دلنوشته های ریحانه جباری – قسمت چهارم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را .
روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم . وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم . فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند .
مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم ، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم . اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل ، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم ، زمان برایم بی مفهوم بود .
من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم . درین میان ، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم . و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد . اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم . وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو ، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم . پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد .
و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید . من مینوشتم . او پاره نمیکرد . نمیزد . دشنام نمیداد . فقط نوشته ها را میخواند . گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد . تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم . و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم ، به سرعت برمیداشت و میرفت .
نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف . چقدر دلم میخواست حمام بروم . خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم ، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت . از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم . تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم . حتی نشسته . دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی . اما خدا نشنید . و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم .سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند . کرمی نبود . به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم . خسته بودم .
سرم را روی کفه صندلی گذاشتم . صدایشان را تشخیص نمیدادم . یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن . تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده . شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد . ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد …..توی پشتم چیزی حس کردم . باد کردن پوستم را حس کردم . و … تق …. پوستم شکافت .
بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم ، تازه آتش گرفت . سوخت . و من فریادی کشیدم از نای دل . گوشم از صدای فریادم درد گرفت . من صدای شلاق را نمیشنیدم . شلاق نبود ، طناب نبود . چوب نبود . هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز . فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه . و محکم تر آتش میریخت بر پشتم . و من افتاده بر زمین ، حقیر و خوار ، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم . دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم ، موقع پیچ و تاب گر گرفتن ، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم ، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم . اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل ، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم ، زمان برایم بی مفهوم بود .
من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم . درین میان ، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم . و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد . اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم . وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو ، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم . پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد .
و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید . من مینوشتم . او پاره نمیکرد . نمیزد . دشنام نمیداد . فقط نوشته ها را میخواند . گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد . تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم . و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم ، به سرعت برمیداشت و میرفت .
نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف . چقدر دلم میخواست حمام بروم . خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم ، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت . از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم . تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم . حتی نشسته . دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی . اما خدا نشنید . و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم .سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند . کرمی نبود . به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم . خسته بودم .
سرم را روی کفه صندلی گذاشتم . صدایشان را تشخیص نمیدادم . یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن . تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده . شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد . ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد …..توی پشتم چیزی حس کردم . باد کردن پوستم را حس کردم . و … تق …. پوستم شکافت .
بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم ، تازه آتش گرفت . سوخت . و من فریادی کشیدم از نای دل . گوشم از صدای فریادم درد گرفت . من صدای شلاق را نمیشنیدم . شلاق نبود ، طناب نبود . چوب نبود . هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز . فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه . و محکم تر آتش میریخت بر پشتم . و من افتاده بر زمین ، حقیر و خوار ، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم . دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم ، موقع پیچ و تاب گر گرفتن ، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
بازخوانی دلنوشته های ریحانه جباری با صدای بهار گلشه قسمت چهارم
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم . روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده پوستم دیده میشود . همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه ، چند زن معتاد و فاحشه دستشان را آرام رویش میگذاشتند و سوره حمد را زیر لب میخواندند تا دردش کم شود و من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم . زنانی که اگر در خیابان میدیدمشان ، نگاهم را با اخم از آنها میدزدیدم . و من برای اولین بار دیدم که یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها . و این روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت . من ریحانه جباری اعتراف کردم که در اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و میدانم که واتا را با ط مینویسند . واطا . تازه میفهمیدم کمالی در آن صبح زود چه سوالی از من پرسید . من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد ، همه آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند . نگاهم کرد . لبهایش را برچید و رفت . میخواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که میترسم زمان کافی برای نوشتن باقی نمانده باشد . این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان خواهد رفت میدهم . همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام . نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام . تقریبا همه را . به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز پس نداد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است ، اما کینه ای از هیولا ها ندارم . حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد . ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است . کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند . در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد . فهمیدم ، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد . دو مرد ، چند نامرد . مویی که زیبایی میآفریند ، وقتی دور دستی پیچیده میشود ، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن ، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد . و به مرور دانستم ، طبیعت شغل عده ای همین است . کسانی در شهر زندگی میکنند ، بچه دار میشوند ، مهمانی میروند ، عید میگیرند و عزا ، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند ، خرید میکنند و میخندند ، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند . من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم . اما بی شک ، در سرای دیگر ، من شاکیم و آنها متهم . من در این جهان آنان را بخشیده ام . و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم . انتقال به زندان اوین . انفرادی . با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو : پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان . گفته ن که بکشینش . ما همچین دختری نداشتیم . و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود ،پرتاب شدم به اتاقی ۹ متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه . توالت و یک دوش و روشویی . دیوارش پر بود از لکه و نوشته . دو پتو هم برایم آوردند . همچنان زبر و بدبو .
