به یاد مجیدمیرزا جهانبانی
شیریندخت دقیقیان
وقتی خداحافظی کرد و رفت، متوجه شدم سه پایهء فلزی را که با خود آورده بود جا گذاشته!
همیشه هر وقت نوبت او بود که این طرف بیاید، او را در سالن پذیرایی مجتمع میدیدم. اگر زمستان بود، جلوی شومینه مینشستیم و با شیرینی و قهوه از او پذیرایی میکردم. عاشق نان خامهایهای کوچک و اکلرهایی بود که هر بار از قنادی آلمانی نزدیک خانه میگرفتم. اگر هم تابستان بود، منظرهء روبهروی سالن پذیرایی با استخر و باغ سرسبز، محیطی دلپذیر برای گفتگوهایمان میآفرید. اما این بار به خاطر اپیدمی کوید، سالن مجمتع را بسته بودند و او هم نمیتوانست از چهار طبقه پلههای ساختمان ما بالا بیاید. خودش میگفت:”هر جا قرار میگذاری یادت باشه که من ۹۴ سالمه!”
حالا که آمده بود، باید جلسه را همانجا در فضای آزاد پارکینگ که روبه روی دریاچهء مجتمع بود، برگزار میکردیم. از ماشین که پیاده شد، یک سه پایهء فلزی را بیرون آورد و در سایه گذاشت و روی آن نشست. جلسههای ما از آنجا مرتب و همیشگی شده بود که مجیدمیرزا اصرار داشت مقالههای خود برای فصلنامهء پژوهشهای فرهنگی آرمان را پیش از تحویل برای من بخواند و من هم آن مقاله خوانیها را بسیار دوست داشتم. حافظهء بینظیر و شیوهء روایت او از رویدادهای تاریخ و آها هم چهرههای تاریخی که از نزدیک میشناخت، مرا درگیر میکرد. آن روز هم همانجا نشست و مقالهء شمارهء آیندهاش را دربارهء تاسیس نیروی هوایی ایران در دوران رضا شاه تا آخر خواند. وقتی که دستنوشتههایش را به من داد و رفت، دیدم یادش رفته سه پایهء فلزی را ببرد.
هنوز زیاد دور نشده بود که شمارهء موبایلش را گرفتم:
- مجید میرزا، صندلی ملوکانه یادتان رفت!
از صدای قاه قاه خندهء او فهمیدم که شوخی مرا تاآخر گرفته! آخر، زیاد سر به سر همدیگر میگذاشتیم.
وقتی داستان دو پدرجدش را که یکی آن دیگری را کشته بود، از زبان خودش شنیدم، با آنکه در تاریخ خوانده بودم، اما از لمس حقیقت آن از نزدیک، حیرت زده شدم. اولین بار که به دیدنش رفتم در آپارتمان خودش در طبقهء دهم ساختمانی در مک لین، دیوارها پر از عکسهای تاریخی - البته برای او عکسهای خانوادگی - بودند: عکسهای سپهبد امان الله میرزای جهانبانی، ظل السلطان که پدربزرگ مادریاش و پسر ناصرالدین شاه قاجار بود و جد مادریاش، شوکت السلطنه که دختر امیرکبیر بود. ناصرالدین شاه که جد او بود، پس از دستور کشتن امیر کبیر در حمام فین کاشان، دختر امیرکبیر را برای پسرش ظل السلطان به همسری درآورده بود. دختر آن دو یعنی مادر مجید میرزا به عقد یکی از نوادگان فتحعلی شاه قاجار، امان الله میرزا جهانبانی، افسر عالیرتبه و بسیار خوش تیپی در آمد که در مدارس افسری روسیهء تزاری تحصیل کرده بود و عکسهایش مرا به یاد قهرمانان جنگ و صلح تولستوی میانداخت. امان الله میرزا هم که با انقلاب اکتبر روسیه به ایران برگشت در زمان رضا شاه به مقام وزارت جنگ رسید. شوخی صندلی ملوکانه از این قرار بود!
