به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۲

برای برادرم، منیر طه

   منیر طه

برای برادرم

ای یادگارِ کودکی و نو جوانیم

همراهِ حُزن و همنفسِ شادمانیم

همرازِ رازهای نهفته به سینه‌ام

همدوشِ بارِ سنگین از قهر و کینه‌ام

آیا به یاد داری؟

آن روزهای گرم و پر از نور آفتاب

شبهای پر ستاره با رقصِ ماهتاب

آن تُندرِ بهاران، غوغای برگریزان

عطرِ اقاقیا

پیچیده هرکجا

تا بوی عشق را سرِ هر بام و در برد

تا عشق را به خلوتِ هر رهگذر برد

آن روزها که غافل از امروز مانده بود،

ترکِ دیار و یار به گوشم نخوانده بود،

در های و هویِ دربدری، وایِ بی کسی،

این غربتِ نخواسته را سایبان شدی

آرام بخشِ روح و تسلای جان شدی

اینک که مانده هفت قدم تا ستیغِ کوه،

گویی هم امشب است

زنجیرِ گیسویم که پر از آفتاب بود،

بازیچة مطیعِ سرانگشتِ خواب بود

ونکوور، بریتیش کلومبیا ـ ژانویه 2024