به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۳

در این موقعیّت نبودم اگر...

 

گفت‌وگوی لوموند با رشیده براکنی، 

برگردان: فواد روستایی

    روزنامه‌ی لوموند هر هفته در گفت‌وگویی با شخصیّتی موفّق در جامعه‌‌ی فرانسه از لحظه‌ی سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده‌ی زندگی او می‌پرسد. در شماره‌ی مورَّخ هفدهم ماه مارس لوموند، خانم آنیک کُژان(١)، از همکاران این روزنامه، پای صحبتِ خانم رَشیده براکنی(٢) - بازیگر سینما و تئاتر، کارگردان و خواننده - نشسته است. خانم براکنی اخیراً با انتشار کتابی(٣) به تجلیل از نقش پدرش- درگذشته در سال ٢۰٢۰ - در موفّقیّت خود پرداخته‌ است. رشیده براکنْی از پدر و مادری الجزایری، زاده‌ی فرانسه و ٤٧ ساله‌ است.

برگردانِ فارسی این گفت‌وگو را در زیر می‌خوانید.

در این موقعیّت نبودم اگر...

...اگر پدرم به من یک گذرنامه برای آزادی هدیه‌ نکرده‌ بود.

تعریف کنید!

١٢ ساله بودم و پس از گفت‌‌وگو با دوستان پسر تازه به خانه برگشته بودم که کسی زنگ درِ خانه را به صدا درآورد. «باید به شما هشدار بدهم آقای براکْنی! دخترتان را در حال گفت‌وگو با پسران دیدم. خُب. خودتان می‌دانید که مردم چقدر بدجنس و بدگو هستند. آنان پشت سرِ دخترِ شما ورّاجی و بدگویی خواهند‌ کرد و من با تأسف باید بگویم این کار به شهرتِ شما صدمه خواهد‌ زد. به خاطر خیر شماست که شما را با خبر می‌کنم.»

ای پتیاره! من از لای در نیمه‌باز اتاقم به حرف‌هایش گوش می‌دادم و نگرانِ واکنش و پاسخ پدرم بودم. پدرم پس از چند لحظه‌ سکوت که برای من پایان‌ناپذیر می‌نمود خطاب به او گفت: «نمی‌دانم از کدام دختر حرف می‌زنید. من جز پسر فرزندی ندارم.» بعد هم در را با عصبانیّت به روی او بست.

پاسخ پدر دستِ‌کم نگران‌کننده و حیرت‌‌آور است. برداشت شما از آن چه بود؟

در آن لحظه به خود گفتم: «پدرم دیوانه‌ است! شکی نیست که من دخترم.» گویی جمله‌ی او اهانتی به جنسیّتِ من بود. ولی بعداً فهمیدم که پاسخ او به معنای برخوردارکردن من از موقعیّتی برابر با پسران بود. برخوردارکردن من از حقوق و آزادی‌ها. و این برای من مهّم بود که مرا راحت به حال خود بگذارند. همان‌طور که پسران را راحت گذاشته و کاری به کارشان نداشتند. در واقع این جمله این اعتقاد را در من نهادینه‌کرد که می‌توانم به هر کاری دست بزنم و هر برنامه و طرحی را به اجرا درآورم: من برای خود آدمی بودم و می‌بایست از هیچ‌چیز بیمی به خود راه‌ ندهم.

شما را از انرژی سرشار کرد...

برخی از جمله‌ها از چنین قدرتی برخوردارند. پدرم مرا به سوختی مجهّز کرد که هنوز هم مرا به پیش می‌راند. بعداز این ماجرا، هیچ چیز نمی‌توانست سدِّ راه من شود. با قدرت و سرعت و با گفتن هرچه بادا باد به پیش می‌رفتم. ورزش‌های دو و میدانی می‌کردم. می‌بایست از حدِّ سرعت‌سنج (کرونومتر) تجاوز کنم. رؤیای وکیلِ دعاوی‌شدن در سر داشتم. از ١٤ سالگی کتاب‌های آیین دادرسی را با دقّت و شدّت می‌خواندم. می‌خواستم بازیگر باشم. تصمیم‌ ‌‌می‌گرفتم در دانشکده یا هنرکده‌ی ملی هنرهای دراماتیک(٤) در پاریس تحصیل کنم. آن جمله به من این امکان‌ها را داد.

