قلم در دست ميگيرم و انشاي خود را با موضوع دوست داريد در آينده چه كاره شويد؟، آغاز ميكنم. معلم عزيزتر از جان خواستهاند تا ما انشايي در مورد شغل آيندهمان بنويسيم.
راستش را بخواهيد مادرمان ميگويد اينكه ما دوست داريم چه كاره شويم اهميت چنداني براي كسي ندارد. ما بايد يك كارهيي شويم كه موجب افتخار خانوادهمان شويم. ما فكر ميكنيم فقط زماني آنها مفتخر ميشوند كه ما هماني شويم كه آنها ميخواهند.
مثلا پدرمان كه يك پزشك خيلي موفق است، دوست دارد ما مثل او يك پزشك شويم و موفق بودن و نبودنمان برايش مهم نيست. مهم اين است كه پزشك باشيم. او و مادرمان هر روز سر اين مساله با هم دعواهاي شديدي ميكنند. مادرمان معتقد است كه پدرمان ميخواهد ما را مجبور كند، كاري را كه دوست نداريم انجام دهيم، كه خب به طرز عجيبي حق با مادرمان است. ما اصلا دوست نداريم پزشك شويم. ما از خون بدمان ميآيد. مادرمان ميگويد ما بايد يك مهندس ساختمانساز شويم. او ميگويد اصلا اين توي خونمان است. مثل پسر خاله مهين كه يك مهندس ساختمانساز است و خيلي باكلاس است و پولش از پارو بالا ميرود. مادرمان به شعار علم براي ثروت خيلي خيلي اعتقاد دارد و ميگويد علم پزشكي پدرمان فقط به درد همايشها ميخورد و حتي قابليت پز دادن به شوهر سوسن خانم اينا كه شوهرشان در بازار يك مغازه سه دهنه دارد، را هم ندارد ما فكر ميكنيم اگر مادرمان به كلاس مدرسه و دانشگاه اهميت نميداد، به همين زوديها ما را ترك تحصيل ميداد و ميفرستاد برويم براي شوهر سوسن خانم اينا يا پسر خاله مهين كار كنيم و راه و چاه را ياد بگيريم و خلاصه مردي شويم براي خودمان، اما يكبار شنيديم كه همسايه مان ميگفت اگر ما آخر سر به دانشگاه نرويم و مترقي نشويم و تحصيلكرده نباشيم، آن وقت نميتواند سرش را توي فاميل بلند كند و جلوي خاله مهين و دايي هوشنگ و خان عمو، با آن بچههاي از دماغ فيل افتاده و دانشگاهياش كم ميآورد. او ميگفت آن وقت ديگر چيزي ندارد كه آن را بكوبد توي سر زن عمويمان! كاش مادرمان مارا ترك تحصيل ميداد و هم ما را و هم كل فاميل را راحت ميكرد. خلاصه كه دعواي مادر و پدرمان تمامي ندارد و هر بار خواستيم بگوييم، دوست داريم چه كاره شويم، از ما خواستند ساكت شويم و دخالت نكنيم. اما برادر كوچكمان كه خلي فهيم است يك روز به اين نتيجه رسيد كه قيافه ما خوراك خوانندگي است. او ميگويد فقط كمي تغيير در سر و صورتمان مارا تبديل به تك ستارهيي در عالم موسيقي خواهد كرد كه همه حاضرند برايمان پر پر شوند. البته ما فكر ميكنيم او بيشتر به فكر عكسهاي اينستاگرام خودش است.
حالا شما تصور كنيد وسط دعواي پدر و مادرمان برادرمان حرف از خوانندگي ميزند و هر روز غوغايي تكراري به پا ميشود. يكبار وسط دعوا ما هم صدايمان در آمد و گفتيم كه دوست داريم مرده شور شويم. صداي داد و فرياد قطع شد و برادرمان گوشياش را در آورد تا نخستين واكنشها به اين حرف را ثبت كند. چند لحظهيي كه گذشت و صدايي از كسي در نيامد، فكر كرديم خانواده منطق را انتخاب كردهاند و به ما اجازه دادهاند نظريه مان را شفافسازي كنيم، پس تير خلاص را زديم و گفتيم ميخواهيم درس را ببوسيم و بگذاريم كنار و برويم پي اصول كار مورد علاقه مان، كه ناگهان گلدان چيني مورد علاقه مادرمان با نشانهگيري دقيق پدر به سمتمان پرتاب شد و اگر نميجنبيديم، الان ما را به عنوان مرده شسته بودند. گلدان كه شكست، مادرمان ضجهيي زد و گفت: «مرده شووور ببرتت بچــــــــــه»!
اين بود انشاي ما...
مريم آقايي