اینجا زندان اوین بود . زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند . رو به شکم دراز کشیدم . ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم . صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد . خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم ؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم ؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد ، رویشان را برمیگردانند ؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم . بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم . بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند ، با کابوسی از خواب میپریدم . دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید .و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه ، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم . تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد . صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم . خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم . روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول . زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم . همان روز پیرزنی به سلول آمد . برای نظافت . این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان . به او گفتم من یک کارت دارم . تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار . برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم ، که یادگار زمان خوشی و خانه بود . حالا خودکاری داشتم . روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود . ملاقات را ممنوع کرده بود . کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد . گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم . شروع به نوشتن کردم . روی باریکه های کاغذی ، غیظ کردم ، گلایه کردم ، التماس کردم ، فحش دادم … و لقبی برای شاملو ساختم . سوسمار پیر . عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا ، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود . گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند . زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید ؟ گفته آری . مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید . هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد . این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم . درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم . پس آن کارت ، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند . پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود . هنوز آن خودکار را دارم . هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است ، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت ، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد : تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای .در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی . و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر . او که هرگز در شرایط مشابه نبوده ، هرگز نمیدانست ، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی ، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند . و درین وانفسای زندگی ، فاخته ، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد . زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن . هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز . فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است . و در سکوت ، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد . و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم . در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم . اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند . اما پروانه فرق میکرد . سالهای دهه ۶۰ در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود .اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود . مردی به نام اصانلو . گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود . برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم . به سیاست که هرگز درکش نمیکردم . و به انواع رابطه .
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد ، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم . و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی ، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم ، رابطه است .منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم ، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت .
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم . بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت . نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود .
دلنوشته های ریحانه جباری – قسمت پنجم (ویدذو)
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام ، پراز تنش و درگیری ، در فضای خفه و بی هوا ، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز ، تنگتر و سمی تر شده است ، به تختم پناه برده ام . امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد . بچه های جوان زندانی ، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی ، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد .. خنده ها فضا را پر کرد . همه ، حتی اگر در بازی نبودند ، از صدای خنده آنان ، میخندیدند . بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید ، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن ، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد . و من شاهد بودم ، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا … وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد . تختم را دوست دارم . فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست . فقط مال تو . هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی . و یا به دیواره اش . من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر . اسمش ریحانه جباری است . چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند ، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید . گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست ، شعری ازو چاپ میشود ، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم . تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته . اتاق جراحی روحم . کارگاهی که در آن یاد گرفتم ، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم ، مرگ به سراغم نمیاید . آنچه بر من گذشته ، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری ، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری ، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری ، تحمل زور گفتن دیگران را نداری ، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت . یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود . او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش ، باعث تداوم زندگیش بود .