خانواده‌ی خود را چگونه تصویر می‌کنید؟

پدر و مادر من هر دو در الجزایر متولد شده‌اند. پدرم در خُردسالی یتیم‌ شد و از هفت سالگی کودکی خیابانی‌ بود که کار می‌کرد. در ١٩٥٥ در سنِّ ١٨ سالگی به شهر مارسی در جنوب فرانسه آمد. تا زمان گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی کامیون‌های سنگین به کارهای مختلفی دست‌زد. پس از گرفتن این گواهینامه به شهری در حومه‌ی پاریس نقلِ مکان‌کرد و در آن جا با مادرم آشناشد که به تازگی خود را از ازدواجی دردناک خلاص کرده‌بود. فکر می‌کنم هریک برای دیگری حلقه‌ی نجات غریقی بود. من نخستین فرزند پدر و مادرم بودم که جمعاً سه فرزند داشتند. نه پدر و نه مادر خواندن و نوشتن نمی‌دانستند امّا بر این باور بودند که راه رستگاری در زندگی ازمدرسه می‌گذرد. مادرم به ویژه همیشه بر ضرورت مستقل‌بودن و مدیون و بدهکارنبودن به مردان پای می‌فشرد. «درس بخون، خرج زندگیت رو تأمین‌ کن و جز به بازوهای خودت به هیچ چیز دیگه‌ای متکّی نباش (هنگام بیان این جمله به ساعد خودش دست می‌کشید) و اگر مردی اذیتت کرد می‌تونی جُل و پلاسشو بندازی بیرون.»

پدرتان هم همین حرف‌ها را می‌زد؟

از آن‌جائی که پدرم از کودکی یتیم شده و والدینی نداشت در مورد تربیت ما بیش‌تر روی مادرم حساب می‌کرد. امّا یک روز برای من داستانی تعریف کرد که استعاره‌ای از برداشت و استنباط او از نقش والدین بود. مردی پس از ده سال زندان به خانه‌ی پدری برگشته و از پدرش می‌خواهد او را تا مسیلی همراهی‌ کند. در آن جا دو درخت را به پدرش نشان می‌دهد. یکی از آن دو درخت پرشکوه، با ریشه‌های نیرومند، شاخه‌های پرقدرت و سرشار از برگ و دیگری نحیف و لاغر، با شاخه‌های شکسته و برگ‌هایی پژمرده و بی‌رمق. مرد به سوی پدرش برگشته و خطاب به او می‌پرسد: «به نظر تو چرا این دو درخت که در آغاز زندگی به هم شبیه بوده‌اند اکنون این چنین متفاوت‌اند؟» پدر در پاسخ می‌گوید: «درخت اولی از قرار معلوم به خوبی تحت مراقبت بوده، آبیاری و نگه‌داری شده‌است. و برای این‌که این چنین راست‌قامت رشد کند برایش تکیه‌گاهی ساخته‌اند. درخت دوم از چنین بختی برخودار نبوده‌است.» پسر می‌پرسد: «در آن زمان که من به تکیه‌گاهی نیازداشتم تو کجا بودی؟» و بدون آن‌که منتظر پاسخی بماند گلوله‌ای به مغز پدر شلیک می‌کند.

چه قصّه‌ی هولناکی!

از قصّه‌ی «کلاه قرمز کوچولو» هم وحشتنا‌ک‌تر است، مگه نه؟ [قصّه‌ی کلاه قرمز کوچولو از قصّه‌های سنّتِ شفاهی قصّه‌گویی در فرانسه است که بعدها به صورت مکتوب به قصّه‌های برادران گریم و شارل پرو راه‌یافته است. سه زن(مادر، دختر، مادربزرگ و یک گرگ یا مرد گرگ‌نما یا گرگینه) پرسوناژهای این قصّه‌اند.] پدرم نقشِ پدری‌ را خیلی جدّی می‌گرفت. و بر این باور بود که طبیعت الگویی را در این مورد در اختیار انسان گذاشته‌است. از این رو راهنمای من بود. من هم راهنمای او بودم. چرا که من با او مقابله و بحث می‌کردم و پیش می‌آمد که تغییر عقیده می‌داد.

