به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

    بگیر دسامو ای عشق تو این غروب غمگین

مهناز هدایتی

بگیر دسامو ای عشق تو این غروب غمگین
ببر منو از اینجا به اون روزای شیرین

ببر به باغچه ی گل به خونه ام تو ایرون
نگو که پرپر شده هرچی گله تو گلدون

نگو که داغون شده اون خونه ی قدیمی
نمونده هیچ نشونی ز دوستای صمیمی

نگو که هفت سین عشق دچار رعد و برق شد
تو تنگ آب طلایی یه ماهی موند که غرق شد

نگو که خاموش شده نگاه مادر من
چشم انتظار نمونده دیگه برادر من

نگو که با من قهرند حرفی با من ندارند
مرده براشون مهناز کاری با من ندارند

بگیر دسامو ای عشق تو این غروب غمگین
ببر منو از اینجا به اون روزای شیرین

مسافر غریبه ست این آشنای دیروز
ببر منو از اینجا که خسته ام از امروز

دلم با این غریبی نساخت و خو نکردش
تنم به عطرش آمیخت و لیکن بو نکردش

هزار ترانه ی من هزار بهانه ی من
تمومش اشک و آه شد نشست تو سینه ی من

قسم به تخت جمشید به نور ماه و خورشید
از این همه جدایی دلم تو سینه پوسید

ببر دوباره من شم دوباره عاشقانه
روی چمن برقصم بخونم کودکانه

تو کوچه های ایران از ته دل بخندم
قایم بشم یه گوشه چشامو من ببندم

لندن
۲۶  اسفند ۱۳۸۹