به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

دلنوشته‌های ریحانه جباری – قسمت هفتم تا دهم

دلنوشته‌های ریحانه جباری – قسمت هفتم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون در سرمای زیر صفر سالن زندان شهرری روزگار میگذرانم. نمیدانم چرا صورت و صدای یک زن از جلوی چشمم نمیرود. چندی پیش با صدای یک زن زندانی از خواب پریدم. قرار بود برای اجرای حکم اعزامش کنند. اما او بچه کوچکی داشت که هنوز شیر میخورد. به همین دلیل گفته بودند دو هفته اجرای حکمش به تاخیر بیفتد تا شیرش خشک شود. گویا کس و کاری که مسئولیت بچه را قبول کند پیدا نشده بود. پس یک راه میماند. کودک تحویل بهزیستی شود.
مهر و امضای مددکار و دادیار و طی مراحل قانونی و تمام. آنچه میشنیدم صدای ناله های بلند و کشیده این زن بود که نمیخواست بچه اش را بدهد. صدایش ضجه یود. مااااا. وقتی او را دیدم وسط حیاط نشسته بود و زنان دیگر در حال دلداریش بودند. اما انگار گوشش نمیشنید. چشمش نمیدید. راستی هر بچه ای از مادرش به زور جدا شود اینطوری گریه میکند؟ اینطوری صدا میزند ماااااا؟ شعله در چه حالیست؟ او چطور داد میزده مااااا؟ تیره پشتم درد گرفت. فقط یک لیوان آب به او دادم تا کف دهانش که دور لب ترک خورده اش جمع شده بود رقیق شود. شاید گلویی تازه کند. هیچ نگفتم . زبانم نمیچرخید که چیزی بگویم. احساس مادری که فرزندش را گم کرده برایم نا آشنا بود. قبلا خبلی زنها را دیده بودم که بچه هایشان به دو یا سه سالگی رسیده بودند و اجبارا باید آنها را میفرستادند بیرون از زندان. یا پیش فامیل و یا بهزیستی. ولی این یکی فرق میکرد. بچه هنوز شیرخوار بود. زن حکم اعدام داشت. چند روزی هم تا خشک شدن شیرش ، گریه ها و ناله هایش را میشنیدیم. اولین برخوردم با زنی زندانی که مادر بود، در همان عصرگاهی بود که طیبه مرا در محوطه هواخوری به دیگران معرفی کرد. آن روز فکر نمیکردم که بیش از شش سال بعد همچنان دور از خانه باشم. فکر نمیکردم در هفتمین زمستان دوری ، در تختم بنشینم و اعتراف کنم به آنچه بر من رفت.

من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، ناامید از آینده ، در اولین برخوردم با زنان زندانی دانستم هر زندانی سه دقیقه در روز میتواند به خانواده اش تلفن بزند. یکشنبه بود و من دلهره داشتم که آیا اگر تلفن بزنم ، صدایم را میشناسند؟ چه خواهند گفت؟ پای تلفن کارتی با دستهای لرزان شماره را گرفتم. الو… مادرم بود. فقط گفتم سلام. دیگر هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. در سکوت مطلقم بارانی از اشک صورتم را خیس میکرد. صدای خودش بود. ریحان تویی؟ درد و بلات به جونم. حالت چطوره؟ و بعد صدای هق هق بود. بی صدا گریه میکردم و او بلند بلند با گریه قربان صدقه ام میرفت. چشمانم را بستم و خودم را در آغوشش تصور کردم. انگار کودکی چند ساله بودم که چند روزی از مادر دور شده و حالا دوباره محکم بغلش کرده بودم. نمیخواستم ازو جدا شوم اما زنی که بیخیال در نوبت تلفن بود به شانه ام زد و مرا از آغوش امن مادر بیرون کشید و دوباره در حیاط اوین برزمین گذاشت. مامان دوباره برات زنگ میزنم. پس فردا میتونی بیای ملاقاتم…. تمام بدنم از شوق و هیجان میلرزید. به اتاق برگشتم و در تختی که به من داده بودند دراز کشیدم. طیبه تا آخر شب ، با وجود خستگی کار بازرسی و دفتری با من صحبت کرد. راهنماییم کرد تا بتوانم به محیط جدید خو کنم. روحش شاد. گذشته از هر جرمی که داشت ، در آن لحظات مثل فرشته ای از جانب خدا ، مامور آرامش روح من شده بود. من در سکوت به او گوش میکردم و او یکسر گفت و گفت. فردا به جایی که به آن فرهنگی میگفتند رفتم. کلاسهای زیادی برقرار بود که زنان را آموزش میداد و البته از نیروی کار رایگانشان استفاده میکرد. من نیز در دو کلاس ثبت نام کردم.عروسک سازی و معرق. اگر گذارم به زندان نمیخورد هرگز تصور نمیکردم که روزی مایل باشم ، ساعتها بنشینم تا عروسکی را از روی الگو بریده ، دوخته و تحویل دهم. اما هر چه بود ساعتهایم را پر میکرد و میتوانستم با تنی خسته به اتاق برگردم. شاید خواب میامد و مرا غرق میکرد در فراموشی. چندین شب در حالی از خواب میپریدم که طیبه روی سرم بود و لیوانی آب در دست ، میگفت : داشتی کابوس میدیدی . همه چیز تموم شده. بگیر بخواب. و من با تنی خیس عرق و ضربه های قلبی که به سینه ام میکوبید و دستی لرزان ، دوباره دراز میکشیدم. هرچه سعی میکردم به یاد بیاورم در خواب چه دیده ام ،موفق نمیشدم. دوروز پس از تحویل به بند عمومی ، سه شنبه بود . قبل از اذان صبح بیدار بودم و در خیالم تصویر خانواده ام را ترسیم میکردم. خوشحالی ناشی از ملاقات پیش رو ، وجودم را پر میکرد. لبریز میشد و تبدیل به خنده ای . بچه های اتاق متلک میپراندند : چه عجب ما خنده تو رو دیدیم. چند ساعت بعد از بلندگو اسمم را خواندند. با چند نفر دیگر. صف شدیم. سوار ماشینی که بعد از پیچ و خم هایی به ساختمانی رسید. پله هایی را بالا رفتیم . از دری باریک وارد سالنی شدیم. پنجره هایی که دو ردیف شیشه داشت. با پرده ای سبز رنگ که پنجره های کوچک را پوشانده بود.به هر کدام از پنجره ها کابین میگفتند. کابین شماره ۳۶ نصیب من شد . کابینی که چندین ماه محل دیدار من با عزیزانم بود. روی صندلی نشستیم .
بازخوانی دلنوشته های ریحانه جباری باصدای بهار گلشه قسمت هفتم



دو نفر که یکی از پرسنل و دیگری زندانی بود با قدم زدن ، مثل مبصر کلاس در ایام دبستان ، مراقب اوضاع بودند. معمولا زندانی که مسئول ملاقات بود ، چادر مشکی سرش میکرد. چادرهای فابریک زندان ، سورمه ای تیره و علامت دادگاه با همان رنگ به شکل برجسته روی آن بود. کسانی در اتاق ما از آن چادر داشتند. چادر من سورمه ای با گلهای ریز سفید بود. لبه آن از شدت کهنگی ریش ریش بود. همین چادر گلدار هم به دلیل زیاد شدن تعداد زندانیان و کمبود چادر وارد زندان شده بود. با زدن دکمه ای پرده سبز رنگ مثل کرکره بالا رفت و من آنسوی شیشه چهار چهره دیدم. چشم خواهرانم سرخ بود از گریه . چشم مامان و بابا پر بود از اضطراب گنگ . اما لبخندی پر از غم ، هر چهار صورت را پر کرده بود. گوشی را به نوبت برداشته و صدایشان را به سویم پرواز میدادند. بعد از حال و احوال کردن ، بابا چیزی پرسید: جریان چه بود؟ بلافاصله مادرم : این مرد چه کاره بوده؟ بابا: راست است که تو چاقو زدی؟ مامان: راست است قصد بد داشته؟ بابا: تو را کجا بازپرسی میکردند؟ مامان: چرا دیگر تو را ندیدیم؟ بابا:…. سرم گیج رفت . پس بازجویی ها هنوز تمام نشده. خواهرم که استیصالم در لحظه را حس کرده بود ، گوشی را قاپید و گفت: الان فقط میخوایم با هم حرف بزنیم و تلافی همه روزایی که دور بودیم رو در آریم. صورت بابا و مامان در هم رفت. قرار شد از ملاقاتهای بعدی داستان را بگویم. هر دو خواهرم صفحه پنجره را پر کردند و شروع کردند به حرف زدن. مثل وقتهایی که هر سه تایی توی اتاق یکیمان جمع میشدیم و به قول خودمان جلسه خواهرانه داشتیم. از زمین و آسمان میگفتیم و میبافتیم و ناگهان صدای بمب خنده در هوا پخش میشد. چقدر دور بود آن لحظات. گویی ده سال از آن شادی های دخترانه گذشته بود. برایم از آنچه در خانه گذشته بود گفتند و از حال و روز همه. به جای بمب خنده ، صدای هق هق بی پایان را در فضا میشنیدم . با پایین آمدن پرده سبز رنگ سرهامان را پایین میاوردیم تا آخرین لحظه ای که امکان دیدن وجود داشت و بعد تمام. انتظار تا هفته بعد.در طول هفته بعد سعی کردم خود را با محیط وفق دهم. سرو صدا کمتر آزارم میداد و حالا کتابخانه را پیدا کرده بودم. عطشی که از کودکی به کتاب داشتم با عضویت در کتابخانه سیراب میشد ، و چند روز بعد پیشنهاد کار کردن در دفتر زندگیم را تغییر داد. کار کردن مزایایی داشت. زمان تلفن طولانی تر و ملاقات حضوری. پس درنگ نکردم و کار در دفتر را پذیرفتم. تا ساعتها بعد از تاریک شدن هوا کار بود و انرژی من بی پایان. شبها نیز تا نیمه شب کتاب میخواندم . قصه هایی از سرنوشت آدمها. به قلم کسانی که گاه زندگی خود را روایت کرده اند و گاه از دیگران میگویند. سه شنبه بعد ملاقات حضوری داشتم. از پله هایی بالا میرفتیم و بعد که وارد راهرویی میشدیم پله های زیادی را پایین میامدیم با چرخش هایی گیج کننده. من همیشه شکل کلی هر ساختمانی را در ذهنم ترسیم میکنم تا نمایی از طبقات ، مدل ، پیچ و خم ها و نقشه اش داشته باشم. اما اوین محلی بود که هر جای جدیدی را که میدیدم ، با نقشه ای که قبلا در ذهن ساخته بودم تناسب نداشت . بارها و بارها امتحان کرده بودم اما سر از کلیت شکل بیرونی زندان در نمیاوردم. وقتی نمیدانی پشت این دیوار چیست ، پرواز خیال به تو کمک میکند تا شکلی ترسیم کنی. تا با اطمینان قدم بزنی. تا از آشفتگی ذهنت جلوگیری کنی. اما اوین ، با ساختمان پیچ در پیچ و هزار تو ، با طبقات بی انتها و شیب ها و… احساس امنیت موقتی را از بین برده و به آشفتگی خیال زندانی میفزود. شاید طراح آن ساختمان ، به عمد این چنین طرحی زده بود تا زندانیان خاصی که پیش از انقلاب در آن زندانی بودند ، زودتر از آنچه تصور میکردند دچار در هم ریختگی ذهن شوند. راهروهایی که به نظر بیهوده میامدند و دیوارهایی که سنگ سفید و مشکی بودند به آشفتگی دامن میزدند. بعد از پله ها دری بود که باز شد. ماموری کنار چارچوب ایستاده بود و ما به صف نزدیک میشدیم تا مهر قرمز رنگی به کف دستمان بزنند. آنطرف یک سالن بود .