پس از بازجوییهای سختِ شش ماهه در زندان اوین، در ظهری غمناک در سال ۵۳ چشمم به بندِ ۲ و۳ زندان قصر گشوده شد با جمعیتی تقریباً دویست نفره. هنوز خود را در نیافته بودم دستی به پشتم میخورَد وُ میشنوم: «سلام عرض کردیم». هیچ جای سیمای سوختهاش با چشمم آشنا نبودو حتی خندهی کج ِ کمرنگی که برلبانش نشسته بود.
شکل ِ برخورد ِآغازینش نشان میداد از پیش با نام وُ چهرهام آشنا بوده است، ازاین رو در همان لحظههای نخست، با صمیمیتی دوستانه میخواهد در قدم زدنهای عصرانه در حیاطِ زندان ِ قصر با من همگامی کند و مرا آرام آرام در جریانِ مضامین ِ روزمرهی زندگی ِ زندان بگذارد. روزها آرام میآیند و میروندو پیوندی پایدار، دیدارهای دنباله دار ِ ما رامعنا میدهد. در متن ِ مهربان ِ این دیدارهاست که «اندک اندک جمع مستان میرسند» و من با جان وُ جهان ِ کسانی پیوند مییابم که از دیر تا هنوز «در رهگذارِ باد، نگهبان ِ لاله اند".
هرچند بسیاری از آنان از گلزار خاوران سر درآوردند امابی شمارانی دیگر، همچنان لالههای جوان را پاس میدارند وُ سپاس میگویند.
شوق دانستن در حمید زبانه میکشید از این رو به خواندن ِ کتابهای تاریخی، سخت دلبسته بود. در گوشهای از اتاق مثل بودا مینشست. از آن جایی که تقریباً مدام از دردهای کمر در رنج بود، بالشی را در پشت، تکیه گاه خود میکرد و در پیش رو کتابش را بربالشی دیگر میگذاشت. میدانست که از دانستن، گریزی نیست و «دانایی، رهایی از تنهایی ست». سالها شبهای طاقت سوزِ زندان را با هم و با آرزوهای برنیامده، به روز آوردیم. در این گذارِ ناهموار، دیدار میکردیم: زیباییِ زمانهی زیبا را. آه وُ آینه وُ آرزوهای بزرگ را. عشق را وُ تپیدنهای شورانگیزرا که درسرشت وُ سرنوشت ِنسلِ افروخته وُ سوختهی ما بود.
چند ماهی مانده به توفان ِ ۵۷ از همنفسان ِ خویش در «بند»، کنده میشویم.
اورا خطوطِ خاطرات ِ خطهی «بَم» در بر گرفته بود، مرا طراوت ِچای وُ عطر ِعاطفههای علفِ لاهیجان وُ لنگرود. اورا با بارانهای یکریزوُ موسیقی ِ مکرر ِسفالهای شمال، پیوندی نبود و مرا با آه ِآتش بار ِگیاهان ِ لب سوخته وُ آفتابِ بی تاب ِ جنوب. در من باران بود که میبارید در او آفتاب. در من دلریختههای «نیما» برلب میریخت در او گدازههای شروههای " فایز دشتستانی".
من میخواندم: "قاصدِ روزان ِ ابری، «داروگ!» کِی میرسد باران؟ "
او میخواند: "از اینجا تا به سرحد لاله کاشتُم".
میخواستم فرزندِ آفتاب را به مهمانی ِ باران فرا خوانم. خواندم. با یارانی چند، همه تازه از زندان بیرون آمده به لاهیجان آمد. حالتی برما رفت که مپرس.
شادی وُ سرشاری ِ جوانانه، خطِ سبزی بود که از لاهیجان تا "بابل" کشیده شد. چندی بعد همگی، مهمان ِمهربانیهای مردم «بَم» شدیم.
در مسیرِ راه برای نخستین بار، آواز ِدراز ِتشنگی ِ خاک را به جان شنیدم و رمز پیام ِ در دمندانهی «گَوَن» را درشعر استادم شفیعی کدکنی، بیش از پیش دانستم که چگونه و چرا از جگر میخواند:
"به شکوفهها به باران برسان سلام مارا".
در شبِ حکومت نظامی، در خانهاش در نیروی هوایی باهم بودیم با عزیز ِ شورانگیز ِ به خون خفتهام: قاسم سید باقری و اسفندیار کریمی. صبح، درنخستین فرصت، در میدان ژالهایم. از نخستین کسانی هستیم که صدای ِ شلیک گلوله را میشنویم. حمید، دوشادوش وُ پیشاپیش ِ مردم است. شور وُ شیدایی او در این روز، تماشایی ست. اما گلخندهی به اصطلاح «بهار آزادی» دیری نمیپاید که پیام آورانِ مرگ از راه میرسند و تاراج ِ شادمانی ِ مردم را کمر میبندند. انقلاب اسلامی ۵۷ یکچند دراو نیز تردیدهایی را دربارهی ماهیت به اصطلاح ترقی خواهانهاش دامن زد، اما دیری نپایید او خود را در برابر دروغ زنان وُ دروغ پردازانِ تاریخی میبیند. این مرحله از زندگی سیاسی او سخت تر وُ دشوارتر است. ازاین روتا آخرین لحظات ِ زندگی رنجبارخود به مبارزه یی بی امان با تاریک اندیشان ِزمان، برخاست.
