به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

  بهمن احمدی امویی، زندان اوین - بند ۳۵۰
تولدت مبارک ژیلای عزیز

نامه بهمن احمدی امویی از زندان اوین به همسرش ژیلا بنی یعقوب

ژیلا بنی یعقوب ،روزنامه نگار در جدیدترین مطلب وبلاگش ،نامه ای را از همسرش بهمن احمدی امویی ،که این روزها بعد از تحمل ۲۳ روز انفرادی و دو هفته اعتصاب عذا در بند ۳۵۰ به سر می یرد ،منتشر کرده است.
بهمن احمدی امویی به ژیلا بنی یعقوب نوشتهاست:
۲۸ مرداد تا ۱۳ سال پیش برای من تنها در این چند جمله خلاصه می شد: آمریکایی ها آرزوهای ما را بر باد دادند و دمکرات ترین دولت تاریخ ایران را سرنگون کردند.
شعبان بی مخ خیلی ها را از کوچه پس کوچه های تهران دورخود جمع کرد و با فریادهای جاویدشاه و با کمک نیروهای خارجی و نظامی داخلی کودتا پیروز و مصدق سرنگون شد.
اما از هفدهم بهمن ماه ۱۳۷۶ که تو را در پاگرد پله های روزنامه همشهری دیدم چیزهای دیگری هم به خاطرات من از ۲۸ مرداد اضافه شد.
تو از اینکه در چنین روزی متولد شده ای که یاد آور طعم تلخ ناکامی و شکست یک ملت است ،احساس خوبی نداری شاید دلت می خواست در روز دیگری متولد می شدی .
اما عزیزم!شاید ژیلای هر روز دیگر با ژیلای ۲۸ مرداد فرق می کرد.
در لحظه لحظه های زندگی رازهایی نهفته است که حتی نابغه ترین آدم ها از آن سر در نمی آورند.
چهارشنبه روزی در ۲۸ مردادماه سال پیش در سلول انفرادی ام باز شد.دو بازجوی وزارت اطلاعات بودند که بستنی سنتی و فالوده شیرازی را با قاشق های پلاستیکی یکبار مصرف می خوردند،بوی آبلیموی تازه اضافه شده به فالوده را به خوبی حس می کردم.با خنده به من گفتند:
با خانواده تماس بگیر که برای ژیلا وثیقه بیاورند.ژیلا را با تاکید خاصی گفتند.
عزیزم!همه تو را ژیلا صدا می کنند.غریبه ،آشنا ،دوست و همکار و حتی بازجوهای وزارت اطلاعات.
قرار بود همان شب با وثیقه ۲۰۰ میلون تومانی آزاد شوی .
شب چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ ،بازهم صدای کودتا توی گوشم پیچید :مرگ بر مصدق ، جاوید شاه.
دو ماهی بود که توی زندان بودم و آن شب خاطراتم را در گوشه سلول انفرادی مرور می کردم :تو دلت نمی خواست چنین روزی را به عنوان روز تولدت جشن بگیریم.می گفتی مگر می شود در چنین روزی که آرزوهای ملتی بر باد رفته و سیاه بخت شد ،جشن گرفت؟
در همه سالهای گذشته برخی از شب های ۲۸ مرداد را با اصرار من به رستورانی می رفیتم ،گاهی همان جا غذایی می خوردیم و گاهی غذا را می خریدیم و به خانه می بردیم و تو در راه اولین بچه خیابانی را که می دیدی غذایت را به او می دادی.
شنیده ام این روزها تعداد بچه ها و جوانانی که سرچهارراه ها فال حافظ ،گل یا دستمال کاغذی می فروشند ،خیلی بیشتر شده است.یادم هست بچه های کار که می خواستند چیزی به ما بفروشند ،به من می گفتی بی تفاوت از کنارشان رد نشویم ،هرکدام از اینها می توانستند« امیرمهدی» ما باشند.
مهم نبود که نیاز داشتی یا نداشتی اما از آنها خریدمی کردی :گل ،دستمال کاغذی و پاکت های فال.
صندلی عقب ماشین پر از دستمال و شاخه های گل و برگه های فال می شد.
برگه های فال را در حالی که رانندگی می کردم ، برایم می خواندی:
- ای صاحب فال !کاری را شروع کرده ای که در آن برایت خیر است
- چیزی را که برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند.
- بدان و آگاه باش !در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست و هیچ کس را پیدا نمی کنی که از همه چیز راضی باشد.
یکبار از من پرسیدی بهمن !اگر بخواهی چیزی در باره من بنویسی ،چه خواهی نوشت؟
و من در بند ۳۵۰ اوین به این سوالت فکر می کنم که اگر قرار باشد چیزی در باره ات بنویسم ،چه می نویسم.
در کار خیلی جدی هستی و برایت فرق نمی کند که خواهر ،همسر ،دوست یا غریبه همکارت باشد.همه باید در کار جدی و سخت کوش و منظم باشند.کار با نقص پذیرفته نیست .آدم بی توجه و غیردقیق اعصابت را خرد می کند.اینکه روزنامه نگار حضور ذهن و ذهن پرسشگر نداشته باشد تو را به هم می ریزد.
به یاد می آورم که در عراق و افغانستان تشویقم می کردی که از زمانی که در اختیار داریم حداکثر استفاده را بکنیم و حداکثر گزارش ها را تهیه کنیم.هر روز ازساعت هفت صبح تا ۱۲ شب یکسره از این طرف به آن طرف می رفتی ،قرار پشت قرار ،مصاحبه پشت مصاحبه و بازدید پشت بازدید .
من از خودم می پرسیدم مگر ژیلای ۴۸ کیلویی چقدر توان و انرژی دارد ؟
تو تنها اینها که گفتم نیستی .زندگی مجموعه ای از اتفاقات غیرقابل پیش بینی است و در سر هر پیچ و خمی می تواند سرنوشت را تغییر دهد.تو بزرگترین اتفاق زندگی من هستی .
تولدت مبارک ژیلای عزیز
بهمن احمدی امویی
زندان اوین -بند ۳۵۰
مردادماه ۱۳۸۹