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم ، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند ، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم . روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم … و میخوابیدم . انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم . خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم ، در خواب ، سکوت را تمرین میکردم . روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند ، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند . یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده . هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت . بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم . و من در دل ، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی ، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم ، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند . اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند . دستهایت را میبندند و پاهایت را . بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند . برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد .تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد ، به خود نپیچی . چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری ، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت ، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت . من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم . بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه ، درد دارند . کرختی و کوفتگی دارند . بیحال و رنجورند . و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند ، خودش عذاب است . بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه . نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند ، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند . تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی ، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم . متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش . در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم : مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم .دو روز بعد را در سلول بودم . دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد .وسواسی که فقط چند روز بعد ، مرا به کلی ویران کرد . ساعتهای کشدار داخل انفرادی ، بدون نور متغیر ، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند .مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود . دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری . به هر چه میخواهی فکر کنی ، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد . فکرهای تکه تکه و بی ربط ، انسجام ذهنت را از بین میبرند . روی هیچ چیزی تمرکز نداری . اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی ، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی ، بعد سرت را بشوری ، بعد کف را آب بکشی و تمام . وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف ، از حمام بیرون بیایی . ممکن است ، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت ، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای . تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت . مهم و حقیقت .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم را به در سرد آهنی سلول انفرادی میچسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی از سلول هاست بشنوم . تمام وجودم تبدیل به گوش میشد و به در میچسبید . اما هیچ صدایی از شعله نمیشنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه میرفتم . از چپ به راست ، از راست به گوشه ، از گوشه به کنار در . قدم رو هایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار میپریدم و گوش میشدم . خیال میکردم صدایش را میشنوم . اما نبود . میخوابیدم ، یا شاید خیال میکردم خوابیده ام . هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک میکنم واقعی است . چشمهایم چیزهایی میدید که لحظه ای بعد ناپدید میشدند . عصبی تر میشدم . برای اینکه بدانم کجا هستم ، و در چه حالی ، به خود سیلی میزدم . مثل بازجوی آگاهی در روزهای اول . همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به خودم ، صدا داشت ، درد داشت ، پس حقیقی بود .پس بیدارم . اما مگر نمیشود در خواب صدا را شنید ؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمیامد برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات ؟ و این درد عدم درک لحظه ، به پایان رسید . با صدای فریادی که از بیرون شنیدم . گوش چسباندم . صدا حقیقی بود و کشدار . آی ….تکرار فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود . این مادرم است . پس راست گفته بودند . همه شان را دستگیر کرده اند . عذاب داشتم و میخواستم با او ارتباط برقرار کنم . داد زدم : ماماااااان . جوابی نبود . بلند تر ، مامااااااااااااااان . جوابی نبود . به در مشت میکوبیدم ، چنگ میزدم ، عقب مبرفتم و با خیز ، با همه تنم به در میکوبیدم ، خیزها بلند و بلندتر میشد ، از پشت به دیوار میخوردم و باز با همه قدرت به در . همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم فریاد زدم : مامااااااااااان. دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق جوش و مو ، فحش بارانم کرد . تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی صورتش میکوبیدم . گفتم خفه شو ، این فریاد مادر من بود . مادر مرا میزنند .و او داد زد یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه . و با فحشی رکیک دریچه را بست . بالا و پایین میپریدم . مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم . کردم . تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن . نور سفید مهتابی که با توری فلزی احاطه شده بود . توری قر شد و مهتابی شکست . در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ در دستم بود .
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم . نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش ، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد . چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم . صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم . سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد ، چه صدایی داشت . به یاد نمیاوردم . در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم . وامانده بودم . حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم . همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش . تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت ، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم . ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود ؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان ، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند ، هیچ قدرتی ندارد . توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است . حتی اگر فریاد بزنی ، یا خودت را به در و دیوار بکوبی ، ضعیفی . ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود ، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند ، هیچ میشوی . پوچ میشوی . پوک و تهی از هر نشان زنده بودن . وهم و خیال ، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند . به بی فکری ، بی تصمیمی .
