مینا اسدی |
"پاسخ به پرسش های شما"
سوال اول:
- شما عضو حزب کمونیست کارگری هستید؟
-نه ...عضو هیچ حزبی نیستم...ایشان خانم "مینا احدی" هستند. اگر فرق "سین"اسدی را از "ح" احدی بدانید متوجه فرق اسدی با احدی می شوید. وگرنه دوباره الفبای فارسی را بخوانید.
- می دانم که سخت می شود برای خریدار کتاب.اما چاره ای ندارم . فکر می کنم که کتابفروشی همه جور کتاب چاپ می کند و از فرمایشات امام امت تا فریاد ملت را منتشر می کند .در این کشور که ناشران معنی نشر را نمی دانند و کلمه ی نویسنده معنای اصلی خود را از دست داده است و در کتابهایی که با بودجه ی فردی آدمها چاپ می شود فارسی نه تنها شکر نیست بل که غلط است، و تازه ناشری در این شهر زندگی می کند که کتاب"کهربا" برنامه ی هویت بیت رهبری را چاپ کرده است ... و هم چپ و هم راست به اوسلام عرض !می کنند ....
نه من خودم چاپ می کنم...خودم می فروشم و خوانندگان خودم را دارم ... فروش هزار جلد دفتر شعر با اینهمه فارسی زبان واسطه نمی خواهد.
شما مرا می خرید و بچه های جوان من در ایران مرا پخش می کنند. تعدادشان زیاد نیست ...اما من از کشوری میایم که شاعرش می گوید* تا ریشه در آبست، امید ثمری هست* و من نا امید و پشیمان نمی شوم .
سوال چهارم:
-نه ...عضو هیچ حزبی نیستم...ایشان خانم "مینا احدی" هستند. اگر فرق "سین"اسدی را از "ح" احدی بدانید متوجه فرق اسدی با احدی می شوید. وگرنه دوباره الفبای فارسی را بخوانید.
سوال دوم-
-شما مجاهد کثیف هستید؟
- من مذهبی ندارم ... و از هیچ خدایی و رهبری ...و امامی نمی ترسم و فرمان نمی برم. اما شما سوال نکرده اید حکم داده اید و آدمها را به دو دسته ی تمیز و کثیف تقسیم کرده اید و من این کار شما را دوست ندارم. به جای این پرسش می توانستید با اسم و رسم خودتان مطلبی در مدح یا ذم این گروه و آن حزب بنویسید. سوالتان را مطرح کردم برای آنکه کسی را سانسور نکرده باشم.
-شما مجاهد کثیف هستید؟
- من مذهبی ندارم ... و از هیچ خدایی و رهبری ...و امامی نمی ترسم و فرمان نمی برم. اما شما سوال نکرده اید حکم داده اید و آدمها را به دو دسته ی تمیز و کثیف تقسیم کرده اید و من این کار شما را دوست ندارم. به جای این پرسش می توانستید با اسم و رسم خودتان مطلبی در مدح یا ذم این گروه و آن حزب بنویسید. سوالتان را مطرح کردم برای آنکه کسی را سانسور نکرده باشم.
سوال سوم:
-چرا کتابتان را در کتابفروشی ها نمی گذارید ...ما باید از کجا کتاب را تهیه کنیم؟
- می دانم که سخت می شود برای خریدار کتاب.اما چاره ای ندارم . فکر می کنم که کتابفروشی همه جور کتاب چاپ می کند و از فرمایشات امام امت تا فریاد ملت را منتشر می کند .در این کشور که ناشران معنی نشر را نمی دانند و کلمه ی نویسنده معنای اصلی خود را از دست داده است و در کتابهایی که با بودجه ی فردی آدمها چاپ می شود فارسی نه تنها شکر نیست بل که غلط است، و تازه ناشری در این شهر زندگی می کند که کتاب"کهربا" برنامه ی هویت بیت رهبری را چاپ کرده است ... و هم چپ و هم راست به اوسلام عرض !می کنند ....
