به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

       قلم نوشته های سعیده منتظری
حصر و سکوت
پدر رفت، اما ظلم و جفا و هتک حرمت هایی که بر او رفت از خاطره ها و از خاطر تاریخ نمی رود. و اکنون که همه جا سخن از حصر است، حصر غیر قانونی و بدون محکمه و ناعادلانه، چه غوغایی است در دل آنان که این روزگاران را و بدتر از این را بر بزرگمرد آزادگی شاهد بوده اند. نام "حصر" عجب این آرامش نداشته را از همگان می رباید.
28 آبان ماه 1376 است، پنج روز بعد از سخنرانی سیزده رجب پدر. در پشت درب
 خانه، جماعتی از بی منطقان، آنان که هماره خواسته اند با مشت و لگد و فحاشی و هتاکی، نظام را پاسدار باشند. حسینیه و دفتر پدر را غارت و اشغال کرده بودند و اینک درب خانه را چه وحشیانه می کوبیدند و شیشه ها را می شکستند و فریاد مرگ برمی آوردند. جان پدر در معرض خطری جدی بود، و در بی سیم آن فرمانده سپاه چنین گفته شد: "طناب به گردنش بیندازید و او را بکشید و بیاورید".
و درون خانه، پدر بود و مادر و ما چند فرزند و یک گوشی تلفن همراه. پدر مشغول وضو برای اقامه نماز ظهر بود، و برادر چه تلاشی می کرد که تا این آخرین وسیله ارتباطی قطع نشده، مسئولین اجرایی را از این فاجعه آگاه سازد و از آنها استمداد نماید. و ما چشم دوخته بودیم به درب خانه که هر لحظه بیم آن می رفت که مهاجمان آن را از جا بکنند، و گوش سپرده بودیم به گوشی تلفن همراه. و برادر در هر تماسی پس از شرح ماجرا با این پاسخ روبرو بود که: "الان موقع نماز است و پس از آن صرف ناهار؛ لطفا یکی دو ساعت دیگر تماس بگیرید".
و من بدون هیچ اغراقی در آن لحظات صحنه قیامت را مقابل دیدگان خود مجسم می دیدم؛ که شنیده ایم در روز قیامت همه از هم فرار می کنند. 28 آبان ماه 1376 از نگاه من قیامتی دنیایی بود. و همگان از یاری رساندن فرار می کردند. و اگر نبود لطف الهی و استقامت پدر، منادیان مرگ ایشان را با خود برده بودند.
از آن روز حصر ظالمانه و غیرقانونی پدر آغاز می شود و بیش از پنج سال به درازا می کشد. فرماندهان این حصر و بسیاری از مسئولین حکومتی از شاگردان اویند که روزی به این شاگردی افتخار می کرده اند؛ و همه آنها نیک می دانند که منتظری نفر دوم این انقلاب بوده است. و اکنون حق استاد را و حق مجاهدتهای او را چه خوب با سکوت و یا رضایت و یا فرمان بر حصر ادا می کنند! و نیز آنانی که چونان پدر در لباس مرجعیت بودند چه زیبا حق سکوت را ادا کردند!
آری آن بزرگمرد محصور شد، اما نه رسانه ای برای شرح آنچه رفت، و نه محیطی مجازی برای اطلاع رسانی. در عوض وابستگان به حکومت بسط ید داشتند و هر گونه هتاکی و خلاف واقع را در رسانه ها نوشتند و بر منابر خواندند.
و مردمان، گروهی باخبر از آنچه بر فقیه عالیقدر رفت و راضی و سکوت، و گروهی دیگر باخبر و ناراضی اما باز هم سکوت، و گروهی دیگر بی خبر و در نتیجه سکوت. سکوتی مرگبار بر همه جا حاکم بود. بسیار اندک بودند آنان که فریادی برآوردند و اعتراضی کردند. نام نیکشان در اذهان و در تاریخ ماندگار شده است. اما زندان و محرومیت و اهانت تنها پاسخ این اعتراضها بود.
البته این اولین و آخرین تهاجم بر پدر و هستی او نبود؛ بلکه تهاجمی بود که به حصر انجامید. و من نیز اکنون در شرح جفاهایی که بر او رفت قلم نزدم؛ چرا که شرح این آتش جانسوز نتوان گفت! من فقط می گویم که من و تو و او چه سکوت مرگباری داشتیم و چه آسان مهر تأیید بر تمامیت خواهی قدرت سواران می زدیم. اکنون تأثیر آن همه سکوت را باور نماییم.

امید این که پوینده راه حق و حقیقت باشیم.