صندلی ملوکانه دو سه ماهی در صندوق عقب ماشین من ماند تا وقت جلسهء ما برای شمارهء بعدی فصلنامهء پژوهشهای فرهنگی آرمان رسید. این بار نوبت من بود که به دیدن مجید میرزا بروم. با اصرار او که خودش ناهار درست کند، چون جدش امیرکبیر فرزند یک آشپز بوده، میهمان شدم به یک خوراک گیاهی، کدوی سرخ کرده با عطر و طعم دارچین و آبغوره در کنار پلوی زعفرانی و مخلفات. و البته دسر هم نان خامهایهای کوچک و اِکلرهایی که از قنادی آلمانی گرفته بودم.
مجید میرزا عادت داشت که قبل از غذا اول از هر دری سخنی بگوید. کمی با من سر به سر بگذارد، مثل آن دفعه که کتاب جدیدم را خوانده بود و میگفت: “اعتراف کن که این کتاب را خودت ننوشتهای! چه کسی برایت نوشته؟” یا از گذشته میگفت: از عزیزترینهای زندگی کودکی خود میگفت، مادربزرگش خانم شوکت السلطنه که او را از همهء بچهها بیشتر دوست داشت و ارثیهای قابل توجه به او بخشید، پدرش همچون نماد صداقت، انسانیت، خرد و شهامت، و اولین عشق کودکی به هنرپیشهای آمریکایی که بعدها در بزرگسالی با او تماس گرفت، دیانا دوربین. بعد نوبت میرسید به خواندن مقالهاش با صدای رسا و لحن شیوایی که مرا با خود به کرانههای زمان نادیده میبرد.
مجیدمیرزا گاهی هم از دانشکدهء کشاورزی و همکلاسیهای تودهایاش میگفت و دوستان نزدیکش غفور میرزایی و مرتضی حسینی دهکردی که از بازیهای روزگار، حالا هر سه در آرمان مینوشتند. آنها دوستان خوب من هم بودند با تعریفها از معرفت و دوستی مجیدمیرزا در جوانی با همکلاسیهایی که زیست جهان و جهان بینیهایشان با او متفاوت بود، ولی مجید میرزا کمک کرده بود که پس از کودتای ۲۸ مرداد، کتابهای ممنوعه را از خانههایشان بیرون ببرند. این سه یار دبستانی، همان ذهنهای روشن و سرزنده باقی مانده بودند، ولی میباید با جسمهای سالخوردهء خود کنار میآمدند. همیشه از این میترسم که من آخرین نسل از سردبیرهایی باشم که با نسلهای پیشین از هر دیدگاه و پیشینهای دوستی و گفتگو دارم.
در دیدار اول توضیح داده بود که نام اصلیاش مجیدمیرزا است، اما با لغو لقبهای اشراف قاجاری توسط رضا شاه به مجید تبدیل شده بود و دیگر هیچ کس، اسمی را که از کودکی به آن خو داشت، به زبان نمیآورد. وقتی دانستم او پسوند میرزا را دوست داشت، مطابق میلش او را با نام اصلی صدا میزدم. آخر با او همدردی داشتم، چون برخی به پسوند “دخت” در نام من گیر میدادند یا حذف میکردند. اگر دوستم داشتند، “شیرین بانو” صدایم میزدند، یا مانند آن استاد فمینیسم که یک بار نوشت “شیرین خاتون” و وانمو کرد که لغزش حافظه بوده! همیشه باید به قسم و آیه میافتادم که ولله بالله و سه لله، اسم شناسنامهای من شیریندخت است، حتی وقتی ۱۰۰ سالم بشود!
مجید میرزا با پدرش به دنیای تاریخ و نظامیگری علاقهمند شد. تاریخ با او ماند، همچون برترین علاقه و انگیزه تا یادهای نانوشتهء پدر و خاطرههای خود از زمانهای تاریخی را با حافظهای درخشان بنویسد. اما عشق به ارتش، یک روز وقتی در مدرسهء نظام محصل بود،، از دل او پرکشید: روزی که به قول خودش، اونیفورمهای جدید با پاگونهای پلاستیکی را جایگزین پاگونهای فلزی و مد لباس نظامیان آمریکایی را جایگزین وجنات قزاقی ساختند، مجیدمیرزا ترک تحصیل نظامی کرد و در دانشکدهء کشاورزی اسم نوشت.