نه من خودم چاپ می کنم...خودم می فروشم و خوانندگان خودم را دارم ... فروش هزار جلد دفتر شعر با اینهمه فارسی زبان واسطه نمی خواهد.
شما مرا می خرید و بچه های جوان من در ایران مرا پخش می کنند. تعدادشان زیاد نیست ...اما من از کشوری میایم که شاعرش می گوید* تا ریشه در آبست، امید ثمری هست* و من نا امید و پشیمان نمی شوم .
سوال چهارم:
- اول از خیانتی که کردید بگویید...چرا به دست هر کس که یک خط نوشت یا دو دانگ صدا
داشت میکروفون داده اید؟
-اگر
اسم این خیانت است من می پذیرم.از پدرم یاد گرفته بودم که در راه مدرسه به گدا
...سپور ...و پاسبان سلام کنم وگرنه روزم خراب خواهد شد.
این "پیش سلام" بودن ...با مردم بودن و عشق به آدمها ضرری نداشت، اما در بیرون از یک جمعیت و یک نقطه ی جغرافیایی و تاریخی، با زبان و فرهنگ مشترک، اندرز ها و جملات بزرگان که پدرم ما را با آن بزرگ کرده بود کار ساز نبود.
من یک سوسیالیست هستم و در زمانی که بیشتر آدمها از گذشته ی خودشان ابراز ندامت می کنند و خجالت می کشند من خودم را کمونیست می نامم ، با آنکه هنوز به آن مرحله نرسیده ام. حتا در تئوری.
می گفتم و هنوز می گویم که خوبست آدمها تنها نمانند... مواد نفروشند... پای منقل ننشینند. بگذار همه بنویسند...بخوانند....برقصند...و تاج سر ما شوند ....اگر از دوستان همکلاسی ام ...یا همکاران روز نامه نگارم در کیهان...فردوسی...سپید و سیاه که خوشبختانه زنده اند ، به پرسید من همین آدمی بودم که امروز هستم ...خوب ...یا بد ... هر چه هستم همین ام ظاهر و باطن.
هر کس اشکی ریخت حرفهایش را پذیرفتم . ملاک من مرگ بر ...و...زنده باد...بود و هست .اگر مخالف رژیم بودند روی سرم جا می گرفتند و خانه ی من خانه ی آنها بود به من ربطی نداشت و ندارد که چه اندازه توانایی داشتند.
من ترانه سرا نیستم و نبودم... ترانه سرایانی بودند که کارشان ده برابر از من بهتر بود. درآنجا به اندازه ی خوانندگان ترانه سرا وجود داشت تیازی نبود که کسی سد راه دیگری شود. ا
گرمی خواستم به جایی برسم که فرهاد، فریدون فرخزاد وداریوش و ابی و گیتی و مهرپویا ...هایده و رامش و ... درکنارم بودند و " آذر محبی" "رامش"با نام محبوب و صدای جادویی اش نزدیک ترین دوستم بود و هست و هم او خوب میداند که من به ترانه های اندکی که سرودم انقدر باور داشتم که خواننده را خودم انتخاب می کردم.
در بیشتر موارد موفق بودم ...شکست هم خوردم و ترانه ام از یادها رفت.
اگر می خواستم ،همان جا که همه چیز در در اختیارم بود اسب شهرتم را می راندم چه نیازی بود که به قول آن همشهری ام درجه هایم را بکنم و دوباره از سربازی شروع کنم.
جهان با من مهربان بود ...از کودکی ...نوجوانی و جوانی همه چیز داشتم و پایداری ام در عشقم به مردم ، از عشقی ست که از پدرم ....مادرم ...دوستانم...همکارانم و اطرافیانم گرفته ام.
نه ...پشیمان نیستم. دوست داشتن آدمها قلبم را روشن می کند. در این راه خطر هاست ...و من نمی توانم تضمین کنم که این مدعیان حقوق بشر در آینده چه خواهند کرد و بخاطر نام و نان چه خواهند گفت ...