بازخوانی دلنوشته های ریحانه جباری باصدای بهار گلشه قسمت پنجم
فردای آن روز یا شب ، بازجویی شدم . تنم دوباره نای حرکت نداشت . بازجوی لاغر اندامم ، مرا توجیه کرد : مادرت آزاد خواهد شد ، اگر بنویسی . نوشتم . بعد از ضربه ای که به سربندی زدم ، شیخی در را باز کرد و داخل شد . با سربندی درگیر شد . او را به زمین انداخت . سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم …. وقتی به سلولم برگشتم ، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد . سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته . باز بیهوش شدم . صدای ناله نبود . سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست . پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد . راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد . به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند . به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود . و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان . تو رو خدا ، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم . تو خودت پدر داری . بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم . تو رو خدا . و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم . با آرامش میگفت نمیشود . قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی . تلفن برای تو ممنوعه . او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم ، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه . او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد . نمیدانست مرا درهم میکوبد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم . بازی . کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است . همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند . من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز . نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت . یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد . خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند . باز ۹۹ از صد .مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها . آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید . مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است . و من مینوشتم . مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم . آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم . من آموزش دیده ام . مرا برای جاسوسی آموزش داده اند . وقتی مینوشتم ، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام ؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند . چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم ، بابا مرا به مترو صادقیه برساند ، بروم تا کرج ، سوار سرویس شده به قزوین بروم ، درس و دانشگاه ، عصر برگردم کرج ، مترو صادقیه ، انتظار بابا ، و خانه . روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه . کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد ؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست . امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم ، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود . یک سال و نیم بعد ، در دادگاه ، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند ، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد ، آن آقا که متدین بوده و میانسال ، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم ، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده ؟ و پاسخ سکوت بود . قاضی ادامه داد ، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید . وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر ، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد ، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند . افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست . حسن تردست . دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم . هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام . اما با گوشت و پوست و خونم ، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را . دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ . بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون . دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن ، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند . من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند . تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند . کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم . برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند ، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند . آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام . و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد . غافل از اینکه نوشته هایم ، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد . هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد ، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است . چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم . کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است . به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم . گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد . اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم . پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده . کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است . پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید . ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی . کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم . کاش … برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند . تلاش هایی که عقیم ماند . اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم . برای دیدن خانواده ام ، که هر هفته به دیدارم میایند ، باید آماده شوم . ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند . ۴ عزیزی که ستون زندگی منند . بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم ، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم . سوال و جواب های سخت . با ریز بینی بسیار . گاهی بعد از بازجویی این دو ، گریه ها کردم . آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم . اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است . کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل . زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است . امروز دیدار دارم . با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند . انرژی لازم برای هفته ام را ، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است . روز زندگی.
