم رئیس نیا و عبدالحسین ناهید، دو مبارز، صص ۱۱۴- 113.
[۲۱] - تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص ۹۴.
[۲۲] - یکی از کسانی که در جنگ اردبیل بیشتر ازد یگران سپاه به جنگ ستارخان فرستاده بود، رحیم خان قرجه داغی، یاغی معروف بود. در آن تاریخ او به یک بیماری دچار شده بود و پزشگ کنسولگری روسیه برای معالجۀ وی به شهرستان اهر ( سکونتگاه وی ) فرستاده شده بود. لیکن او بزودی شفا یافته و با سیل سپاهیان خویش به اردببیل جهت جدال با سردار حمله کرده بود. کسروی در این باره می نویسد: « ... ستارخان تلگراف کرده خواستار گردید هرچه زودتر سپاه و ابزار جنک بفرستند. ولی آقای والی ناآگاهی نموده پاسخ داد رحیم خان در اهر بیمار است و از تبریز پزشک از بهر او فرستاده شده و چگونه می شود که به همدستی دیگران بر سر اردبیل آید ... در همان روز رحیم خان و همدستانش با دسته ای از سواران که شمار آنان را بیست و پنج هزار تن می گفتند ... به پیرامون شهر رسیدند ... » ن- ک: تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص ۹۱.
[۲۳] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۹۸.
[۲۴] - مخبرالسلطنه،خاطرات و خطرات، ص ۱۷۵.
[۲۵] - مخبرالسلطنه، همان بالا، ص ۱۷۶.
[۲۶] - مخبرالسلطنه، همان گذشته، ص ۱۷۶.
[۲۷] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۹۵.
[۲۸] - رخیم رئیس نیا – عبدالحسین ناهید، دو مبارز، ص ۱۲۰. به نقل از: هشتمین سالنامۀ دنیا، ص ۱۸۱.
[۲۹] - امیرخیزی، همان گذشته، ص ۳۶۰.
[۳۰] - امیرخیزی، همان بالا، ص ۲۸۰. به نقل از: روزنامۀ هفتگی مساوات، مطبعۀ تبریز، شماره ۲۸، ۱۴ محرم ۱۳۲۶ه-ق/۱۶ بهمن ۱۲۸۷ه-ش.
از این قبیل نامه ها از سوی مردم آن روز دنیا در تأیید و تشویق ستارخان فراوان است. ازجمله نشریّۀ فوق در همان شماره به نامه ای از سوی ( انجمن خیریّۀ نسوان ایرانیان مقیم استانبول ) اشاره کرده است که فراز پایانی آن به شرح زیر است: « ... امیدواریم که خداوند غالب و قاهر تیغ بی دریغ آن مجاهدین فی سبیل الله را به مفارق عموم خائنین ملت و مخرّبین وطن مقدس قاطع و برّا فرمایاد. یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن.»
[۳۱] - امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۱۲۲. به نقل از وفیات المعاصرین در زیر ترجمۀ حال ستارخان.
[۳۲] - ابراهیم بلوری یکی از سران تبریز و عضو انجمن شهر بود.
[۳۳] - باغی در دوفرسخی تبریز است که محمدعلی میرزا در آنجا به شکار می رفت. امروزه محلی برای نگهداری جذامیان شده است.
[۳۴] - کسروی، تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، ص ۱۴۵.
[۳۵] - کسروی، همان گذشته، صص ۱۴۶- ۱۴۵.
[۳۶] - Sir George Berclay 
[۳۷] Sir Edward Grey -
[۳۸] - رحیم رئیس نیا – عبدالحسین ناهید، دو مبارز، ص ۱۱۸.
[۳۹] - روس و انگلیس در ایران، ص ۵۴۸. تعداد نظامیان عبارت بودند از: دوگردان پیاده نظام، با دو عرّاده توپ و یکصد تن قزّاق.
[۴۰] - شاید این اظهار نظر کنسول عثمانی متأثّر از زمانی بوده است که سردار در کنسولگری عثمانی متحصن بود لیکن او سنت پناهندگی را رعایت نکرده و بارها بدون پروا از نظامیان روسی هاز تحصن بیرون آمده و در کوچه های تبریز رفت و آمد می کرد.
[۴۱] - کاظم زاده، همان گذشته، ص ۵۴۸.
[۴۲] - کاظم زاده، همان، ص ۵۴۸.
[۴۳] - به همین مناسبت در ۲۱ اسفند ۱۲۸۸ سردار اسعد وزیر کشور طی ارسال تلگرافی آن دو را به تهران دعوت کرد. سه روز دیگر ( ۲۴ اسفند) ثقة الاسلام ( مجتهد بزرگ شهر) نیز ضمن ملاقات خصوصی به او توصیه کرد که به تهران مسافرت کند خلاصۀ مطلب؛ در چند روز بعدی رجال کشور به ترتیب: صادق مستشارالدوله ( رئیس مجلس شورای ملی در ۲۵ اسفند دو بار)، علی رضا خان عضدالملک ( نایب السلطنه در همان روز ۲۵ اسفند)، سردار عبدالحسین خان محیی ( ۲۷ اسفند)، از آن دو برای مسافرت به تهران دعوت کردند. ن ک: امیرخیزی، همان گذشته، صص ۴۱۱ تا ۴۱۶. 
[۴۴] - امیرخیزی، همان گذشته، ص۴۱۶.
[۴۵] - امیرخیزی، همان گذشته، ص۴۲۰.
[۴۶] - خاطرات و خطرات، صص ۱۹۹- ۲۰۰.
[۴۷] - خاطرات و خطرات، همان، ص ۲۰۰.

منبع: عصرنو