من فقط می دانم که خودم چه می کنم و چه می گویم. اگر این خیانت است که به انسان اعتماد می کنم می پذیرم و به خیانتم ادامه می دهم!
این "پیش سلام" بودن ...با مردم بودن و عشق به آدمها ضرری نداشت، اما در بیرون از یک جمعیت و یک نقطه ی جغرافیایی و تاریخی، با زبان و فرهنگ مشترک، اندرز ها و جملات بزرگان که پدرم ما را با آن بزرگ کرده بود کار ساز نبود.
من یک سوسیالیست هستم و در زمانی که بیشتر آدمها از گذشته ی خودشان ابراز ندامت می کنند و خجالت می کشند من خودم را کمونیست می نامم ، با آنکه هنوز به آن مرحله نرسیده ام. حتا در تئوری.
می گفتم و هنوز می گویم که خوبست آدمها تنها نمانند... مواد نفروشند... پای منقل ننشینند. بگذار همه بنویسند...بخوانند....برقصند...و تاج سر ما شوند ....اگر از دوستان همکلاسی ام ...یا همکاران روز نامه نگارم در کیهان...فردوسی...سپید و سیاه که خوشبختانه زنده اند ، به پرسید من همین آدمی بودم که امروز هستم ...خوب ...یا بد ... هر چه هستم همین ام ظاهر و باطن.
هر کس اشکی ریخت حرفهایش را پذیرفتم . ملاک من مرگ بر ...و...زنده باد...بود و هست .اگر مخالف رژیم بودند روی سرم جا می گرفتند و خانه ی من خانه ی آنها بود به من ربطی نداشت و ندارد که چه اندازه توانایی داشتند.
من ترانه سرا نیستم و نبودم... ترانه سرایانی بودند که کارشان ده برابر از من بهتر بود. درآنجا به اندازه ی خوانندگان ترانه سرا وجود داشت تیازی نبود که کسی سد راه دیگری شود. ا
گرمی خواستم به جایی برسم که فرهاد، فریدون فرخزاد وداریوش و ابی و گیتی و مهرپویا ...هایده و رامش و ... درکنارم بودند و " آذر محبی" "رامش"با نام محبوب و صدای جادویی اش نزدیک ترین دوستم بود و هست و هم او خوب میداند که من به ترانه های اندکی که سرودم انقدر باور داشتم که خواننده را خودم انتخاب می کردم.
در بیشتر موارد موفق بودم ...شکست هم خوردم و ترانه ام از یادها رفت.
اگر می خواستم ،همان جا که همه چیز در در اختیارم بود اسب شهرتم را می راندم چه نیازی بود که به قول آن همشهری ام درجه هایم را بکنم و دوباره از سربازی شروع کنم.
جهان با من مهربان بود ...از کودکی ...نوجوانی و جوانی همه چیز داشتم و پایداری ام در عشقم به مردم ، از عشقی ست که از پدرم ....مادرم ...دوستانم...همکارانم و اطرافیانم گرفته ام.
نه ...پشیمان نیستم. دوست داشتن آدمها قلبم را روشن می کند. در این راه خطر هاست ...و من نمی توانم تضمین کنم که این مدعیان حقوق بشر در آینده چه خواهند کرد و بخاطر نام و نان چه خواهند گفت ...
من فقط می دانم که خودم چه می کنم و چه می گویم. اگر این خیانت است که به انسان اعتماد می کنم می پذیرم و به خیانتم ادامه می دهم!
سوال پنچم:
-اگر شما اینهمه کار کردید چرا "لایک" کم دارید؟
...آی ...آی بوی سوختگی می آید....غذایم سوخت...رخت هایم توی رختشویی ست...بیست
دقیقه به چهار بعد از ظهر است و بد تر از همه با دو نفر قرار دارم که پنچ جلد از
"جاکشها " را می خواهند...البته می خرند!
غذایم راکه خوردم ...رختم را که شستم...کتابم را که فروختم ...بر می گردم و ادامه
می دهم.!
مینا اسدی...شنبه پانزدهم نوامبر سال دو هزار و چهارده...استکهلم