موردِ والدینی که کشوری را ترک کرده و در یک کشور دیگر فرزندان‌شان را بزرگ‌ می‌کنند موردی بسیار خاص است. در چنین موردی والدین باید خود به همان اندازه‌ی فرزندان‌شان بیاموزند: یک زبان، یک فرهنگ و کارها و امور اداری. در چنین وضعیّتی همواره بین پدر و مادر و فرزندان یک یادگیری دائم و دوجانبه در جریان است. من کار پرکردن کاغدهای بانک، بیمه‌ی درمانی و مدرسه را خیلی زود آغاز کردم. این کار را با میل و علاقه انجام می‌دادم. من در ارتباط با پدر و مادرم همواره خود را به وظیفه‌ای که در قبال آنان داشتم و فریضه صداقت و راستی متعّهد می‌دانستم. کارنامه‌های درسی‌ام را بی‌کم‌وکاست برای آنان می‌خواندم و اگر در کارنامه‌ام اظهار نظری منفی با صفاتی چون «گستاخ»، «حاضرجواب» یا «چموش» شده‌ بود که معنای آن را نمی‌دانستند و از من می‌پرسیدند برای‌شان توضیح می‌دادم.

در خانه به چه زبانی صحبت می‌کردید؟

عربی. این زبان تنها ثروتی بود که آن دو انسانِ ریشه‌کن‌شده از سرزمینِ خود می‌توانستند برای ما به ارث بگذارند و واحد یا سلول خانواده را به عاملی برای مقاومت و ایستادگی در برابر «همگون شدن اجباری»(۵) تبدیل‌کنند. من این زبان را تحسین می‌کردم ولی در عینِ حال به هوش بودم که بهتر است بیرون از خانه بلند بلند عربی صحبت نکنم. زبانِ عربی همیشه یک فضای تنش‌آلود به وجود می‌آورد.

و زبان فرانسه؟

زبان فرانسه زره محافظ من بوده‌است. من خواهان تکلّم به این زبان به شیوه‌ای کامل و تامّ‌وتمام بودم. یک روز همراه مادرم به دفتر پست، جائی که مادرم در بانکِ آن حساب داشت [پست فرانسه دارای یک بانک به نام «بانک پُستال» است که در هر دفتر پست شعبه‌ای دارد.] رفته بودم. کارمند بانک از مادرم مدرکی خواست و خطاب به مادرم که در جست‌وجوی آن مدرک در کیفش بود ناگهان و با لحنی ناخوشایند گفت: «می‌تونستی مدارِکِتو تو کیفت بهتر مرتب‌کنی!» این «تو» خطاب‌کردن. این جمله... شاید در موقعیّتِ امروز نبودم اگر این توهین و تحقیر را نزیسته بودم.

این رویداد چه چیزی را در شما برانگیخت؟

یک خشم. و یک عزمِ جزمْ: هیچ‌گاه هیچ‌کس این چنین با من صحبت نخواهد کرد و من به هیچ‌کس اجازه نخواهم داد کسانی را که دوست دارم تحقیر کند. من فرانسه را بسی بهتر از شما حرف خواهم‌زد. زبان فرانسه جنگ‌افزاری برای زدودن و شستن تحقیرها خواهد بود. خواهم خواند، خواهم آموخت، ادبیّات فرانسه را به آغوش خواهم‌ کشید و تمامی آثار کلاسیک را خواهم بلعید. و معنای هر واژه را چنان خواهم آموخت که از آن چون سلاحی استفاده‌ کنم. زمانی که بعدها کاتب یاسین (نویسنده‌ی الجزایری ١٩٨٩-١٩٢٩) را کشف‌کردم و جمله‌ی «زبان فرانسه غنیمتِ جنگی ماست.» را از او خواندم نمی‌توانید تصوّرش را بکنید که این جمله چه بازتاب و چه انعکاسی در من داشت.

امّا شما فرانسوی بودید!

تمامی پیچیدگی مهاجرت در همین جاست. پدر و مادرم مدام در حال تکرار جمله‌ی «در وطن خویش نیستیم.» بودند و گویی آینه‌ای در برابر هواداران و اعضای حزب راستِ افراطی «جبهه‌ی ملی» می‌گذاشتند که مدام سرگرمِ تکرار جمله‌ی «در وطن خویش هستیم» بودند [حزب راستِ افراطی جبهه‌ی ملی فرانسه چند سالی است به «گردهمائی ملی» تغییر نام‌ داده‌است.]. از دیگر سو، پدرم در سرتاسر زندگی خود به امید بازگشت به الجزایر بود. بچه بودم که از او می‌شنیدم: «به محض آن‌که رشیده دیپلم دبیرستان را بگیرد به الجزایر برمی‌گردیم.» گوئی توجّه نداشت که سال‌ها سپری شده‌ و تاریخ کشورش در نبود او نوشته ‌شده بود.