حدود ۳۰۰ متر با میزو صندلیهای پلاستیکی رنگارنگ . مثل آنچه در سانویچ فروشیهای ارزان قیمت به چشم میخورد. باز همان چهار چهره که غم از سر و رویشان میچکید اما لبخند به لب داشتند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم . زیر لب گفتم ، بابا یک کاغذ و خودکار بده. خودکاری از جیب پیراهنش دراورد و داد. برای کاغذ هم از مامور سالن کمک گرفت . او برگی از دفتری که در آن اسم افراد را مینوشت کند و به بابا داد. روی کاغذ نوشتم که در چه شرایطی خرید چاقو را به عهده گرفتم. انگشتم را با خودکار رنگی کردم ومثل مهر پایین صفحه زدم.و امضایی. به فارسی اسم و فامیلم را نوشتم. نامه را تا کردم و به بابا دادم. گفتم ندیده بگیر تا وقتی که از اینجا رفتید. ونشستیم و گفتگویی که چند ثانیه به چند ثانیه با بوسه ای تکمیل میشد. بوی خوش خانواده در مشامم پیچیده بود. و رنگی از روزهای بی خیالی و شادی چشمک میزد. لذتش با گل سری که مخفیانه و یواشکی به دستم رسید دو چندان شد . اولین ملاقات حضوری ، چنان مرا سرشار از انرژی کرد که در سالهای بعد ، سختی کار های چند شیفته و پر زحمت را به جان میخریدم. چون پاداشش ، ملاقات حضوری بود. گاه از شدت فشار کار احساس بردگی و بیگاری میکردم ، اما فکر لمس عزیزترین کسانی که هرگز مرا تنها نگذاشتند نیرویم را چندین برابر میکرد. به مرور با محیط آشنا و آشناتر شدم. یک عصر تلخ ، فاخته را ، همو که مثل یک پرنده به انفرادی آمد و با جمله ای امید را دلم شعله ور کرد، همو که مرا دوباره به حضور پدر و مادرم و دروغگویی شاملو و بازجویانم آگاه کرد ، همو که زیبا بود به هواخوری آوردند. صبح به دادگاهی برده بودند و اینک در هواخوری رنجور ایستاده بود. من با او هم اتاق نبودم و تنها خاطره ام همان همصحبتی انفرادی بود . اما به همه گفتند میتوانید با او خداحافظی کنید. چندمین نفر بودم که به سویش رفتم. دستم را دور بدنش حلقه کردم و او با گفتن آخ از جا پرید. هاج و واج نگاهش کردم. گفت ببخشید. پشتم زخم است. صبح رفتم دادگاه تا شلاقم را بخورم. و من برای اولین بار به این فکر کردم که چرا شلاق؟ حتی اگر واجب است این شلاق ، چرا زودتر نه؟ مثلا یکماه پیش ، یا یکسال پیش؟ فردا که جسد فاخته را به کس و کارش تحویل میدهند ، بازماندگان بینوا چه خواهند دید؟ بدنی آش و لاش شده و گردنی کبود و لابد چشمانی از حدقه بیرون زده. اگر فرزندی داشته باشد چه ؟ تصویری که به عنوان آخرین ، در نظر دیگران میماند، چیست؟ آیا فکری پشت این تصمیم است؟ یا عمدی ؟ هیچ ندانستم. اما یاد گرفتم هرگز در زندان کسی را محکم در آغوش نکشم ، چرا که ممکن است زیر چهره آرام و رنجورش ، زیر پوشش و پیراهنی که بر تن دارد ، تنی پاره پاره داشته باشد .تنی زخمی از شلاق زدن یک مرد خشمگین که شاید در لحظه اجرای حکم شلاق ، خواهر یا دختر خود را میبیند که خلاف کرده و او عصبانی از خطای خواهر یا دخترش ، در حال خالی کردن تمام کینه و عقده خویش بر پشت و کمر یک زن بینواست . فاخته رفت و همه با چشمهای تر به اتاقهایمان برگشتیم. برای اجرای حکم معمولا زندانی را عصرگاه به انفرادی میبرند. چرا که از لحظه اعلام اجرای حکم ، مسئولیت جان زندانی بر عهده زندانبانان شیفت است. نکند زندانی بداند و دست به خودکشی بزند. نکند زندانی بداند و خودرا زخمی کند . که اگر ناخوش باشد و زخمی نمیتوان او را به دار آویخت. گاهی بعضی از محکومین با تقاضای قبلی و کسب اجازه از رئیس زندان ، با دوستی همراه میشوند در آخرین شب زندگی. فردا صبح ، بیدارباش زندانیان ، قادر به بیدار کردن فاخته نبود. کسی وسایلش را جمع کرده و به دفتر تحویل داده بود . معمولا شامگاه روز اعدام ، هم اتاقیها و یا بند و یا همه بندها ، سفره ای و دعایی دارند برای روح تازه رفته. اما چندروز بعد ، همه چیز به حال عادی برمیگردد. گویی هرگز چنین کسی درین زندان نبوده است.

من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم با بخش تاریک و پنهان جامعه آشنا شدم . با متن زندگی زنان از طبقات مختلف اجتماع. یاد گرفتم زندگی گذراست و آنچه میماند نه در جهان که در ذهن کسانی که با آنان برخورد میکنی است . جهان بینی ام شروع به تغییر کرد. و دانستم ، هیچ لحظه ای با لحظه پیش یکسان نیست و همه چیز در حال تغییر است . جو نسبتا آرام اتاق مرا از خاطرات تلخ آگاهی و انفرادی دور کرد و کم کم یاد گرفتم در شرایط جدید زندگی کنم. راه استفاده از باشگاه ورزشی زندان نیز باز شده بود و من گهگاه میتوانستم از وسایل آنجا استفاده کنم. در باشگاه میتوانستم با زندانیان بندها و اتاق های دیگر ، آشنا شوم. هدیه م ، دختری که به طیبه سپرده بودند ، جو اتاقمان را عوض کرد. من با دیدن هدیه و شنیدن سرنوشتش به تاثیر تصمیم کس یا کسانی در مسیر باقیمانده عمر پی بردم. هدیه ، همسن من بود. صورتش بسیار زیبا بود. گویا پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکردند . از ۱۴-۱۳ سالگی به دلیل رابطه ای دستگیر و به کانون رفته بود. متاسفانه نتوانسته بود خود را با شرایط جدیدش تطبیق دهد. پس با رفتارتند خود ، به محیطش اعتراض کرد. شاید فکر میکرد با ناساز بودن میتواند محیط را مطابق خواستش تغییر دهد. اما چنین نشده بود. پس با تصمیم غیر عقلانی کسانی ، او را از کانون به زندان بزرگسالان تحویل یا بهتر بگویم تبعید کرده بودند. طفلک بی پناه ، برای جبران سن کم ، به رنگ چند نفری که او را احاطه کرده بودند ، سوء مصرف پیدا کرد و قابل پیش بینی است که دختری چنان جوان و پر شر و شور ، تحریک پذیر است و به سرعت واکنش نشان میدهد. پس در هر درگیری ، پای هدیه هم کشیده شد ، خودزنی کرد و… کسانی با تصمیمی عجیبتر او را به زندان رجایی شهر تبعید کرده و کلید مرگ زودهنگام این دختر زده شد. در رجایی شهر درگیری هایی پیش آمده و چه کسی باید سیلی بخورد؟ هدیه. به انفرادی میافتد و قتلی در زندان رخ میدهد. هدیه به اوین بازگردانده شد . زمانی که با او آشنا شدم ، او نیز چون من نوزده ساله بود. با کوله باری از درد و رنج . با تن و روانی آشفته که از خودکشی آخرش جان سالم به در برده بود. طیبه او را پذیرفت. میخواست کمکش کند تا کمی و فقط کمی آرامتر شود. شاید بحران سن و تجربیات بد از زندگیش را از سر بگذراند. شاید راهی به سوی آینده پیدا کند. اما … افسوس که در سال ۸۸ دوباره به رجایی شهر تبعید شد و کمی بعد از آن خبر آوردند که قرص زیادی پیدا کرده و به زندگیش خاتمه داده.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در کوله بارم انبوهی از رنج و درد و سرگذشت دارم . برای خلاصی ازین کوله بار آن را مینویسم و به دوستی میدهم . او مسئول است آنرا به نسیم خنک آزادی بسپرد تا همراه قاصدک ها به همه جا پرواز کند. میخواهم قبل از سفر همیشگی ام به جهان دیگر ، آنچه دیده ام را بر پرده ای نشان دهم . اگر زیبایی و فنون ادبی را بکار نمیبرم ، از شدت هیجان و عجله ای است که در بازگویی دارم .
بخش زنانه زندان اوین از چند بند تشکیل شده بود. هرکدام از بندها به دو بخش بالا و پایین تقسیم میشد. بند یک مخصوص زندانیان با جرایم مواد مخدر ، بند دو بالا مربوط به جرایم مالی و پایین مربوط به قتل ، سرقت مسلحانه ، ضرب و جرح و… بند سه بالا مخصوص زیر ۲۱ سال با هر جرمی و پایین مخصوص کسانی که کار میکردند. دوماه بعد از استقرارم در بند عمومی ، روسای زندان تصمیم گرفتند فروشگاه را که در نظارت شهلا جاهد بود به فرد دیگری واگذار کنند. من هم ثبت نام کردم. بعد از یک هفته جواب دادند . باید مبلغی به عنوان ودیعه به حساب مسئول فروشگاه میریختم . برای سفارش خرید باید از قبل درخواست تنظیم میکردم. کار در فروشگاه، کاری پر زحمت بود که میتوانست شناخت بیشتری از زنان زندانی نصیبم کند. یک دستگاه در آنجا بود . خریدار به جای پرداخت مستقیم پول ، با استفاده از کارت پولی که در اختیار داشت مبلغ خرید را کسر میکرد. هیچ پولی رد و بدل نمیشد. معمولا واحد خرید و فروش غیر رسمی بین زندانیان کارت تلفن بود . مثلا اگر یک زندانی روسری زندانی دیگر را میخرید باید به جای پول ، کارت تلفن میداد.هر کارت دو هزار تومان ارزش داشت که از فروشگاه خریده میشد. میوه و بعضی سبزیجات هر دو هفته و گاه بیشتر به فروشگاه میرسید . به هر کس بیش از یک کیلو میوه فروخته نمیشد . هرگز رسم نسیه فروشی وجود نداشت .بعد از تشکیل شورا و اجازه کار ، فروشگاه بند یک را به من تحویل دادند . بیشتر ساکنین این بند سابقه دار بودند . بعضی ازآنان به شکل قبیله ای در آنجا زندگی میکردند . دختر ، مادر و حتی مادربزرگ. میگفتند بسیاری از ساکنین خاک سقید بعد از تخریب محل بازداشت شده و به صورت خانوادگی در زندانها جا گرفتند. دوستی بین این گروه های کوچک باعث پشتیبانی آنان از یکدیگر در مقابل گروه های دیگر بود . پس هر دعوای کوچک زنانه ، میتوانست در لحظه ای کوتاه به یک درگیری وسیع و عمده تبدیل شود. مرا از کار در این بند ترسانده بودند . روز اول کارم در فروشگاه را با احتیاط شروع کردم . اما رفته رفته ،برای نظم دادن به جمعیتی که موقع خرید ، از تمان شدن اجناس میترسیدند و هجوم میاوردند ، قوانینی وضع کردم که مورد توجه ساکنین قرار گرفت. آنها راضی بودند از اینکه مثل یک آدم متمدن خرید میکنند . بدون درگیری ، بدون فحش ، بدون خرد شدن روح و روان و شخصیت . اینجا دانستم که بدون شناخت از نزدیک نمیتوان صرفا از روی ظاهر افراد ، قضاوت کرد . زنانی به فروشگاه میامدند که از ظاهرشان میترسیدی . پر از خشونت و صدای فریاد گونه . اما وقتی برایت درد و دل میکردند ، در خودت فرو میریختی که چگونه محیط و شرایط زندگی ، باعث شده این زن آسیب دیده اینچنین شود. میفهمیدی که او برای دفاع از خودش در مقابل هجوم محیط ، مجبور به زدن نقابی ترسناک بر چهره اش شده . با بسیاری از زنان شرور ترین بند زندان رو در رو شدم ، اما به جز اندکی انگشت شمار ، خبث درون نداشتند . با هم کنار آمده بودیم.