دلنوشته های ریحانه جباری – قسمت ششم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .خانه ام تختی است در زندان شهرری .با حیاط و دستشویی و حمام و هوا و آسمان مشترک با زنان زندانی. اینجا حدود دو هزار زن با جرم های ریز و درشت زندانیند. زمستان امسال با خود سرمای زیادی به ارمغان آورد که با خراب شدن بخاری سالن ، شب و روز صدای لرزیدن و به هم خوردن دندانها ، سرفه ، عطسه و ناله شنیده میشود. امروز برف آمد. در مدت کوتاهی زمین یکسر سفید شد. کسانی که قبلا در ورامین بوده اند از بی سابقه بودن برف در این نقطه میگویند. اما امروز برف زیاد با خود شادی هم آورده. بعضی از بچه ها گلوله برف به هم پرتاب میکنند و قهقهه میزنند. اما من آبجوش سهمیه برای چای را در یک بطری خالی آب ریخته و برای خودم کیسه آب گرم درست کرده ام. ملافه ای که دور بطری کشیده ام هم مانع سوختن پوست میشود و هم عایقی است که آبجوش دیرتر سرد شود. به هم خوردن دندانها ، مرا به سال ۸۶ پرتاب میکند که نوزده سال داشتم و در سلول انفرادی زندان اوین ، از شدت درهم ریختگی روح و روانم ، با زخمهایی بر تن که رو به بهبود بودند میلرزیدم. هر از گاهی به دادسرای اوین منتقل میشدم و گاه به دادسرای امورجنایی روبروی دانشگاه تهران . شاملو بندرت بازجوییم میکرد و بیشتر اوقات توسط همان دو مرد که هرگز نامشان را نفهمیدم سوال و جواب میشدم. در انتها نیز، آنچه دیکته میکردند مینوشتم. در یکی از بازجویی ها ، به جایی برده شدم که دختری ۱۴ یا ۱۵ ساله را آویزان کرده بودند. دخترک ناله میکرد . صورتش بیرنگ و لبهایش از شدت گریه ترک ترک شده بود. بازجو روبروی من نشست: همین امروز و فرداست که … اسم خواهر کوچکم را آورد. بادوک . امروز و فرداست که او را بیاوریم. نوبتی هم باشد نوبت اوست . ریحانه تو فکر میکنی چقدر طاقت بیاره رو دستاش آویزون بمونه؟ خیلی نحیفه . من فکر نکنم زیاد بمونه. و من درونی آتشفشانی داشتم. همچنان تشریح میکرد که میخواهند چه بلایی بر سر خواهرکم بیاورند. خواهری که به دنیا آمدنش را مثل روز به یاد میاوردم. او که همیشه اضطراب داشت برای مدرسه و درس. او که شیرین زبان خانه بود و مهربان. او که هنگام دستگیریم ، از ترس ملافه ای روی سرش کشید و لرزیدنش زیر ملافه آخرین تصویرم از او بود. بغضم ترکید. گفتم تو را بخدا اینکار را نکنید. گفت نمیشود. راهی نمانده برایمان. کمی صبر کرد. آهان یک راه هست . زمانی که سخن میگفت به یاد آوردم چند روز پس از دستگیری مدیر شرکت را دیدم که دمپایی پوشیده بود و دستبند به دستش بود. ژولیده و پریشان بود. نگاهم کرد و کف دستش را نشان داد. به شکل چندش آوری باد کرده بود.
در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمیدانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند ، حتما بادوک را هم آویزان میکنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره . چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم ، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده میماند . بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دونفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه ، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده ، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار میکند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد ، شاملو زیر بار نمیرود. بادوک با ماشین پلیس ، همراه با کمالی و راننده به کلانتری مبروند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر . و بابا به دنبال این دو ماشین . بادوک از شدت ترس میلرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور میکند کمالی میگوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم میشود و کمی آرام . در کلانتری شاملو از او میپرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی . قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب میدهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید . به بابا میگوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمیگردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمیبرد. چند هفته بعد ، شوک ناشی از این برخورد شاملو ، باعث میشود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس ، تشخیص پزشکان بود . هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دجار استرس است . نوشتم چاقو را خریده ام.نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا ؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای . این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده میکنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه میکنند. و من هاج و واج نگاهش میکردم. مادرت از من شکایت کرده . میدانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم.گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت : بگوییم . مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم . این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست.در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد. دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلولهای مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دومرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمیدانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد . شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیامهایی به ما میدهند. شما گوش نکردی ، گفتم نمیتوانم زندگی کنم بگذارید ببینمش ، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو میگیرد و کار تحقیقات برای ما سخت میشود. صد نامه دادم ، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش ، مخالفت کردی. چه باید میکردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که میشنیدم درونم را طوفانی میکرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل میکرد ، ولی وقتی لبریز میشد ، صراحتش همه را میترساند. شاملو رو به من کرد و گفت : خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری ، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمیخواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه ، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن ؟ رو تنت چه زخمایی داری ، یالا نشونم بده ببینم.فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم . کفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد . شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی میکنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند میگفتم چه کرده اند. اگر بود میگفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری میدهم . شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوانهای خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت : هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب ، تو مال منی . از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت : مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی مینوشت گفت : صحبت ما در اینجا تمام شد . برید بیرون. رفت . چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان ، دنبال ماشین میدوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد : عاشقتم م م م م .تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره ، در آسمان پرواز میکردم.پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب میکردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذ های باریکی که از هواخوریها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم میانداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی ، اما کافی نیست. میفرستیمت بازداشتگاه اطلاعات . اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده…. روی کاغذ نوشت : آیا با مدیر شرکت ، همکلاسی ها ، کارمندان دیگر ، و.. رابطه داشته ای ؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید . دلم نمیخواست برای آدمهای شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم. اما نمیتوانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست . بله.تشنه بودم. بازجو نیز . به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و ۲ بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم . حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمیشنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید . برگشت و بابا را دید. در رابست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون میشنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش میگوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی میکند. بازپرس هم مثل خانواده است . چندشم شد.