بعد از ناهار عادت داشت شعرهایی که از کودکی به بعد حفظ کرده بود، بخواند که اغلب بن مایههای طنز داشتند یا آثار شاعران بزرگ بودند. خودش هم شعر میگفت. دو شعر برای من هم سروده بود. یکی دیگر از عادتهای بعداز ظهرش، بازی تخته نرد بود که در آن استاد بود. فقط یک بار با هم بازی کردیم که هر دور من باختم، اما کرکریاش مزه داد!
خاطرههایش از اعضای خانوادهء بزرگ جهانبانی با اندوه از دست رفتن بیشتر آنها همراه بود. به ویژه داغ برادر ناتنیاش، نادر جهانبانی، از فرماندهان نیروی هوایی و کارآزموده ترین خلبانان ایران که نابکاران حکومت اسلامی او را کشتند، تا سالخوردگی با او مانده بود. یادهایش از چهرههای مشهور فرهنگی و سیاسی کم نبودند. برای کلنل محمدتقی خان پسیان احترام بسیار قائل بود و او را تجزیه طلب نمیدانست. قرار بود دربارهاش بنویسد. از صادق هدایت، دکتر مصدق و همسرش که از خویشان مادربزرگش بودند، از ارسنجانی و اصلاحات ارضی و دورانی که خودش از مدیران کل وزارت کشاورزی بود، از مهندسهای اسرائیلی در دشت قزوین که با لباسهای کار روی زمینها عرق میریختند و محمدرضا شاه آنها را به رخ مهندسان کراواتی و اتوکشیدهء وزارت کشاورزی کشیده بود، و از چهرههای دولتهای گوناگون میگفت. شجاعها، صادقها و دست پاکها را میستود. وقتی پتهء ناراستها و دست کجها را روی آب میانداخت، من هیجان زده میشدم که: “مجید میرزا خواهش میکنم اینها را بنویس”، اما چهرهاش را با نارضایتی درهم میکشید و میگفت: “خوب نیست دخترم.” گاهی خاطرههای او مرا به قاه قاه بلند خنده میانداخت، به ویژه که با احتیاط، برخی کلمات بی تربیتی را نیز میگفت، خیلی معصومانه، طوری که چهرهء سالخوردهاش چون کودکی صاف میشد – هرچند، اسرار جوانی پر شر و شورش، آن زمانها که قیافه و قدش به راستی با کلارک گیبل مو نمیزده، را هم گاهی تعریف میکرد!
از جمله جالبترین خاطرهها و شنیدههایش از پدر که ننوشت و خودش را سانسور کرد، یکی درمورد دیدار شاه وقت افغانستان از ایران و ملاقات با رضا شاه و سرتیپ امان الله میرزا جهانبانی بود: شاه افغانستان با رضاشاه فارسی افغانی صحبت کرده بود که برخی اصطلاحهای آن ممکن بود در زبان ما معنای دیگری بدهند. از جمله، از رضاشاه پرسیده بود: “شما چند دستگاه توپ، ماتحت خود دارید؟” هرچند منظور او “زیر فرمان داشتن دستگاههای توپ” بوده، اما رضا شاه خشمگین میشود و به امان الله میزا دستور میدهد که “این مرتیکه” را فورا از آنجا ببرد و خیلی زود تا مرز کشورش همراهی کند! اما مجید میرزا گفت: “نه دخترم خوب نیست. این را نمینویسم”. خاطرهء دوم او از همراهی امان الله میرزا با رضا شاه در سفر تاریخی او به ترکیه و دیدار با آتاتورک بود. مجیدمیرزا دربارهء این سفر مقالهای مفصل در آرمان نوشت و منتشر کردیم، اما به این خاطره که رسید، دوباره گفت:”نه دخترم خوب نیست بنویسیم!” ماجرا این بوده که رضا شاه و امان الله میرزا با آتاتورک در حال سفر و بازید داخلی از برخی ایالتهای ترکیه بودند که قطار در ایستگاه یک روستا میایستد. رضا شاه در کابین خود بوده و امان الله میرزا شاهد این صحنه میشود که بعدها برای پسرش مجید میرزا تعریف میکند و او یادداشت برمی دارد: وقتی قطار توقف کوتاهی در ایستگاه کرد، مردم روستا که پیشاپیش خبردار شده بودند، با فریادهای شادی و هلهله از رهبر محبوب خود، پایه گذار ترکیهء نوین، استقبال کردند. آتاتورک در پنجرهء قطار ظاهر شد و دست تکان داد. مردم جلو آمدند و پیشاپیش آنها یک آخوند روستایی آمد تا به جای آنها خیرمقدم بگوید. آتاتورک کمی از سخنان او را که شنید، با انگشت اشاره کرد که جلوتر بیاید، و آخوند پیش آمد تا جایی که زیر پنجرهء قطار ایستاد. ناگهان، آتاتورک با بازوی قوی و جنگ آزمودهء خود او را بالا کشید و با مشت دیگر به صورتش کوبید و رو به مردم گفت: “شما زبان نداشتید و عاقل ترین آدمتان این مردک بود؟” سپس او را رها کرد تا به زمین بخورد. وقتی قطار به راه افتاد، رضا شاه از امان الله میرزا علت سرو صدا را پرسید و او صحنهء باور نکردنی را برایش بازگفت.