من ریحانه جباری نوزده ساله در مواجهه با زنان زندانی و آشنایی با سرنوشت آنان و شناخت عواملی که باعث زندانی شدنشان شده بود به این نکته پی بردم که سرنوشت را مجموعه ای از عوامل تغییر میدهد. دانستم کسانی بر اثر وقایعی که تحت اختیارشان نیست مجبور به رفتن مسیری میشوند که الزاما خواسته قلبیشان نیست . شناختی که عمیق و عمیق تر میشد در ذهنم در حال شکل گیری بود . دانستم که حتی در شرایط سخت میتوان با جرقه ای ، شادی کوچکی را روشن کرد که تبدیل به نیرویی مثبت شود. تصمیم گرفتم برای یک زندانی جشن تولد بگیرم . اسم زندانی را نمیگویم . مهم نیست . او میتوانست هر کدام از آن زنان باشد . یا حتی خودم . به همه گفتم . پس ولوله ای افتا د. کسانی کارت تبریک درست کردند . کسانی هدیه ای کوچک جور کردند . کسانی ظرفی برای نواختن سازی انتخاب کردند . با تعداد زیادی کیک های بسته بندی شده کوچک و تی تاپ ، برش دادن ، خامه را لابلایش ریختن ، گذاشتن تکه های کمپوت و گردو لابلای کیک های به هم چسبیده ، و در نهایت کشیدن یک لایه ضخیم خامه روی کیک بزرگی که تهیه کرده بودم ، جشن تکمیل شد . تک و توک افرادی که از بندهای دیگر آمده بودند فکر کردند کیکی از قنادی رسیده . بعد از آن نیز بارها کیک درست کردم . به همین شیوه . آن جشن تولد تا مدتی هر چند کوتاه روابط همه را با هم بهتر کرد . اما همچنان که غم نمیپاید ، شادی نیز همیشگی نیست.
درین ایام ، زهرا ن را اعدام کردند . زنی که شوهرش را کشته بود . سه دختر داشت که قربانی قساوت قاضی شدند. قاضی زهرا ، آنچنان بدگویی او را پیش دخترانش کرده بود که اعدام شد . سه دختر زهرا رضایت ندادند . در حالی که نوجوان و جوان بودند و بیش از هر کس نیازمند مادر . پاییز ۸۶ زهرا مشغول بافتن شنلی برای یکی از دخترانش بود . وقتی اعدام شد ، شنل نیمه تمام بود

دلنوشته‌های ریحانه جباری – قسمت هشتم


من ریحانه جباری ، دلتنگ ترین روزهای زندگیم را میگذرانم. با یاداوری گذشته تلخ و شیرین ، خود را بر امواج خروشانی میبینم که خارج از اختیار و کنترلم بوده و هست . با شنیدن قصه های زنان زندانی برایم مشخص شده که وضعیت زندان به جز مواردی اندک ، مشابه سالها قبل است .
تفاوت های جزیی که ناشی از تغییر مدیران است مثل یک جرقه ، روزهایی میآیند و به سرعت خاموش میشوند. و دوباره در روی همان پاشنه قبلی خواهد چرخید.
وقتی نوزده ساله بودم ، با زنی آشنا شدم که لقبی داشت . قدیمیترین زندانی زن در ایران .فاطمه مطیع . زنی که در جریان انتقال به دادگاه موفق به فرار شده بود. پیر بود و مثل همه مادربزرگ ها دانا و مهربان. تا قبل از فرار او ، زندانیان را با چادر مشکی به دادگاه میبردند و بعد دستور داده بودند چادرهای سورمه ای و یا گلدار به زندانیان بدهند. این زن بالا و پایین قانون را بلد بود و خیلی خوب حرف میزد . میگفت بعد از فرارش دچار عذاب وجدان شده . چون افراد خانواده اش را گروگان میگرفتند و آزار میدادند . پس خودش را دوباره معرفی کرده بود . جرم او هم شبیه من بود . شبیه خیلیهای دیگر . کبری ، شهلا ، لیدا ، مرضیه و … فهرستی نسبتا طولانی
.
من ریحانه جباری در آغاز جوانیم زنان بی پناه بسیاری را دیده ام . با کابوس بعضی زندگی میکنم . گاهی زنی با سرنوشتی جلوی چشمم میاید و آنچه از او میدانم در چشم به هم زدنی مرور میکنم. تداوم سالها دیگر در ذهنم منظم نیست. .
اکنون سهیلا قدیری با صورت لاغر و وسواس شدید روی نظافت ، جلوی چشمم راه میرود . او از کودکی به خیابان رانده شده بود . زنی که به معنای واقعی کلمه در خیابان بزرگ شده بود. برای هر وعده غذا و یا سقفی موقت روی سرش در روزهای بارانی ، حکایت ها بر سرش آوار شده بود . او یک بارداری اشتباه را نه ماه تحمل کرد . شاید در خیالش با تولد کودک از رنج رها میشد . شاید فکر میکرد کودکش او را از تیره روزی نجات میدهد. اما تولد نوزاد او را با رنج بزرگتری روبرو کرد . کودکی که دوستش داشت ، اما هیچ آینده ای برایش نبود . در یک لحظه دیوانگی و عاشقی ، نوزاد پنج روزه را به قتل رساند . نه برای رهایی خودش ، نه برای ترس سیر کردنش . برای اینکه نمیخواست تصاویری که خودش دیده و تجربه کرده بود کودکش را تباه کند . دخترش را در خرابه ای کشته و بعد به شدت زار زده بود . بعد از آن دستهایش را همیشه خونین میدید . دهها بار دستهایش را میشست ، باز آرام نمیگرفت . وسواس عجیبش از روز مرگ دخترش به جانش افتاده بود. بعد از دستگیری راضی بود
.
سقفی داشت که او را از باران بی امان بهار و پاییز نجات میداد .سهیلا شاکی خصوصی نداشت . کودک ، پدر مشخصی نداشت . پس دادستان نقش ولی دم را بر عهده گرفته بود. خیلی از زنان زندانی میگفتند دولت او را میبخشد چون در نظر آنان سهیلا مظهر فلاکت بود و هیچکس دلش نمیامد خون مفلوک ترین زن را بریزد. اما با وجود تلاش زیادی که برای یافتن پدر احتمالی کودک انجام شد ، موفق به یافتنش نشدند . سهیلا نشانی از او نمیداد . میگفت آن مرد مهربان بود . مرا کتک نزد .چند روز در خانه اش نگهداشت و خوراکم داد. حاضر نبود نشان آن مرد را بدهد ، چون میترسید . با لهجه خاصی میگفت : قانون خفتش میکنه . واس چی به کسی که خوب بوده بد کنم؟ در صبحگاه یک روز ابری ، سهیلا اعدام و برای همیشه از رنج خیابان رها شد...

من ریحانه جباری بیست و شش ساله هستم و دردی در سینه ام حس میکنم . سینه ام مالامال از قصه زنانی است که از کم حرفی و آرامشم برای درد دل کردن استفاده کردند و جوهر زندگیشان را برایم گفتند . وقتی که به حرفهایشان گوش میدادم نمیدانستم باری سنگین بر دوش خواهم گرفت . نمیدانستم زمانی باید با درد ، آنچه میدانم بگویم تا همه بدانند زیرنقاب ظاهرا زیبای شهر ، چه حجمی از نادانی و ظلم نهفته است . من ریحانه جباری کوله باری از قصه بر دوش میکشم .قصه زنان زندانی، که به هنگام خواهم گفت . همه در یک چیز مشترک بودند : دقایقی از زندگیشان مملو از خون یا تنفر یا تحقیر بود . پاییز به پایان رسیده بود و دو تک درخت هواخوریمان لخت از برگ و طراوت ، مثل دو ستون چوبی بودند که عصرها را دلگیرتر از همیشه میکردند. پرواز پرنده ها با سرو صدای زیاد ، سکوت را درهم میشکست و به پرواز خیال میانجامید. در خیال ، دیوار های بلند ، بسیار بلند را رد میکردم . سیم خاردارهای درهم تنیده و فشرده را نیز. به آنسوی دیوار سر میزدم . هنوز خاطراتم از زندگی بین آدمهای عادی و آزاد را فراموش نکرده بودم . هنوز رویاهایم رنگ و بوی آزادی داشت . دلم نمیخواست خود را همرنگ زندان ببینم . برای همین کمتر در گفتن ها شرکت میکردم . بیشتر شنونده بودم . قصه ها را میشنیدم ، اما از آنچه بر من گذشته بود نمیگفتم . در غیبت کردن ها شرکت نمیکردم . در خیالم میدیدم که مدت کوتاهی زندانیم و بعد از اتمام تحقیقات ، به سرعت به خانه برمیگردم و درسم را ادامه میدهم . فکر میکردم باید دوباره کنکور بدهم . نمیخواستم با همکلاسی های سابقم که لابد تا حالا فهمیده اند زندانیم ، روبرو شوم. دلم نمیخواست کسی را که با گذشته های شاد و بیخیال زندگیم آشنا بود، دوباره ببینم . گاهی که به خانه تلفن میزدم و کسی مهمان بود ، بهانه ای میاوردم و زود گوشی را میگذاشتم . گاهی مامان میگفت خاله اینجاست و من حرفی نداشتم بگویم . گاهی بابا میگفت عمو میخواهد با تو حرف بزند و باز من حرفی نداشتم. کم کم احساس میکردم اگر به خانه هم برگردم ، حتما همه مردم میدانند زندانی بوده ام . گویی روی پیشانیم چیزی در حال حک شدن بود . و یا روی قلب و روح و رویاهایم . کابوس های شبانه و لرزش دستهایم که یادگار دوران سخت بازجویی بود همچنان مهمانم بودند . با اینکه در فروشگاه کار میکردم و تمام تلاشم را برای فعالیت و صرف انرژی بی پایانم میکردم ، باز هم ، فاجعه شوم ۱۶ تیر همچنان با زنجیری نامرئی به وجودم بسته بود و به محض آرام شدن ، در فکرم میچرخید و میرقصید . بازجویانم تبدیل به قسمتی از افکارم شده بودند. با اینکه میدانستم تمام شده ، باز در آتش کینه و عقده و آزار و حرفهایشان میسوختم . روزمره گی زندگیم نمیتوانست کابوس این چند نفر را از ذهنم پاک کند . زندان را همچنان موقتی میدیدم و در فکر تراپی های بعد از آزادی بودم. گویا روسای جدیدی در اوین بر سر کار آمده و قوانین جدیدی وضع شده بود . بگیر و ببند شدیدی در بندها به راه افتاده بود . باند توزیع مواد مخدر در اوین شناسایی و دستگیر شده بودند . همه به آگاهی منتقل و چند روز بازجویی شده بودند . با اولین برف زمستان یکی یکی به اوین بازگشتند . خسته و مرده از یک هفته تحمل بازجویی روز و گذراندن شب های سرد بازداشتگاه آگاهی . یکی پس از دیگری به دیدنم میامدند و میگفتند شاملو از آنان باز پرسی کرده . بدون استثنا ، از همه شان در مورد من پرسیده بود . چه میکنم ، چه میگویم ؟ آیا در مورد قتل چیزی به آنها گفته ام یا نه؟ شده رئیس فروشگاه ، پس پول خرید و فروشتون رو با دستگاه فروشگاه کم میکنین؟ غافل از اینکه دستگاه کارتخوان فروشگاه امکان جابجایی پول بین دو کارت را نداشت و فقط از کارت مددجو به حساب زندان منتقل میشد.