امّا ما در واقع با گذراندن تعطیلات‌مان در الجزایر با ضرباهنگ هر دو سال یک بار میان دو کشور زندگی می‌کردیم. پدر و مادرم جان می‌کندند و صرفه‌جوئی می‌کردند تا راهی «اُران» [از شهرهای الجزایر] شویم. پژوی ۵۰۵ ما لبریز از سوغاتی می‌شد... و دروغ‌ها در مورد قصّه‌ی شاه پریانِ زندگی فرانسوی ما. و من ناراحت بودم. در الجزایر الجزایری به حساب نمی‌آمدم و در فرانسه از من می‌پرسیدند: «اهل کجائی؟»

این ناخشنودی را با چه کسی در میان می‌گذاشتید؟

به یاد می‌آورم نوجوان بودم و در نامه‌ای به دبیر تاریخ‌مان نوشتم: «آقای نوئِل عزیز! من در الجزایر هستم و کمی سردرگم. چرا که در این‌جا هم مرا یک مهاجر می‌دانند. از به کاربردن این تعبیر پوزش می‌طلبم، امّا احساس می‌کنم که نشیمن‌گاهم بر دو صندلی نشسته‌ است. در بازگشت به فرانسه و شهر «آتیس-مونز» در حومه‌ی پاریس نامه‌ای از اقای نوئل را در صندوق نامه‌ها یافتم. این آموزگار درخور ستایش و فوق‌العاده‌ی تاریخ نوشته‌ بود: «رشیده چرا انتخاب میان یکی از این دو؟ می‌گوئی احساس می‌کنی نشیمن‌گاهت میان دو صندلی است؟ خوب از این امر لذّت ببر و خوش باش: تو دو صندلی داری در حالی که دیگران تنها یکی دارند!» ممنون آقای نوئِل. جمله‌ی کوتاه شما همواره مرا همراهی کرده‌است. این جمله برای من سرآغاز نوعی آرامش خاطر و پذیرش بوده‌است. من نمی‌بایست از وضعیّت خویش شرمگین باشم. این وضعیّت شاید از بخت‌یاری من بوده‌است.

رؤیای وکیل دعاوی شدن چگونه به اراده و خواست بازیگر بودن تبدیل شد؟

رویای من این بود که یک حقوقدان برجسته و بزرگ بشوم. از این رو در دبیرستان به گروه تئاتر پیوستم چرا که فکر می‌کردم بازیگری در آینده مرا در دفاع از موکلانم و ایراد دفاعیه‌های مؤثر یاری خواهد کرد. بدین‌سان بود که من متن‌های بزرگ تئاتری را کشف‌ کردم: راسین(٦)، کورنِی(٧) و شکسپیر(٨). جهانشمولی و طنین و امروزی‌بودنِ این متون مرا مات و مبهوت می‌کرد. امّا در عینِ حال داشتن حرفه یا شغلی کم‌درآمد را برای خود ممنوع تلقّی می‌کردم. نمی‌خواستم چنین کاری را با والدینم بکنم. مگر این که کار را بسیار جدّی گرفته و تحصیل در دانشکده یا هنرکده‌ی ملی هنرهای نمایشی را هدف قرار دهم. و این کاری بود که پیش از آن که در «لا کمدی فرانسز»(٩) [لاکمدی فرانسز یا تئاتر فرانسه تالار تئاتری در پاریس است که در سال ١٦٨۰ بنا شده‌است.] استخدام‌ شوم کردم.