اواخر زمستان امسال، چند هفته از جلسهء همیشگی در منزل مجید میرزا و مهمانی خودمانی او در حضور آقای محمدحسین ابن یوسف، از نویسندگان همراه فصلنامهء آرمان، که سالها دوستان و همسایههای نزدیک یکدیگر بودند، میگذشت. مجیدمیرزا همیشه از بزرگواریها و کمکهای آقای ابن یوسف در مشاوره و مرتب کردن یادهایش از پدر و انتشار آنها قدردانی میکرد. در فاصلهء دیدارهایمان اگر با خودش احوالپرسی نکرده بودم، حال او را از آقای ابن یوسف میپرسیدم. این بار، خبر نگران کننده را از او شنیدم: مجیدمیرزا در بیمارستان بود.
وقتی مجیدمیرزا را به خانه آوردند، آقای ابن یوسف پیغام کوتاه او را به من رساند: “به شیریندخت بگویید به دیدن من بیاید.” در راه، هنگام رانندگی با چشمهای اشک آلود، به خودم میگفتم: “نگران نباش. بارها و بارها باز به دیدن مجیدمیرزا خواهی رفت. او قوی است.” خودش در آپارتمان را گشود. روبوسی کردیم. نحیف و رنگ پریده شده بود. تا ده دقیقهء اول به انگلیسی حرف میزد، شاید از عادتی که از بیمارستان آورده بود یا در اثر گفتگوی روزانه با مردی آفریقایی-آمریکایی که پرستار خانگیاش شده بود. اما زود به فارسی برگشتیم. باز از هر دری گفت و شعری خواند از حفظ و بدون هیچ مکث. آن روز من از پروندهء فصلنامهء آرمان برای هنرهای فولکلور ایران زمین گفتم و او خاطرهای از صادق هدایت و لیچارهای او به صبحی در یکی از کافههای تهران که با جمعی از روشنفکران آنجا مینشستند، بازگفت. ذهنم پریشان بود و چشمهایم اشک آلود. وقتی احساس کردم مجید میرزا از نشستن خسته شده و باید به بستر برود، بلند شدم. تا آن زمان، شاید ما ۲۵ دیدار داشتیم و هر بار هنگام رفتن من، این صحنه تکرار میشد که میگفت: “دخترم نرو. تازه حرفهایمان گرم شده!” اما این دفعه چیزی نگفت و فقط به من چشم دوخت. گفتم: “خواهش میکنم تا دم در همراهی نکنید. بنشینید.” نزدیکش شدم، روبوسی کردم با آرزوی بهبودی از ته حنجرهای ناباور. مجیدمیرزا دست چپم را در دست گرفت و چند بار بوسید و نمیدانم چه شد که دوباره ذهنش به سوی انگلیسی چرخید و گفت:
- I love you in a very special way!
به فارسی گفتم: “من هم” و به طرف در رفتم. جرات نداشتم به پشت سر نگاه نکنم، مبادا باور کنم که دیگر هرگز او را نخواهم دید...
شیریندخت دقیقیان
۱۵ جولای ۲۰۲۴
ویرجینیا
برگرفته از ایران امروز