خدای من ، پس من تبدیل به کابوس شاملو شده ام ، همچنانکه او نیز برای من هنوز سوسماری با دندانهای تیز بود . تصمیم جدید مدیران مرا بیکار میکرد. دستور داده بودند هیچ زندانی در بخش هایی که بحث مالی دارد کار نکند. پس پول ودیعه ای که داده بودم پس میدادند. با اینکه یک شبه پول را از خانواده ام گرفته بودند ، ماه ها طول کشید تا پس دادند . یکی از پرسنل زندان به عنوان مسئول فروشگاه تعیین شد . البته توی بند تقریبا همه چیز خرید و فروش میشد .زنانی که در مهمانی ها یا به دلیل بد حجابی دستگیر میشدند تازه وارد بودند . معمولا مدت طولانی نمیماندند . به همین دلیل برای مدتی کوتاه به خیلی چیزها نیاز داشتند . لباس ، ملافه ، خوراکی و… فاجعه بود اگر سیگار میکشیدند . بی پولی وادارشان میکرد مثلا روسری شیک و تازه خود را که قیمت زیادی داشت با یک یا دو قوطی تن یا هر کنسرو دیگری عوض کنند. این رسم معاملات غیررسمی اوین بود . اینجا در زندان شهرری ، واحد پول ، کارت تلفن است . مثلا دو بسته دستمال کاغذی ، یک کارت تلفن قیمت دارد . کسانی که معمولا آواره و خیابان گردند و یا ملاقاتی ندارند که برایشان پول واریز کنند ، مجبورند کارگری کنند . جارو کردن ، شستن رخت و لباس و… را این افراد انجام میدهند و به جایش کارت تلفن میگیرتد. وقتی کارتها به اندازه کافی زیاد شد ، از طریق مخابرات و مدد کاری به قیمت ارزانتر تحویل میدهند و پولش را به شماره ای که زندانی میدهد واریز میکنند. بسیاری از زنان که بچه هایشان بیرونند و سرپرستی ندارند ، ازین راه پولی هرچند اندک برایشان میفرستند . خیلی ها با بافتن شال و کلاه یا کارهای دستی دیگر درامدی کسب میکنند. اوین اما راه و رسم خود را داشت . معاملات پایاپای . البته کسانی بودند که از سالهای قبل که هنوز کارت بانک به زندان وارد نشده بود ، پول نقد داشتند که معمولا با قیمتی بیشتر به دیگران میفروختند . این پول بیشتر برای کسانی که آزاد میشدند و برای برگشت به خانه نیاز به پول نقد داشتند حیاتی بود . و البته میشد به پرسنل زندان داد تا برایت خوراکی که دلت میخواهد بخرد و ، و یا شامپویی مناسب موهایت که بر اثر کمبود مواد غذایی و ویتامین شروع به ریزش کرده بودند بیاورد. بعد از پایان مسئولیت در فروشگاه بند و با شروع بیکاری نمیدانستم چگونه باید زمان را پر کنم . خواندن کتاب بهترین راه حل بود. بیشتر از قبل . با ولع . مهم نبود چه کتابی . هر چیزی که در کتابخانه بود . حدود بهمن بود که اسمم را برای دادگاه خواندند . یکی از پرسنل ، پنهانی گفت میخواهند تو را به آگاهی ببرند . پس باید بسته ای برای خودم درست میکردم . چند لباس گرم وکلاه پشمی و جوراب ، مرا از سرمای بازداشتگاه که دیگر برایم آشنا بود ، حفظ میکرد .و چند بسته بیسکوییت. خیابانهای تهران پر از هیاهو بود و من مثل کسی که برای اولین بار سوار ماشین میشود ، احساس تهوع داشتم . توجهم تماما به بوق ماشینها ، سرعت مردم در آمد و شد ، ساختمانهای در حال ساخت ، گلفروشهای پشت چند چراغ قرمز ، بچه هایی که دست مادر را محکم گرفته بودند ، دختر ها و پسرهایی که در کنار هم راه میرفتند و لابد نجوایی داشتند عاشقانه ، ماشینهایی که به سرعت رد میشدند و گاهی آب جمع شده در خیابان را به عابرین میپاشیدند ، مدل لباس هایی که عابران برتن داشتند ، و حتی مدل ماشین هایی که در تردد بودند… صدای آزادی و زندگی بود . در چشم بر هم زدنی ماشین وارد آگاهی شاپور شد . برایم آشنا بود . بدترین روزهایم از همینجا شروع شده بود . پله ها را بالا رفتیم . مامورانی که همراهم بودند کاغذهایی را تحویل دادند و امضاهایی و… دوباره در همان سالن ترسناک که وسط تابستان هم سرما را در وجودم دوانده بود نشسته بودم . منتظر بودم دوباره همان مردان تندخوی نیمه وحشی را ببینم . دوباره روبه دیوار نشسته بودم و باز تمام عضلات خود را سفت کرده بودم . نکند کسی از پشت بزند و دندانهایم بشکند . خبری نبود . ساعتها همانطور نشسته بودم . نه غذا، نه آب و نه دستشویی .حوالی عصر بود که دیدم مردی جوان و بابا آمدند. ساعت ، و خوراکیها یم را گرفتند تا به بابا تحویل دهند . بابا روی یک صندلی نشسته بود . مرد جوان با او صحبت میکرد . او اما نگاهش به من بود . گرد پیری را روی موهای سرش میدیدم . درین چند ماه چقدر تغییر کرده بود . ناگهان با جیغ و دادی از جا پریدیم .یکی از ماموران با کمربندش به دنبال متهمی بود که با فریاد دستور میداد بدو . تندتر . نایست . راه برو . بدو . با هر فرمان ، ضربه ای به پشت متهم میزد . رنگ بابا پریده بود . این تصویر و فریاد برای من غریبه نبود . بعد از چند دقیقه به بابا گفتند برود . نگاهش کردم . با چشم هایم به او گفتم : بابا منو تنها نذار . اینجا بمون . نرو .بابا من میترسم . اینا همه شون اژدهان . از دهنشون آتیش میباره . اشکم جاری شده بود . همیشه از گریه کردن تنفر داشتم . نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . بابا راه افتاد اما در لحظه ای راهش را کج کرد و به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت . دستهایم بسته بود و نمیتوانستم او را بغل کنم . گلویم خشک بود و صدایی نداشتم . مرا بوسید و زیر لب گفت خدا حفظت کنه . باباجان ، کاش میشد من به جای تو اینجا بمونم . مرد جوان نزدیک شد و به بابا گفت برود و در لحظه ای اشک بابا روی صورتم چکید . ترسیده بودم . بابا با گریه گفت آقا این بچه م امانته دست شما . کتکش نزنین . مرد جواب داد برای چی کتک؟ کی گفته میخوایم کتکش بزنیم ؟ بابا رو به من کرد . بابا جان منو آوردن اینجا که این صحنه رو ببینم . ریحان ، از امشب تا روزی که ازینجا بری ، من و مامانت بست میشینیم تو تکیه . میخوان تیکه تیکه ت کنن . اما بدون که در هر حال من دنبال کارت هستم . بابا جان طاقت بیار . تو دختر کردی . شیر باش و نترس. کرد نمیترسه از هیچی . اینها را بلند بلند میگفت همزمان او را به طرف بیرون سالن هل میدادند .