در تابستان ۶۳ خورشیدی، وقتی که واپسین هوای غم انگیز ِوطن، در درون ِخونم خانه میکرد و غمناک وُ نمناک، یکی از مرزهای ایرانشهر را پس ِپشت میگذاشتم با مهربانی ِ تابانش در کنارم ایستاده بود با لبخندی که سیمای سوختهاش را هاشور میزد. در این میان، ناگهان حلقهی ازدواجش را از دستش بیرون آورد وُ رهتوشهی سفر بی سرانجامم کرد تا شاید در ناهمواریهای راه، به کارم آید. اصرار ِسرسختانهام از نپذیرفتن این هدیهی ارجمند، بی فایده ماند. در فرصتی بسیارهراسناک، با اشک وُ آهی بلند از هم کنده شدیم بامشتی از خاکِ وطن که اینک همدم ِ لحظههای چاک چاکِ من است.
در اینجا هیچگاه از او بی خبر نبودم. میشنیدم با قامتی به بلندیِ آرزوهای ما و با حنجره یی سرشار از شکوهِ شکفتن و با تمام تپشهای سبز وُ تازهاش بر سرمای جوانه سوزِ زمستان، راه میبندد وُ شور وُ شوق ِ باز زایی را بر گُسترهی جانِ آرزومندان میافشانَد. آری، آنجا که ضرورتِ زمان، فرامی رسد زنگها به صدا در میآیند و آنانی که سری پر شور از اندیشیدن و دلی گرم از تپیدن دارند آوازی از نهانجای جانشان طنین بر میدارد که: هان برخیز! برخیز وُ شوری تازه برگُسترهی زیبای هستی برانگیز!
در پاسخ به چنین ضرورتی بود که او برخاست تا در تاریکنای " این شب ِ منفور، راهی به سوی نور بگشاید".
نام «سیاوش» را برخود مینهد. چرا که میداند گذشتن از آتش ِپیکار، این بار دشوارتر است. در سال ۶۵ از نخستین کسانی هستم که در آلمان در شهر هایدلبرگ خبر به صلابه کشیدنش را از جانبِ تبهکاران زمان، میشنوم. شرایطِ آغازین ِ غمِ غربت و دلواپسی ِ پر دامنه از سر نوشت ِ بسیارانی از دوستان و آشنایان، مرا آسوده نمیگذارد. حسی شوم، پیوسته جان ِ رنجورم را میتراشد وُ میخراشد. خوابِ حمید را میبینم با همان چشمان ِ منتظر ُو لباس قهوهای راه راه که با هم دریک عروسی ِ دوستانهی خوش رنگ، حضوری شادمانه داشتهایم. اما همینکه میخواهم در کنارش قرار گیرم گویی این نکته را به فراست در مییابد و به گونهای ماهرانه که در ذاتش بود از من دور میشود و از دور با حالتی درچهره به من میفهمانَد که وضع به سامانی ندارد و عجب اینکه چنین خوابی را بارها با همین مضمون ِ برشمرده، دیدهام. تنها زمان و مکانهایش رنگی دیگر داشتهاند.
باری، جلادان زندان، آزموده را دیگر بار در مسلخ ِ خونین ِ خود میآزمایند. نبردی سهمگین آغاز میشود. با قامتی بلند در برابر رذالتهای زمانه میایستد. اندیشهها عشق، عشقها آرزو و تپیدنها فریاد میگردد تا بنیاد ِ تبهکاران ِ زمان را فرو ریزد.
دشمن، از زندهی او بیمناک است از این رو قلب ِشیفتهاش را از تپش باز میدارد. اما نمیداند فریاد وُ یاد ِارجمندش همواره در ما، در جان ِ زمان، چونان باغی سرشار گل میدهد وُ به بار مینشیند. آری، به زبان ِ زلالِ ِشاهرخ مسکوب در «سوگ سیاوش» «آنکه به بهای زندگی خود، حقیقتِ زمانش را واقعیت میبخشد دیگر مرگ، سرچشمهی عدم نیست. جویباری ست که در دیگران جریان مییابد به ویژه اگر این مرگ، ارمغان ِ ستمکاران باشد".
