به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

    عارفه تاجزاده

بهار در راه است

این بد اندیشان طفلکی. دلم برایشان میسوزد که چه بیهوده عاشقی را به جرم عشق ملامت میکنند. چگونه خود را به خواب زده اند تا صدای آزادی خواهی ملتی را نشنوند.
ای کاش بگویی که خیالش راحت باشد. بگو خیالش راحت باشد، بهار در راه است.

سلام پدرم. پدر عزیزتر از جان. اینبار من برایت مینویسم. بجای اویی که دوریت را طاقت نیاورد، اویی که بیتابت بود تمام این شب و روزها. دیدی که چطور سبکبال بالاخره خود را رساند آنور میله ها. دیدی چطور با تقلای فراوان خود را به تو نزدیکتر کرد تا صدای عشق را به تو برساند؟ حتما این روزها می توانی استشمام کنی عطر وجودش را، اگر نگاه کنی میبینی ترنم نگاهش را و حتما حس کرده ای وجود دلنشینش را.
اینبار من به تو غبطه میخورم پدرم. که چون اویی را کنارت داری. به آن اوین با همه شب‌های پر رمز و رازش غبطه میخورم که ستارگانی چون شما را درون خود جای داده است.
میدانی که می‌خواست به همه دیوارها و میله‌ها دخیل ببندد، با همان نوارهای سبز. گفته بود به دیدارت می آید، با دعوت یا بی دعوت. دیدی آمد؟ تنهایمان گذشت به عشق دیدارت. خیلی وقت بود که دیگر در خانه آرام و قرار نداشت. بیقرار دیدارت بود، خواب نداشت و شب‌ها را با نجواهای عاشقانه اش برای تو به صبح می رساند.
به تو غبطه میخورم.
پدرم، می دانم که چه گفتنیها با تو دارد. شک ندارم حال که در هوای تو نفس میکشد آرام گرفته است. در هوای مصطفی اش. مطمئنم که دیگر تنها نیست. دیگر بی‌تاب نیست. حالا دارد در همان هوایی نفس می کشد که تمام فرزندان دربندش تنفس می کنند. حالا لااقل خیالش راحت شده که خیلی دور نیست از نسرین ها و هاله ها و لیلاها و مهساها و همه کسانی که این مدت برایشان به آب و آتش میزد خودش را.
امروز اما. چه تلخ است بی‌ حضورش. روز زن، مگر بی‌ او میشود؟
او که امروز در دل‌ و جان تمامی زنان و دخترکان سرزمینمان، سبز و فیروزه ای، تکثیر شده. مگر میشود نام زن بیاید و حضور همیشگی او احساس نشود.
اگر از پشت دیوارهای سلول سرد و تاریک صدای نجواهای عاشقانش را شنیدی که هنوز برایت میخواند، سلام مرا هم به او برسان و بگو خیالش راحت باشد. بگو اینجا همه صدای اورا فریاد می‌کنند.
ای کاش به او بگویی که چقدر همه دلتنگش شده اند. بگویی که خانه کم آورده حضورش را و بگویی که دلهایمان در نبودش بیتابند.
گفته بود این سو و آن سوی میله ندارد. اسارت به میله نیست. راست میگفت. او آنسوی میله‌ها رها و ما اینسو اسیر. اینجا واقعا هوا برای نفس کشیدن کم است.
بگویش جای قلمش خالی‌ است. همه سراغش را میگیرند. چشمها همه روزنه را می کاود. بگویش دیدی چطور در مقابل قدمش و قلمش به دست وپا افتادند. دیدی چطور حق را برنتابیدند؟ دیدی چطور برآشفتند این بد اندیشان طفلکی. دلم برایشان میسوزد که چه بیهوده عاشقی را به جرم عشق ملامت میکنند. چگونه خود را به خواب زده اند تا صدای آزادی خواهی ملتی را نشنوند.
ای کاش بگویی که خیالش راحت باشد. بگو اگر کلماتش را برنمیتابند، ما سراپا فریاد میشویم، اگر عریضه هایش را نمی خواهند، سراپا قلم میشویم، اگر روشنگریش را تحمل نمی کنند، سراپا نور میشویم، اگر اعتقاداتش را سرکوب می کنند، سراپا ایمان میشویم، و رنگش را، بگو همه سراپا سبز میشویم.
بگو خیالش راحت باشد، بهار در راه است.
دخترت، عارفه سادات