پیروزی و کامیابی

ورود به «لاکمدی فرانسز» به‌ویژه از آن روی مهم بود که من وارد خانه‌ی سارا برنار(١۰)، قهرمانِ خویش، شده‌بودم. قهرمانی که شعار خود یعنی «هر چه شود» را بر همه‌ چیز خود حک‌ کرده‌بود. شیوه‌ای برای یادآوری این نکته به خود که راهی که پیموده بود چیزی بی‌اهمیّت نبود. هر شب هنگام خارج‌شدن از لژِ خودم در برابر عکس او مکثی می‌کردم و با او که چون من از بخشی فقیر از جامعه برخاسته و یهودی و شبیه دیگران نبود همذات‌پنداری می‌کردم. «در هر صورت هر دو دارای موهای فرفری بودیم.» [سارا برنار بازیگر، نقاش و تندیس‌گر فرانسوی که یکی از مهم‌ترین بازیگران تئاتر فرانسه در سده‌ی نوزدهم به شمار می‌رود]

واکنش والدین‌تان به این حرفه که شرم و حیا را جدّی نمی‌گیرد چه بود؟

پدر و مادرم خوشحال بودند. احساس غرور و سربلندی می‌کردند. هیچ‌گاه فکر سدِّ راهِ من شدن به ذهن‌شان خطور نکرده‌ بود. برعکس. از من در تمامی بلندپروازی‌هایم پشتیبانی کرده‌ بودند. امّا کلیشه‌ها جان‌سخت‌اند. اگر از مردم بپرسید میان دُنی پودالیدِس(١١) [بازیگر، کارگردان و سناریست فرانسوی که پدرش یونانی‌تبار و زاده‌ی الجزایر است.]، یک کاتولیک محافظه‌کار و ضدانقلابی و بالاخره یک دختر مغربی‌تبار کدام‌یک دشواری بیش‌تری برای قانع‌کردن خانواده در انتخاب حرفه بازیگری دارند پاسخ می‌دهند: رشیده! نام من به تنهائی و به گونه‌ای ناگزیر پدری بی‌رحم و ستمگر و دختری‌ که از سُنَن و قواعد گسسته است را تداعی می‌کرد.

این پیشداوری‌های نژادپرستانه برای من تحمّل ناکردنی است.

در جریان کارتان در این حرفه متحّمِل رنج و عذابی شده‌اید؟

البته. من این مشکل را بسیار دست‌کم گرفته‌بودم امّا مشکل همیشه حیّ‌وحاضر بود. نام و هویّت من دو موضوع خیال‌پردازی بوده و به هر قیمتی برای آن‌ها داستانی سرِهم می‌کردند. چگونه می‌توان به این جمله‌ی وردِ زبانِ پدرم نیندیشید که می‌گفت: «هر کار و هر تمهیدی را که به‌کار بندم این کلّه‌ی عربی همیشه با من است.» خوشبختانه تئاتر فضائی بازتر از سینما دارد. و لا کمدی فرانسز با سپردن نقش‌هائی به من که بیش‌تر با شخصیّت من همخوان بود تا هویّتم مرا بسیار یاری داده‌است.

پدر و مادرتان برای دیدن شما در نمایشنامه‌های فرانسوی به سالن نمایش آمده‌اند؟

آن دو در نخستین اجرای ری بلاس(١٢) حضور داشتند. پدرم کت‌وشلوار شیکی خریده‌بود چرا که می‌خواست مرا سربلند کند. در کوکتل پس از اجرا سرشار از شادی بود. نمایشنامه‌ی ویکتور هوگو او را به یاد فیلم سینمائی جنون عظمت‌طلبی - اقتباسی از نمایشنامه‌ی ویکتور هوگو - انداخته‌ بود. فیلمی با شرکت لویی دو فونس، هنرپیشه‌ای که پدرم هم شیفته‌ی او بود و هم بدل او. تمامی دیالوگ‌ها را از بر بود. و امّا پیراهن من در نمایش که با الهام از تابلوی «ندیمه‌ها»(١٦٥٦) اثر دیه‌گو ولاسکز(١٣)(نقاش اسپانیائی) دوخته‌ شده‌ بود برای او یادآور آلیس ساپریچ(١٤) از بازیگران فیلم جنون عظمت‌طلبی بود...

در این مراسم کمی احساس شرم یا خجالت داشتید؟

آه نه! هیچ‌گاه به من احساس شرم دست‌نداد. تنها کمی احساس سردرگمی... امّا حاضر نبودم این لحظه‌ی با پدرم بودن در آن مراسم را با هیچ چیز در این دنیا عوض‌کنم. در حقیقت من هیچ‌گاه دنیای نمایش، بین خودی‌ها بودن، مراسم مرتبط با نخستین نمایش‌ها و زرق‌وبرق‌ها را دوست‌ نداشته‌ام. از همان دوران دانشکده (کنسرواتوار) دریافتم که این کار حرفه‌ای برای ثروتمندان است.