حلقهی ازدواجش سالها با من بود. طاقت نداشتم آن را به عزیزِ زندگیش: «مهین» بسپارم. حلقه یی که انگشت ِ مهربانش را در میان خون وُ خاطره، گم کرده بود. سرانجام چند سال پیش آن را با اندوهی بسیار به همسفر ِ سوگوار ِ زندگی ِ رنج بارش باز گرداندم.
ساعتش را مدتی پیش از آنکه به قتلگاه رود به بیرون فرستاده بود و اکنون پیش من است. عقربههای ساعت، سالهاست حرکتشان را از یاد برده اندو بر چهرهی فرسودهشان خاکستر ِسکوت وُ سکون نشسته است و در صبحگاه یا شامگاهی دلگیر، روی ساعتِ پنج وُ چهل دقیقه، به خوابی تلخ فرورفتهاند.
زمان ِ دقیق وُ درست ِ بازایستادنِ قلب شیفتهی این عزیز ِ به خون خفته را نمیدانیم. شاید در همان زمان ِ ساعت ِ به خواب رفتهاش باشد و یا شاید در زمان ِ زرد ِ پرپر شدهی دیگر.
اما این را میدانیم در همان زمانی که حمید وُ حمیدها را به قتلگاه میبردند، زمان، بر مداری سیاه میچرخید و هوا بوی فاجعه یی هزار ساله میداد وُ زندگی، زیبا وُ سربلند در برابر مرگ وُ مرگ اندیشان ایستاده بود.
آری، در تابستان ۶۷ در زندان اوین، زمانی که عقربههای ساعت بر مدار ِمرگ میچرخید قلبِ غمگین ِ جوانش ازبلندای تپش، بازایستاده است.
چندین ماه ِ پیش از آنکه قامتِ بلندش برشانهی خاک، خم شود دلشوره یی غریب، نصیب ِ سینهی من شده بود که: اورا به قتلگاه خواهند بُرد. نمیتوانستم. نمیتوانستم چنین احساس ِ شومی را از سینهی رنجور ِ خود دور کنم. دغدغههای دردناک در خاطرم خانه میکرد و تصاویری خوف انگیز، در پای پلههای پاییزم میریخت. دستی سیاه وُ سرد تمام خطوطِ خاطرههای خوبی را که با او داشتم در من خط میزد.
نمیخواستم باور کنم لبخندِ کمرنگ ِ کجش را دیگر بار نخواهم دید یا دیگر شاهد پُک زدنهای طولانی ِ سیگارش نخواهم بود که با این کار، آتش و خاکستری بلند برسیگارش باقی میگذاشت. نمیخواستم باور کنم که دیگر نمیتوانم تماشاگر ِدرست کردن غذای مورد علاقهاش «املت» در آشپزخانه باشم. یا اینکه دیگر نامم را از حنجرهی کویریاش نخواهم شنید. نه...، نمیخواستم باور کنم که: باورنکردنیهای بسیاری را باید باور کرد.
اما این دلشورهی شوم، دست از سرم برنمی داشت. از این رو چندین ماه، پیش از آنکه به قتل برسد و آن فاجعهی فجیع بر جان وُ جهان ما فرود آید در بارهی او بقول ابولفضل بیهقی قلم را لختی گریاندم. نخستین جملهای که برای "آن یار، آن یگانه ترین یار"برکاغذم فرود آمد این جملهی غمگنانه بود: "غم تو چیست نگارا".
غم تو چیست نگارا؟
......................
جزیرههای بهار
به انتظار تو بودند.
به انتظار پیامی
که از کرانهی قلب تو، عاشقانه برآید -
صنوبران ِجوان
به جان، شکفتن ِعشق ِ تو را هماره سرودند.
تو در شبانه ترین لحظههای نیلوفر
به تابناکی ِ تاریخ ِ تاکها خواندی
و در چکامهی تابانت
که رنج ِشبها را
ز خاطرات ِ درختان ِ شهر بر میداشت
هزار پنجره خندید.
کسی نمیداند
که جان ِ عاشق ِ تو
کجا، چگونه فرو مُرد؟
که در کبودی ِ چشمان ِ هر بنفشه، غم توست.
عزیز ِ گمشدهی من!
بسوگواری ِ آوازت
که در طراوتِ گلهای باغ همسایه
و در نجیب ترین لحظههای من جاریست
دلم بخندهی هیچ عابری سلام نگفت.
به لالهها گفتم:
دل ِ غمین ِمرا
بشادمانی ِآغوش ِ باغها ببرید
که در تبسم ِ سرشار ِ شمعدانیها
و در ترنم ِ شفاف ِ آبهای صبور
حضور ِزمزمهی لحظههای شیدائی ست.
به لالهها گفتم:
بسوگواری آوازِ بی قراری تو
طنین ِ داغ ِ دل ِعاشقم تماشائی ست.
................
رضا مقصدی
.................
۱۸ فروردین ۶۶
هایدلبرگ