بعد از رفتنش ، مرد جوان با صورتی بدون هر خطی که نشانی از حس باشد ، شروع به بازجویی کرد .او افسر جدیدی بود که پرونده ا م را بررسی میکرد . ستوان دوم شیرکوهی . پس کمالی و کرمی محو شده اند . سایه شان در سالن میچرخید ، اما دیگر مسئول پرونده من نبودند . شیرکوهی در تمام بازجوییش روی یک سوال تاکید داشت . چاقو را از کجا خریدی؟ میدان قدس . کجای میدان قدس؟ نمیدانم ، یکی از فروشگاه های لوازم خانگی همان اطراف . از هر در سخنی میگفت و میپرسید ، اما در نهایت به میدان قدس میرسید . شب را در بازداشتگاه به سر بردم . و چند شب بعد را . بسیار سرد بود اما لباسهای گرمی که پوشیده بودم موثر بود . وقتی از اوین می آمدم چند لباس روی هم پوشیده بودم که اگر دوباره بر پشتم آتش ریختند حفاظی باشد و دردی کمتر . اما کتکی در کار نبود . پس حتما برای روزهای بعد مانده است . فردا هم از اول صبح به همان سالن برده شدم . رو به دیوار . هر از گاهی سایه ای نزدیک میشد و تهدیدی میکرد . اما هیچ نبود . بارها و بارها پرس و جو تکرار شد . باز به میدان قدس میرسیدیم . افسری که بسیار لاغر بود و ریش تنکی داشت چندین بار از دور تهدیدم میکرد و فحش میداد . یکبار عصبانی شد و فلاکس چای را روی سرم گرفت . با دندانهای چفت شده و از روی غیظ گفت : درست حرف بزن وگرنه همین فلاکس رو با سرت میشکنم . سرم را عقب بردم . دستش را عقب کشید . در طول یک هفته ای که در آگاهی بودم ، دهها بار تهدید شدم . تا مرز عمل . اما هرگز اتفاقی نیفتاد . هر بار میخواستند تهدیدشان را عملی کنند اتفاقی میافتاد که مجبور بودند بروند . حواسشان پرت میشد . تمام روز را در سالن مینشستم و تک و توک پرس و جویی و تهدیدی . ولی هیچ نبود . عذاب انتظار درد ، خودش درد آور است . هر روز از ۸ صبح تا ۵ و ۶ بعدازظهر انتظار درد داشتم و هیچ نبود. یکروز مرا به سالن نبردند . سوار ماشینی شدیم و در خیابان حرکت کردیم . خیابان ها را نمیشناختم . تا به بزرگراه مدرس رسیدیم . اینجا را بلد بودم . بعد از ظفر . پیچ صدر . زیر پل . خیابان شریعتی . تا چشم کار میکرد ماشین بود . باران میبارید . راننده و افسر و مامور کلافه بودند . من بیخیال و شاد مناظری را میدیدم که دلم برایش پر میکشید . بولینگ ، سینما جوان . رفت و آمد ها . نان سحر . خودم را آزاد تصور میکردم و به یاد میاوردم که چندین بار در صف خرید کیک ها و نان های خوشمزه سحر ایستاده بودم . بوی نان سیر دار و کنجدی و کلوچه ها در سرم میپیچید . ترافیک سنگین فرصت کافی برای پر کردن چشمهایم از محله ای که در آن زندگی کرده بودم ، فراهم میکرد . ساختمان معلولین ذهنی . پیش از این چند بار به آنجا رفته بودم . یکبار هم که مامان برایشان برنامه موسیقی گذاشته بود همراهش رفته بودم . آدمهای بزرگی که مثل بچه ها بودند . هرکدام کلیدی به گردن داشتند .کلید ، به ثروتشان که در کمد پنهان کرده بودند مربوط میشد . چند تایشان دمپایی های رنگارنگی که در کمدشان قایم کرده بودند نشانمان دادند . آدمهای بزرگی که با شنیدن موسیقی شاد میرقصیدند . خودشان را تکان میدادند و بالا و پایین میپریدند . بعضی با صدای خش دار و کلفت آواز میخواندند . گروهی که مامان برایشان میبرد ، به رایگان و یا به شکل نذر ، به این ساختمان میرفتند . راننده دستش را روی بوق گذاشت و مرا از خاطراتم بیرون کشید . زیر لب فحش میداد . در یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و فورا به زبان آوردم . من این کوچه ها رو بلدم . میخواین راه فرعی نشونتون بدم که از ترافیک رد شین؟ پس چرا زودتر نمیگی دختر. از کجا برم؟ یه کم جلوتر یه کوچه س بپیچ راست . پیچید . دوباره راست . حالا چپ .مستقیم تا ته کوچه و …. درختها ، خانه ها ، فرعی ها ، پستی و بلندیها ، پنجره ها ، گلهای لب باغچه ، و حتی پارس سگی آشنا . همه را میشناختم . خانه ام آنجا بود . وقتی از بن بستی که خانه ام در آن بود رد شدیم سرم را برگرداندم تا شاید بیشتر ببینم. مامور هم برگشت و نگاه کرد . چیز مشکوکی ندید . نمیدانست چشمم دنبال خانه ای است . دور شدیم . از قنادی کوچه بعدی هم رد شدیم . بوی شیرین کیک در هوا پخش شده بود . تا رسیدن به میدان قدس در رویا بودم . رویای روزهایی که خانه ای داشتم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم که به شدت دلتنگ خانه هستم . اعتراف میکنم دلم میخواهد پیاده از کوچه پس کوچه های اطراف خانه مان راه بیفتم تا سر دولت . سینما فرهنگ را دوباره ببینم و مغازه ها را . دلم میخواهد کنار جوی پر آب خیابان راه بروم و گذر عمر را ببینم . آخرین بار زمانی که تازه بیست ساله شده بودم از آن کوچه ها گذشتم . راننده که به راحتی ترافیک را رد کرده بود ، نزدیک میدان قدس ، جلوی یک مغازه لوازم خانگی ترمز کرد . من با مامور و افسر که لباس شخصی تنشان بود پیاده شدیم . داخل مغازه چند نفری مشغول انتخاب و خرید بودند . افسر چیزی به صاحب مغازه گفت . با رفتن مشتریان ، در را بست . شما این خانم را میشناسید؟ فروشنده با دقت نگاهم کرد . نه . به نظرم آشنا نمیاید . شما به ایشان چاقو فروخته اید؟ کی؟ تیرماه . یادم نیست . باز نگاهم کرد . نه فکر نمیکنم . البته شاید شاگردم فروخته باشد . کدام شاگردت ؟ الان اینجا کار نمیکند . از اینجا رفته . جلد چاقویی را به فروشنده نشان داد . شما از این چاقوها میفروختید ؟ نگاه کرد . با دقت . نمیدانم . به نظر من آشنا نیست . شاید در آن موقع از این ها هم داشته ایم . چاقوی سوئیسی است شما چاقوی سوئیسی میفروختید؟ نه گمان نمیکنم . چاقوهای بازار بیشتر ژاپنی یا آلمانی هستند . روی کاغذی شماره ای نوشت و به فروشنده داد. اگر چیز بیشتری یادتان آمد با این شماره تماس بگیرید. باشه ولی فکر نمیکنم چیزی بیشتر از این یادم بیاید. خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون آمدیم . تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پس محل خرید چاقو برایشان روشن نیست . همان چاقویی که در مقابل آرامش بادوک معامله کردم . در دلم به همه روزهای تلخ تابستان افسوس میخوردم . چه روزهای دردناکی بود .هر چه بود حالا تمام شده بود . سه شنبه رو به پایان بود وقتی به اوین برگشتم . کسانی در انتظارم بودند . همیشه در غیبت یک فرد ، شایعه رواج پیدا میکند . کسانی با گریه در آغوشم گرفتند ، چون شایع شده بود که مرا به زندان دیگری تبعید کرده اند . زنی بلافاصله نوبت تلفنش را به من داد تا به خانواده ام بگویم که سالمم و زنده . گفتند صبح آن روز خانواده ام برای ملاقات به زندان آمده و ناامید برگشته بودند. مادر یکی از زندانیان شعله را دیده بود که گریه میکند . ملاقاتی های من ، دیگر شناخته شده بودند . برای زنان بی ملاقات و یا بچه های کوچکی که با مادرشان در اوین بودند لباس می آوردند . لباسهایی که مامان از دوستان ثروتمندش میگرفت . خیریه ای که با همین دوستان میچرخید ، گاهی غذای دلخواه زنان را تهیه میکرد . تخم مرغ و نان سنگک و بربری . زرشک پلو . چیزهایی که بسیاری سالها بود طعم آن را فراموش کرده بودند. هر بهانه ای کافی بود برای چیدن سفره . تاسوعا و عاشورا ، و یا ماه رمضان .سفره ای که با انتقال به زندان شهر ری برچیده شد .
من ریحانه جباری اعتراف میکنم که بارها و بارها دیده ام ، دختران و زنانی را که با دیدن آگهی های تلویزیونی که بین فیلم ها پخش میشد ، گریه میکردند . وقتی در آگهی ، روغن لادن را روی برنج زعفرانی میریختند تا با کبابی که از آن بخار بلند میشد بر سر میز ببرند و یا وقتی سس هزار جزیره مهرام را روی سالادی اشتها برانگیز میریختند تا سفره ای رنگین را به مهمانی چشمها ببرند کسانی دچار ضعف میشدند . تا اینکه تصمیم گرفتیم با آغاز آگهی ، کانال را عوض کنیم . به مامان تلفن کردم . با جیغ و گریه صحبت کرد . تازه دانستم چرا در آگاهی از کتک خبری نبود .تمام روزها ی گذشته را به آگاهی آمده و از عصر تا نیمه شب حلقه ذکر تشکیل داده بودند .میگفت با گفتن ذکرها تو را مجسم میکردم که ستون هایی از دعا و قدرت به دورت کشیده شده . با هر ذکر لایه ای روی لایه قبلی اضافه کرده بود . از مشایخ و کراماتشان کمک گرفته بود . باورش نمیشد که حتی یک سیلی نخورده ام . میگفت فریدون برایش ماجرای آن مرد و کمربند مامور را تعریف کرده و مطمئن بودند که مرا تکه پاره خواهند کرد . با وجود سرمای زیاد آن شبها ، برای همراهی با من ، از بخاری و لباس گرم استفاده نکرده و تمام هفته را در سرما به سر برده بودند . این همراهی ها ، مرا بیش از پیش دلگرم میکرد . این زن که پشت تلفن گریه میکرد ،قبلا هم با تحریم خوردن گوشت ، با من همقدم شده بود . از پاییز ۸۶ که فهمید در غذای من گوشت وجود ندارد لب نزده بود . برایم گفت که امروز به ملاقات آمده اند ولی دست خالی برگشته اند . گفت تمام هفته را به شوق سه شنبه بعدی سپری خواهد کرد . این همه شور و عشق را در کمتر از ۵ دقیقه منتقل کرد و تلفن قطع شد . روزها به سرعت میگذشت و جوانه های ریزی روی تنه دو تک درخت هواخوری بند پیدا میشد .نوروز در راه بود و من غمگین بودم . پول
نقدی که از یک زن عرب خریده بودم تبدیل به آجیل و شیرینی شده بود . برای اولین بار دانستم که زنان حتی در زندان خانه تکانی عید را فراموش نمیکنند .