از این گذشته، من و یک پسر تنها بورسیه‌های دوره‌ی خود بودیم. پسری که من از همان آغاز با او احساسِ نزدیکی کردم. بقیّه‌ی دانشجویان از لایه‌های مرفّه جامعه برخاسته و لای پنبه بزرگ شده‌بودند و رفتاری توأم با بی‌میلی و بی‌رغبتی داشتند. چیزی که برای من ممنوع‌ بود. ما نه نویسندگانِ محبوبِ مشترکی داشتیم و نه دلمشغولی‌های یکسانی. از این رو من در این محیط دوستی‌هایی اندک‌‌شمار برقرار کردم. به «خانواده‌ی بزرگ سینما» هم همیشه بی‌اعتماد بودم.

خانواده‌ی بزرگِ رو به انفجار

تعجبی در من برنمی‌انگیزد. من بسیار خوشحالم که زبان‌ها باز می‌شود، متجاوزان رسوا می‌شوند و مصونیّت از مجازات به پایان می‌رسد. بخت با من یار بود که بی‌گزند در امان ماندم و خود را حفظ‌ کردم. شاید دلیل آن جائی است که من از آن می‌آیم و به انسان یاد می‌دهند از خود دفاع‌ کند و اجازه ندهد که او را اذیّت‌ کنند. شاید هم به این دلیل که من هیچ‌گاه دچار هذیان «آرزو و هوس» روزنامه‌نگاران و کارگردانان نشدم. هر چه باشد من در کُنهِ وجودم یک پسر بودم.[می‌خندد]

در هر حال من این نسل را که همه چیز را علنی‌ می‌کند و به مسائلی چون حفظ محیط زیست، جنیسیّت‌باوری (سکسیسم) و نژادپرستی می‌پردازد نسلی معرکه می‌دانم... زمانِ سر به طغیان‌برداشتن فرارسیده‌است. حرف یک خانم روزنامه‌نگار در مورد خانم رشیده داتی [شهردار منطقه‌ی هفتم پاریس، وزیر پیشینِ دادگستری و وزیر کنونی فرهنگ فرانسه] را شنیده‌اید که از داتی با جمله‌ی «زنِ عربِ ریزنقشی که موفّق شد» یاد کرده‌است. واقعاً شرم‌آور است. دیگر نمی‌توانیم از این گونه حرف‌ها را بشنویم.

چرا از پاریس به پرتغال نقلِ مکان کردید؟

این کار انتخابی بود که پس از حملات تروریستی سال ٢۰١۵ و مطرح‌شدن طرح لغو تابعیت کردیم. طرحی که احساسات مرا جریحه‌دار کرد. تأثیر بدِ این طرح بر من چنان بود که به این نتیجه رسیدم باید از فرانسه فاصله گرفته و محیطی آرام‌تر برای کودکانم فراهم‌کنم. لیسبون برای این کار هیچ کم نداشت. ولی بچه‌ها بزرگ‌شده‌اند و من به بازگشت می‌اندیشم.

[در پی حملات تروریستی ١٣ نوامبر ٢۰١۵ در پاریس و حومه‌ی آن که از خود ١٣۰ کشته و ٤١٣ زخمی برجای گذاشت شماری از احزاب و دولتمردان فرانسوی از جمله فرانسوا هولاند، رئیس جمهوری وقت فرانسه، لغو تابعیت فرانسویان خارجی‌تباری را که مرتکب اقدامات تروریستی می‌شوند مطرح‌ کردند. پیشنهادی که با انتقادهائی روبه رو و به فراموشی سپرده‌شد.]

————————-
* مطالب داخل دو قلّاب [...] افزوده‌ی مترجم است.

1- Annick Cojean
2- Rachida Brakni
3- Kaddour,Rachida Brakni,Editions Stock, 198pages,19,50euros
4- Le Conservatoire national supérieur d’art dramatique
5- L’Assimilation forcée
6- Jean Racine (1639-1699)
7- Pierre Corneille (1606-1684)
8- William Shakespeare (1564-1616)
9- Comédie-Française
10- Sarah Bernhardt (1844-1923)
11- Denis Podalydès
12- Ruy Blas
13- Diego Vélasquez (1599-1660)
14- Alice Sapritch