من ریحانه جباری تازه بیست ساله شده بودم که اولین نوروز دور از خانه را تجربه کردم . با رسیدن
بهار صدای جوانه هایی که در قلب و روحم در حال شکل گرفتن بود
میشنیدم . داشتم بزرگ میشدم

دلنوشته‌های ریحانه جباری – قسمت نهم

  من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری به هفتمین بهار دور از خانه نزدیک میشوم. همچنان سالنمان سرد است و بخاری ها خراب . دیشب روی جورابم کیسه پلاستیکی کشیدم و دوباره جورابی دیگر پوشیدم . حرارت پاهایم به خاطر پلاستیک هدر نمیرفت . کمی گرم شدم و توانستم بخوابم .هوایی که به شش هایم میفرستادم یخ کرده بود . سرم را زیر پتوها کردم و در تاریکی مطلق کمی به روزهای سرد زمستان فکر کردم . زمستان . فصلی که اعدام زنان مشهوری در آن رخ داده . طیبه و شهلا . وبسیاری دیگر.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون هیچ چیز در جهان مرا نمیترساند . و هیچ چیز متعجبم نمیکند . مرگ برایم مفهوم ترس آورش را از دست داده است . همچنانکه زندگی مفهوم رویایی و سکر آور ندارد و فریبم نمیدهد . هیچ چیز را از روی ظاهرش قضاوت نمیکنم . چرا که در سالهای گذشته ، بسیار چیزها دیدم که به ظاهر خوب بود ولی در عمق آن بدی موج میزد . بسیار کسان دیدم که صورت زیبا داشتند و دیوی کریه درونشان زندگی میکرد . اما وقتی تازه بیست ساله شده بودم ، از مرگ میترسیدم . زندگی را شاعرانه میدیدم و به آن عشق میورزیدم .دلم میخواست به سرعت دادگاهی شوم . اطمینان داشتم به زودی آزاد میشوم . از سربندی متنفر بودم . او یکسال از عمرم را هدر داده بود . صدها بار شب حادثه را در ذهنم تکرار کرده بودم . و بعدها در دادگاه به زبان آوردم که چگونه فریب صورت متدین او را خوردم .پیش از دادگاه ، در خواب دیدمش .یک ساختمان قدیمی چند طبقه در خیابانی مثل کوچه های فردوسی . گویا دفتر یک روزنامه بود . با کفش پاشنه دار در حالی که یک لیوان آب قند در دست داشتم بدون مامور حرکت میکردم . در راه پله ها تصمیم گرفتم لیوان را پرت کنم .به نظرم بیهوده و اضافی میامد . خم شدم و لیوان را رها کردم ولی قبل از سقوط کامل ، پشیمان شده و آنرا در هوا قاپیدم . صدای پاشنه کفشم روی موزاییک قدیمی طنین داشت . وقتی وارد اتاقی شدم دیدم بابا و سربندی ایستاده اند . هر دو در حالت ایستاده غش کردند . نمیدانستم آب قند را چه کنم . به بابا گفتم اگر به او بی اعتنا باشم گوشتم را گاز میگیرد و میکند . سهم سربندی از آب قند یک جرعه بود . و بقیه اش بابا را از بیهوشی نجات داد . وقتی بیدار شدم نمیدانستم معنای خوابم چیست . بعدها دانستم کسی هست که در تعبیر خواب استاد شده . کبری رحمانپور . دختری که در بیست سالگی مادر شوهر پیرش را کشته بود و لقب عروس سیاه بخت را داشت . زنی بسیار عصبی . اما تعبیر خواب های زندانیان به عهده او بود .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم دلم برای کبری تنگ شده است . مدتی قبل آزاد شد و رفت ، در حالی که به شدت میترسید . از خیابان ها و آدمهای بیرون زندان میترسید .همان کبری که چند سال قبل به او گفتم : کبری تو خیلی معروف شدی . تو ایتالیا یه خیابون به اسمت شده . باور نمیکرد. با صدای زیرش میگفت برو گمشو . ایتالیا چیکار داره به من آخه ؟ میگفتم خره به خدا راست میگم ، مامانم اسمت رو تو تلویزیون شنیده و او باور نمیکرد .تا کسان دیگر هم که از خانواده هایشان شنیده بودند برایش با آب و تاب تعریف کردند که همه تو را میشناسند .کبری شاد میشد و دستهایش را در هوا میچرخاند . و لحظه ای بعد سراغ کارش میرفت . انگار نه انگار دقایقی قبل بند را با جیغ های زیرش ، روی سر گذاشته بود . کبری عروسکی بیست ساله که با بیست هزار تومان مهریه ، به عقد مردی پنجاه ساله درآمده بود . فرخ ، مادر شوهر کبری هرگز او را عروس خود نمیدانست . هتاکی میکرد . دراز بیقواره ، گدا ، بی سواد بی پدر و مادر . اینها گوشه ای از فحش های محترمانه فرخ به کبری بوده . تا اینکه بیرونش میکند ، با بیست هزار تومان پولی که کف دستش گذاشته .کبری انتقام گرفت . شاید فکر کرد مملکت قانون دارد، حقش را میگیرد . او فکر نکرد که اشتباه فکر کرده . پس فرخ چاقو کشید . کبری چاقو را از دست فرخ در آورد و در درگیری دونفره ، حرص خالی شد . وجودش از تحقیر بیست هزار تومان کف دستش آتش گرفته بود . پولی که فرخ بابت قیمت کبری پرداخته بود . کبرای رنج کشیده سه بار تا پای چوبه دار رفت و حکم متوقف شد . بالاخره بعد از حدود سیزده سال آزاد شد . او بعد از دومین بار که پای چوبه رفت تبدیل به مرده متحرک شد . راه میرفت ، حرف میزد ، غذا میخورد ، و حتی میخندید . ولی بی روح . مصنوعی . مثل آدم آهنی. بارها از او شنیدم که میگفت مرگ را به این زندگی ترجیح میدهد . مرگ یکباره را به هر روز مردن . میگفت گناهش قتل نیست ، فقر و بیسوادی است . در روز آزادیش ، وقتی که با او خداحافظی میکردم ، به شدت منگ شده بود . میترسید . از همه . حتی پدر و مادری که دوستشان داشت . او هم مثل من در زندان ، جهان را شناخت . کبرای دوست ، دلم برایت تنگ شده و برای تعبیرهای درست خواب . کاش میشد برایم بگویی بعد از مدتی طولانی زندانی بودن ، آیا میشود در آزادی هم زندگی کرد؟ میتوان زندگی عادی داشت؟.
من ریحانه جباری وقتی بیست سال داشتم ، آرام آرام شیوه های دادرسی را میآموختم . یاد میگرفتم که یک متهم ، حتی قبل از دادگاه و محکومیت ، مجرم است . یاد میگرفتم هر کس گذرش به بخشی از سیستم دادرسی بخورد مجرم است ، مگر اینکه خلافش ثابت شود !!! در روزهای سخت زمستان ۸۶ ، بعد از آگاهی دوم ، دانستم که شاملو کیفر خواستی تنظیم کرده که رئیسش ، صفر خاکی آنرا ناقص دانسته. پس رفتن به مغازه لوازم خانگی ابتدای تحقیقات جدید بود . چند روز بعد بود که احسان –ا ، کسی که میخواستم همه عمر را با او زندگی کنم، میخواستم آینده را در کنارش بسازم را احضار کردند . ترسیده و حیران ، با مامان رفته بود دادسرا. شاملو بازجوییش کرده بود . وقتی شاملو دیده بود تنها نرفته ، تهدید به بازداشت کرده بود . و من در دلم میخندیدم . تصور میکردم احسان زندانی شده و در آغاز ورود به زندان باید برگه ای را پر میکرد . علت صدور حکم : همراهی مادر زن آینده ام در دادسرای امور جنایی !!! شاملو در بازجویی تمام سعیش را کرده بود که احسان را بترساند و معاونت در قتل را به گردنش بیندازد . همه را انکار کرده بود . پس در یک برگه ، بازجویی بسیار ساده ای ثبت شد . سال بعد ، از مصطفایی خواستم این برگه به خصوص را برایم بیاورد . آورد و دیدم . زمانی نزدیک به قطع کامل ارتباطم با احسان که پسر یکدانه پدرش بود و بسیار عزیز . افسرده شده بود . همه بدخلقی ها و شک های گاه و بیگاهش به عشقی از راه دور تبدیل شده بود . گاهی پشت تلفن با هم خاطرات مشترکمان را مرور میکردیم و هر دو با گریه تلفن را تمام . خط احسان در بازجوییش نشان میداد که ترسیده . آه ، سالها و قرن ها از آن عشق میگذرد و من اکنون جز خاطره ای در ذهن ، هیچ نشانی از آن در قلبم ندارم . به یاد دارم روزی که نقطه پایان را بر آن دلدادگی گذاشتم ، روی کاغذی نوشتم که : بهترین شانس را آوردم ، چون دیگر دستم در هیچ علاقه ای بند نیست . پس میتوانم با هر کسی بجنگم ..شاملو کم کم داشت عقلش را از دست میداد . گاهی روزنامه هایی منتشر میشد که با او مصاحبه کرده بود . همیشه از شیوه دستگیری من مثل یک فتح بزرگ یاد میکرد . انگار قهرمانی در جنگی سخت ، توانسته دشمنی بسیار قوی را اسیر کند .این مصاحبه ها همچنان تا سالها بعد ادامه پیدا کرد و هر بار شاخ و برگ تازه ای یافت . شاملوی بیچاره . حتی از عشق من ، تنفر داشت و میخواست بدترین رفتار ممکن را بکند . شاملو پیغام داده بود که از نظر او پرونده بی نقص است ، اما دادیار خاکی با گرفتن چند ایراد کوچک ، خواسته محکم کاری کند تا مبادا به دلایل واهی پرونده از دادگاه برگردد . بیچاره نمیدانست قاضی کوه کمره ای هم پرونده را برمیگرداند و دوباره باید محکم کاری کند . شاملوی مسلوب الاختیار ( چه کلمه قلمبه ای یاد گرفته ام !) که همه اختیارش را به دو بازجوی اطلاعات داده بود و مرتب از نظریه های فردی به نام شعبانی صحبت میکرد به اوهام مبتلا شده بود . یکی از جالب ترین هایش این بود : ما نتوانستیم شیخی را پیدا کنیم ، توی تلفنت به اسم کسی برخوردیم به نام آخوندی . نکند این همان است ؟ شیخ ، آخوند ؟ بیچاره را آورده بودند و بازجویی کرده بودند . و بعد از آن چندین و چند بار مجبور شدم آدمهای مدل به مدلی را شناسایی کنم تا ببینم کدامشان شیخی است . شاملو از اداره ثبت احوال هر چه شیخی پیدا کرده بود آورده بود . کوتاه و بلند و پیر و میانسال . حتی در یکی از آخرین موارد ، مرد بیچاره ای به نام شیخی را از جنوب ایران احضار کرده بود . نمیدانم آبادان یا اهواز. وقتی گفتم او را نمیشناسم ، از خوشحالی هول شد . جیغی زد وگفت از اینکه مرا نمیشناسید خوشحالم ولی خوشحالم که الان آشنا شدم . دو پا داشت و دو پای دیگر قرض گرفت و فرار کرد . شاملوی بیچاره بعد از مالیخولیایی که گرفت ، تئوری جدیدی درست کرد : ریحانه ! تو ذهن داستان پردازی داری ، ممکنه شیخی اساسا ناشی از توهم و خیال تو باشه . خودش را فریب میداد. من دیگر میدانستم که سربندی کجا کار میکرده و تشکیلات مخوفشان به کجا بند بود . حتی در مدت بازجویی سنگین ، زمانی که روی برگه سفید و معمولی چیزهایی که دیکته میشد را مینوشتم ، از اسمها و مکان هایی که میگفتند ، دانستم قصه ای غیر عادی در حال ساخته شدن است . از آن روز به بعد تکرار میکردم که میخواهم بدانم سربندی با چند ضربه کشته شده . وقتی جوابی نمیشنیدم ، اصرار داشتم که بگویم من یک ضربه به سمت راست سربندی زدم . دیگر حواسم را جمع میکردم که نکند چیزی فراتر از آنچه در واقع انجام داده بودم به پایم نوشته شود .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و درزمستان ۹۲ به بازگویی آنچه بر من گذشته مشغولم . . صدای خنده چند زن که در سالن مشغول مراودات دسته جمعی و بگو بخند هستند رشته افکارم را پاره کرده . نزدیک نوروز است و هرکس به فراخور حالش مشغول تهیه چیزی است . وقتی منتظر نوروز ۸۷ بودم ، دانستم تعطیلات طولانی عید ، موقعیتی برای شادی های دسته جمعی است . و برای بعضی از شادی ها باید وسایلی تهیه کرد . یاد گرفتم که برای درست کردن کارت های بازی که به آن پاسور میگویند از چه وسایلی باید استفاده کرد . سالهای اول از فیلم های رادیولوژی استفاده میکردند ، تا اینکه راهی برای تبدیل کارت تلفن های مصرف شده به ورق پیدا شد . این کارتها همه یک شکلند و به راحتی روی هم سر میخورند . زنان هرگز بیکار نمیمانند . همیشه راهی برای میهمانی و میزبانی پیدا میکنند .چه در شادی و چه در عزا . بازی همیشگی اسم فامیل که در ایام کودکی ، پای ثابت شادی های همه مان بوده ، در زندان طرفدار زیادی دارد .
من ریحانه جباری ، شیرین علم هولی را در یکی از بازیهای اسم فامیل شناختم . زمانی که از بند ۲۰۹ به بند عمومی تحویل شد و من برگه ورودش را نوشتم . آن موقع در دفتر زندان مشغول کار بودم و به دلیل پر کاری ، به شکلی دستیار و مورد اعتماد خانم ر- بودم . زنی میانسال که از دهه ۶۰ در زندان اوین کار کرده بود و چیزهای زیادی دیده و شنیده بود . حتما در بخشی مخصوص این بانو به آنچه از او یاد گرفتم ، و آنچه برایم از دوران دهه ۶۰ تعریف کرد خواهم پرداخت . او ارزش این را دارد که به تنهایی بخشی داشته باشد . شیرین دختری کرد بود. جرمش امنیتی بود . روی تخت سوم بند ۲ بالا جا گرفت .بسیار ساکت بود . نمیدانم سکوتش به دلیل آموزش های گروه های سیاسی بود و یا چون فارسی را خوب حرف نمیزد . اما شاهد یکی از اسم فامیل هایی بودم که شیرین در آن شرکت داشت . نوبت حرف کاف بود . اسم کرم . فامیل کرمیان . و… اشیا کلاشینکف . بازی کلاغ پر و … شناختم ازین دختر در همین حد بود . تا اینکه چند روز به اعدامش به آرامش بسیار عجیب روحیش پی بردم . فردای اعدام او ، پرسنل برایم گفتند که همراه چند نفر دیگر اعدام شده . در حالی که مردان اعدامی در حال بحث کردن با مامورین و قاضی ناظر بوده اند ، شیرین ، زبانش باز میشود و میگوید : برای چه اینقدر جر و بحث میکنید . اعدام ما انجام میگیرد . پس آرام باشید و طولش ندهید . بگذارید زود تمام شود. گویا ، اول او را بالا کشیدند و بعد چهار مرد باقیمانده را . تا آنجا که میدانم هنوز هم خانواده اش نمیدانند کجا دفن شده . شیرین برای من از خانواده اش چیز زیادی نگفت . در زندان زنان ، بین زندانیان عادی و سیاسی رابطه زیادی برقرار نمیشود . اگر فرصت کافی داشته باشم میگویم چرا نمیشود فاصله بین این دو گروه را پر کرد . نزدیک نوروز ۸۷ بود که عموی جوانم در غربت فوت کرد . با اینکه دور بودیم ، اما دوستش داشتم و مرگش تکانی ناگهانی در زندگیم بود . اما همانجا یاد گرفتم که حتی در زندان میتوان مراسم ختم برگزار کرد . یکی از پرسنل شمع و روبان مشکی برایم آورد . خرما و حلوا هم بود . همه لباس مشکی پوشیده و برای ترحیم عمویم آمدند . اما من لباس سورمه ای به تن کرده بودم . هرچه به شعله اصرار کردم برایم لباس مشکی بیاورد قبول نکرد . دلش نمیخواست سیاهپوش باشم . میگفت زندگی تو به اندازه کافی غم و خطر دارد و نمیخواهد سیاه بپوشی . برگزاری مراسم عزا در اوین راه و رسم خود را داشت . همه میدانند عزاداری فقط برای چند ساعت است و همه چیز تمام میشود . بیرون از زندان ، وقتی کسی عزادار است مجالسی دارد و دیگران مراعات حال عزادار را میکنند . مثلا همسایه تا زمانی نسبتا طولانی مراسم شادی برگزار نمیکند . اما در زندان ، همه همسایه هم هستند . پس تغییری در رسم ایجاد شده . در زمان برگزاری مراسم ترحیم همه به دیدن صاحب عزا میروند . ولی فردای آن روز، بقیه زندانیان آزادند حتی جشن برگزار کنند . در عزاداری زنان زیادی شرکت کردم . از جمله پدر شهلا . که کمی قبل از اعدام شهلا بیمار شد و با دوندگی های بسیار اجازه دادند شهلا به دیدار پدر در حال مرگش برود . حتی در عزاداری سهیلا – پ. زن نوزده ساله ای که در زندان خودکشی کرد . او در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بود و یک بچه هم داشت . اما این مادر- کودک توانایی کشیدن بار زندگی را نداشت . دستش به خون یک بچه آلوده شده بود . وقتی بند مشاوره در اوین تشکیل شد ، سهیلا هم به آنجا رفت . زندگی در بند مشاوره شیوه ای متفاوت داشت . بر مبنای سکوت و قرص های بسیاری که باید هر شب ببلعی . همه زنان آن بند روسری به سرشان میبستند . بس که سردرد داشتند . تنها خوبی بند جدید مشاوره این بود که خودت میتوانستی آشپزی کنی . من مدتی را به آن بند رفتم . تنها به عشق آشپزی . شاید تنوع غذایی آن مدت باعث شد که اکنون دیگر هیچ غذای خاصی دلم نمیخواهد. هر چه در خانه دیده و خورده بودم به سبک خودم درست کردم . سهیلا را آخرین بار وقتی دیدم که از طبقه دوم ( مشاوره) خودش را پرت کرده بود . سنگهای کف کریدور غرق خون بود و سر سهیلای نوزده ساله نیز شکافته بود . همه جیغ میزدند و بر سر و صورت خود میکوبیدند . چند پرسنل روی پله ها نشسته بودند و نای ایستادن نداشتند . صدای هوار در فضایی بسته که همه اش سنگ شده ، مثل زلزله و آتش سوزی مسئولین را هشیار کرد. سهیلا هنوز زنده بود . بی حرکت بود ولی نفس داشت . چند ساعت بعد ، هیچ نشانی از حادثه باقی نمانده بود. او مرگ مغزی شد و اعضایش به کسانی هدیه . جسم بیجانش هم به گفته مادرش در قطعه نام آوران آرام گرفت . مادرش چندی بعد توسط شعله برایم پیغام فرستاد که تحقیق کنم ببینم آیا کسی سهیلا را هل داده یا نه . خیلی پرس و جو کردم . تا دانستم کسی در مرگ سهیلا مقصر نبود . شاید خودش زودتر از آنچه باید خسته شد . شاید پایش سر خورد . ولی هر چه بود کسی مقصر نبود . کمی بعد از فوت عمویم نوروز شد . من با اینکه هیچوقت از خانه تکانی های شعله خوشم نمیامد ، اما در زندان دانستم باید رسم پاکیزگی را اجرا کنم . حیاط هواخوری پر بود از ملافه و لباسهای شسته شده . آنقدر شلوغ بود که برای گم نشدن وسایلت ، باید تا خشک شدن آنها در حیاط بنشینی . اگر رها میکردی میدیدی فلان لباست نیست و چند روز بعد تن کس دیگری بود .دیوارهای سالن شسته شد ، راهروها ، پله ها ، تختها ، موکت ها و فرشها . همه چیز . فروشگاه هم انواع خوراکی ها را آورده و هر روز ساعتها شاهد صف خرید بودیم . غلغله و شور و ولوله نوروز با سفره هفت سینی که هر کدام از تکه هایش را از جایی پیدابودیم . حیف که ماهی نبود و باید با عکسی که از روزنامه بریده بودیم سر میکردیم .خانم ر ، برایم کمی دانه گل آورده بود ، که در چند قوطی کنسرو کاشته بودم . از چند زندانی رای باز که تازه از بیرون آمده بودند کمی زیور آلات خریده بودم . رای باز یعنی کسانی که مدتی از حبس را کشیده و بقیه را با گذاشتن سندی در گرو دادگاه ، بین خانه و زندان در ترددند . لباس های تازه ای که شعله خریده بود و به زندان تحویل داده بود هم گرفته بودم . پس همه چیز مهیای سال جدید بود .اما لحظه تحویل سال ، به جز تعدادی اندک ، همه مان گریه کردیم . های های . انگار مصیبتی به زندان سرک کشیده . وقتی اشکهایمان تمام شد ، یکی یکی به حال خودمان برگشتیم . گروهی به رقص و پایکوبی و نواختن سازهای من دراوردی پرداختند . شادی و خنده این گروه ، مسری بود . ساعتی بعد همه شاد بودند . انگار نه انگار همه مان سیر گریسته بودیم. از آغاز سال ۸۷ که غم و شادی را همزمان درک کردم ، دریچه افسردگی به رویم باز شد . روح سرکشم لحظه ای خوش و لحظه ای غرق کابوس بود . رفتارم تغییرات جزیی کرد . با صدای بلند حرف میزدم . حرکات بدنی تند داشتم . لحن گفتنم پرخاشجویانه بود .و… در ملاقات های حضوری ، شعله متوجه این تغییرات شد . اوایل تابستان ، کمی پیش از اولین سالگرد حادثه شوم ، با اصرار مادرم ، هر روز برای یکی از دوستانش که روانکاو بود تلفن میزدم . مکالماتی عذاب آور که مرا دچار سرسام میکرد . اصرار شعله برای تلفن زدن کلافه ام میکرد. اگر یک روز زنگ نمیزدم ، از حربه مادری استفاده میکرد . خواهش میکرد ، دعوا میکرد و یا قسمم میداد : ریحان بگو به مرگ تو تلفن میزنم ؟ باشه مامان جان . ریحان یادت نره ها ، گفتی به مرگ من ؟ باشه دیگه .سری لباسهایی که تابستان ۸۷ برایم فرستاد ، بدون استثنا رنگ نارنجی داشت . حتی اگر زمینه اش رنگ دیگری بود یک نوار یا گل یا حرفی به رنگ نارنجی در آن دیده میشد . حتی یک شال نارنجی تند هم برایم فرستاده بود . گفت شال را به سقف تختم بزنم . دکور قشنگی داشت و فضای تختم را تغییر داده بود . اصرارش برای صحبت با آن روانکاو که فقط با هم حرف میزدیم را درک نمیکردم و فقط برای دلخوشی او همچنان تماس میگرفتم. اما اهمیت حرفهایی که میزد را بعدها درک کردم . وقتی که مسئولیت تقسیم داروهای اعصاب زندان زنان را بر عهده ام گذاشتند . میدیدم زنانی را که به خاطر مسائل کوچک ، بی قراری میکنند و مجبورند مشت مشت قرص اعصاب بخورند . حتی بعضی نیاز بیشتری حس میکردند و از کسانی که قرص اضافه داشتند ، میخریدند . پاییز ۸۷ دانستم که همان رنگ نارنجی و تلفن های به ظاهر بی اهمیت مرا از افسردگی نجات داده است .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در سالهای گذشته ، از موانع و خطرهای زیادی عبور کرده ام . از جنگ با یک مرد ، از جنگ با بازجویان و بازپرس ، از جنک با محیط . اما سخت ترین نبرد من با خودم بود . تابستان ۸۷ . بعد از اولین سالگرد سربندی . با چاقویی به کتف راست سربندی زدم . و با چاقویی نامرئی روح و قلب خودم را جراحی کردم . با بغضی فروخورده ، در سکوت ، غوغایی در درونم برپابود . زوایای پنهان خودم را برای خودم آشکار میکردم . تصویری تکه تکه از خود داشتم . برای بازیابی تصویری یکدست و آکاه از خود ، مجبور بودم بارها و بارها در سکوت فریاد بزنم . مدتی کارم را کم کردم . خانم ر- میدانست درونم پر از هیاهوست . میدانست که جسمم دیگر گنجایش روحم را ندارد . خودم اما ، نمیدانستم دارم پوست میاندازم . دارم به روح عریان خودم نگاه میکنم . دارم خودم را باز شناسی میکنم . سخت ترین روزهای سفر درونیم در تابستان ۸۷ آغاز شد . از همان زمان که در پیله خود فرو رفتم . ساکت تر از قبل . حتی خانواده ام دانستند تغییر کرده ام . آنان گمان میکردند هنوز دوران افسردگی را میگذرانم . ذهن شاخه شاخه ام عذابم میداد و مغزم در تمام رگهایم جاری بود . خسته بودم . از تداعی کردن خسته بودم . وجودم سرشار از مرگ بود . خسته مرگ بودم .حس میکردم هزار ساله ام . فکر میکردم صورتم چروک خورده و قوز دراورده ام . غافل از اینکه چروک قلبم به سراسر زندگیم نفوذ کرده بود . در آن ماتمکده سرد و بیروح ، در حسرت عمر از دست رفته ، در حسرت خوشبختی که در دستم بود و یک لحظه رهایش کردم و فرار کرد ، در حسرت آسمان و پرواز بودم . در پشت حصارهای اوین ، حصاری دیگر دور خود کشیدم و تمرین مرگ کردم . در خیالم بارها و بارها مردم . بارها برای خودم گریه گردم . بی حتی نم اشکی . جوانه هایی از روحم، زیر پوستم در حال رشد بودند . این همه غوغا را کسی نمیدید . اما من میدانستم که تولدی مجدد در راه است

اینکه دلم میخواست اتفاقات زندگیم را به ترتیب وقوع بگویم ، اما سرمای دیشب ، تمام دادگاهم را جلوی چشمانم آورد . چند ماهی قبل از تشکیل دادگاه ، بالاخره وکیل دار شدم .مرد نسبتا جوانی به نام محمد مصطفایی .روزی که اسمم را برای ملاقات با وکیل خواندند به روشنی به یاد دارم . مامان خیلی از او گفته بود . کسی که برای قتلی های نوجوان و زیر ۱۸ سال فعالیت میکند .و من در زمان حادثه فقط یکسال از مرز سنی او بیشتر داشتم .چون ملاقات با وکیل همیشه حضوری بود ، فکر کردم بهتر است برایش خوراکی ببرم . به سختی یک رانی هلو پیدا کردم . یک کیک هم میتوانست اسباب پذیرایی از کسی که قرار بود از من دفاع کند را تکمیل کند . وقتی وارد سالن شدم ، مصطفایی با یک زن جوان و بلند و باریک ، که مانتو و شلوار طوسی راه راه به تن داشت ، آمده بود . گویا دستیارش بود .وقتی رانی را روی میز گذاشتم ، خانم دستیار گفت میل ندارد . مصطفایی گفت خودت بخور . حدود نیم ساعت صحبت کردیم .سه برگه را امضا و انگشت کردم . در مورد شرایط زندان پرسید . گفت من باید روحیه ام را حفظ کنم . در دلم خندیدم .نزدیک یکسال از زندانی شدنم میگذشت و من به اندازه سالیان دراز ، فراز و نشیب دیده بودم .

دلنوشته های ریحانه جباری – قسمت دهم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . آنچه از زندان میدانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده میکند . آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تورا به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی . شروع به مرور گذشته میکنی . ریزه کاری های زندگیت به یادت میآیند . یادآوری زندگی آزاد ، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین میبرد .
من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمیگشتم . پای کامپیوتر مینشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه میچرخیدم . همیشه عاشق تکنولوژی بودم . از اینکه با وجود اینترنت ، جهان کوچک و کوچکتر ، و یافتن پاسخ هر سوالی آسان شده بود لذت میبردم . دوست داشتم جهان را بشناسم . آدم ها را . طبیعت را .گذشته و آینده را . سایتی به نام ۳۶۰درجه بود . در آنجا دوستان جدید پیدا میکردی . با همکلاسی ها گپ میزدی . کسانی که قبلا با آنها مدرسه میرفتی و اکنون از تو دور بودند . جدیدترین جوک ها ، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگهای جدید خوانندگان خارجی . گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بیخیالی میدهد . گاهی غش غش میخندیدم به حرفهای گروهی . به پیامهایی که برای همدیگر میگذاشتیم .
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم . خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس میکند . مریم ، دوست دوران کودکیم . کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود . دوسالی از من بزرگتر بود . همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم . من ، مریم ، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود میدانستیم ، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را میشناختند . فایو کیدز . بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است . بازیهای چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم میکرد و مامان مجبور میشد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد . وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم . حسودی کردم . از اینکه به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم . ای کاش همه از کار و زندگی میافتادند . دلم میخواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمیگشتم دوباره به حرکت درآید . اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید . هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر میشدند . روزمره گی در زندان هم ادامه داشت . از خودم بدم میامد . کینه ای در دلم رشد میکرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس میکردم . آغاز شناخت این حس درونی ، روزی بود که فریبا ، یکی از زندانیان از بند بچه دار ها برایم ماکارونی آورد . شاید به اندازه یک مشت . با لذت و ولعی عجیب خوردم . هرگز فکرش را هم نمیکردم که دلم برای خوراکی ضعف برود . ولی آن غذای لعنتی مرا با “خود ” جدیدم آشنا کرد . همیشه مغرور بودم . و از رفتار حریصانه متنفر . هرگز در دوران مدرسه ، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمیکردم . همیشه کمتر از آنچه به دیگران میبخشیدم دریافت میکردم . برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود . اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچکس ندادم . هر ذره اش را بارها جویدم . نمیخواستم تمام شود . ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود . درگیری خودم با خودم . در دل میگفتم چه شد که همه چیز از میان رفت ؟ چه شد که اینچنین به هر چه در تمام عمر اهمیت میدادم پشت کرده ام؟ واکاوی درونم نتیجه داد . سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود . در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم . آن اتفاق ، تکانی ناگهانی و عجیب بود . درست مثل اینکه وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند . بیدار میشوی ولی منگی . من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده . ولی گیج گیج . زیر آوار تصویری که از خودم میدیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم . تمام تصاویرم نابود شده بود . نمیتوانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم . هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷ ، زخم خورده و رنجور میشوم . شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم ، باز به این زخم کهنه نگاه کنم . شاید . با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم . شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم . برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر میرسید . ادامه تحصیل . آن زمان در دفتر اندرزگاه کار میکردم . به نوعی دستیار خانم ر- بودم . اسم واقعی او منصوره _ و بود . همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند . ولی مهم نبود . خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را . وقتی برای اولین بار گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم . بلافاصله مخالفت کرد . من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم ، سرسخت تر از او اصرار میکردم . هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار میکردم . او هم مانعی جدید میتراشید. میگفت نمیتوانیم استاد را به زندان راه دهیم . میگفتم استاد نمیخواهم . جزوه ها را میگیرم و خودم میخوانم . میگفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت . میگفتم پدرم میبرد و به دانشگاه میرساند . می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد . میگفتم به مدیر کل امور زندانها نامه درخواست میدهم . میگفت امور زندانها بودجه خرید کامپیوتر ندارد . میگفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم . میگفت نمیشود ، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمیگیرند . میگفتم پولش را میدهم تا مامور زندان برایم بخرد . او که چیزی جاسازی نمیکند . هر چه میگفت ، چیزی میگفتم . اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمیشد . پیش خودم فکر میکردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است . حتی گفتم اگر نمیتوانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم ، دوباره دبیرستان را تکرار میکنم . گفتم میخواهم دیپلم دیگری بگیرم . خندید و گفت چه رشته ای ؟ گفتم علوم انسانی . تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم . همه جور کتاب . رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی . دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی . همان هفته بود که تقاضای کتابهای جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم . جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید . در اوین ، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد ، روزنامه های متنوعی وجود داشت . روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات میگذاشت . زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل میکردند . خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار میامد . انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را ، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگیشان نمونه ای از آن بود نمیدیدند . از بین روزنامه ها همشهری ، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه میخواندم . همه مطالبشان را . از اول تا آخر . گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم میزدند . شروع میکردند به لوده گی . نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان میشد . از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را میخواندند و وانمود میکردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن اینکه روزی آزاد بودند . یادآوری زندگی . همیشه بعد از این لوده گی ها ، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری میشد . من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم . همیشه شنونده بودم . برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم . هر چه بیشتر اصرار میکردم ، خانم _ ر کمتر توجه میکرد . البته اینطور وانمود میکرد . در حالی که بدون اینکه من بدانم با مدیرانش در باره خواسته ام صحبت کرده بود . تا اینکه یک عصر بارانی ، قبل از ترک دفترش ، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی ، امکان ادامه تحصیل داری . قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود . هفته بعد کتابهای درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود ، در دستم بود . چهار نفر دیگر هم همراهم شدند . قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم . انگیزه جدید ، ادامه تحصیل ، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک میکرد . هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم ، هیچکدام قبول نشدیم . اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم . ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان ، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم . حل کردن مسئله ها ، پرسیدن از دیگران ، مرور درسهای مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است . اینکه هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمیگیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی ، از دستاورد های این دوره زندگیم بود . مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود . با پیدا کردن یک دیکشنری . هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سالها تحمل زندان ، با آن زبان حرف زده بود . جمال الدین اسدآبادی . میخواستم وقتی آزاد میشوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت . میخواستم مهندسی صنایع بخوانم . چه رویای شیرینی . وقتی آزاد شوم هیچکس نمیگوید که زندگیم حرام شد . هیچکس از روی ترحم نگاهم نمیکند . هیچکس پیش خودش نمیگوید : بیچاره . جوونیش هدر رفت . الان بیکار و بی عار میخواد چیکار کنه ؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم .اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور میکردم . بیصبرانه منتظر بودم . تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود . آذر ماه ۸۷ . مامان مخالف بود . میگفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا میکنم . بهتر از هر کسی میدانست جنگ ” من ” با ” من ” هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم میدانست . برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم . ۱۵ آبان ۱۳۸۷ . بیست و یک سال داشتم . دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن میگرفت . بدون من . پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند . هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم . به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو ، کیک درست کرده بودم . به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند . بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند . مدتی به گردنم آویزان کرده بودم . عکس یک ترازو روی آویزش بود . گفت به امید عدالت برای تو . چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند .هنوز، مادرم به امید عدالت ، آن را به گردن دارد . اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم . به فروشگاه سفارش کیک داده بودم . چند برابر قیمت ، اما با ارزش و دلچسب بود .
من ریحانه جباری وقتی بیست و یکسال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم . زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان . کارتن خواب ها . کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد میکردند . چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت میکرد . در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند ، یا برای اولین بار حس میکردند مثل یک انسان به آنها نگاه شده . کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند . همین ها ، بدون ملاقات ها ، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمیخوردند ، برایم کادو آوردند . از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند . از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز . از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف . خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم . به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم . نمیتوانم با کلمات ، شادی و شعفی که در بند موج میزد بیان کنم . رقص . از هر مدل و سبکی که به ذهن میرسد . لودگی . قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای . تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد . پس از آن ، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند ، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت . خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود ، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت . با آن جشن تولد ، بدهکاریم را پرداخت کردم . به خودم . از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم ، خلاص شدم . دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم . میخواستم آزاد شوم . میخواستم وقتی از در زندان بیرون میروم و ریه هایم را از هوای آزادی پر میکنم ، به خودم بدهکار نباشم . نبودم . و در انتظار برگزاری دادگاه روز شماری میکردم . روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد . فردا روز موعود بود . ولی حالم خوش نبود . ترسیده بودم . دلم شور میزد . پشیمان شده بودم . کاش هنوز وقتش نرسیده بود . کاش تقاضا نمیدادیم. این شک و دودلی نشان میداد هنوز استحکام لازم فکری ندارم . هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده . آن شب بابا دلداریم داد : بابا جان شب زودتر بخواب . به هیچ چیزی فکر نکن . همه چیز درست میشه . خدا بزرگه . مامان گفت برایم غذا میاورد . گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد . غذای محبوب دوره آزادی . بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم . فست فود محبوب . قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم . شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود ، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند . یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد . بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد . طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند . عصبی بود و قرص اعصاب میخورد . با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد . اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد . تمام استخوانهایش شکسته بود . ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده . برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد . حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است . شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد . هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی . وگرنه خودت را به دردسر میاندازی . ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند . من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم . به محض اینکه جلوی قاضی میایستادم به او میگفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند . همه چیز را کامل برایش شرح میدادم . میگفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید . خودم ، راز تناقضات اعترافهایم را برایش میگفتم . قاضی نمیتوانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد . روز خوش در انتظارم بود.