بازخوانی دلنوشته های ریحانه جباری باصدای بهار گلشه قسمت ششم
در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمیدانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند ، حتما بادوک را هم آویزان میکنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره . چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم ، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده میماند . بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دونفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه ، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده ، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار میکند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد ، شاملو زیر بار نمیرود. بادوک با ماشین پلیس ، همراه با کمالی و راننده به کلانتری مبروند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر . و بابا به دنبال این دو ماشین . بادوک از شدت ترس میلرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور میکند کمالی میگوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم میشود و کمی آرام . در کلانتری شاملو از او میپرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی . قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب میدهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید . به بابا میگوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمیگردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمیبرد. چند هفته بعد ، شوک ناشی از این برخورد شاملو ، باعث میشود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس ، تشخیص پزشکان بود . هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دجار استرس است . نوشتم چاقو را خریده ام.نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا ؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای . این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده میکنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه میکنند. و من هاج و واج نگاهش میکردم. مادرت از من شکایت کرده . میدانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم.گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت : بگوییم . مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم . این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست.در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد. دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلولهای مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دومرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمیدانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد . شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیامهایی به ما میدهند. شما گوش نکردی ، گفتم نمیتوانم زندگی کنم بگذارید ببینمش ، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو میگیرد و کار تحقیقات برای ما سخت میشود. صد نامه دادم ، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش ، مخالفت کردی. چه باید میکردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که میشنیدم درونم را طوفانی میکرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل میکرد ، ولی وقتی لبریز میشد ، صراحتش همه را میترساند. شاملو رو به من کرد و گفت : خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری ، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمیخواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه ، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن ؟ رو تنت چه زخمایی داری ، یالا نشونم بده ببینم.فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم . کفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد . شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی میکنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند میگفتم چه کرده اند. اگر بود میگفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری میدهم . شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوانهای خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت : هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب ، تو مال منی . از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت : مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی مینوشت گفت : صحبت ما در اینجا تمام شد . برید بیرون. رفت . چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان ، دنبال ماشین میدوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد : عاشقتم م م م م .تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره ، در آسمان پرواز میکردم.پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب میکردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذ های باریکی که از هواخوریها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم میانداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی ، اما کافی نیست. میفرستیمت بازداشتگاه اطلاعات . اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده…. روی کاغذ نوشت : آیا با مدیر شرکت ، همکلاسی ها ، کارمندان دیگر ، و.. رابطه داشته ای ؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید . دلم نمیخواست برای آدمهای شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم. اما نمیتوانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست . بله.تشنه بودم. بازجو نیز . به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و ۲ بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم . حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمیشنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید . برگشت و بابا را دید. در رابست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون میشنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش میگوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی میکند. بازپرس هم مثل خانواده است . چندشم شد.
بازپرسی را تمام کرد و رفت و گفت خانواده اش داخل شوند و چند دقیقه ملاقات کنند. ماموری که آنروز با من بود خانم شکاری نام داشت. وقتی مامان را بغل کردم در لحظه ای نامه ها را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. او نامه ها را گرفت و گفت اینا چی هستن؟ گفتم قایمش کن. ولی دیر شد. شکاری دیده بود. به شاملو شکایت کرد که چیزی به مادرش داده. و شاملو همه را گرفت. قلبم ریخت. مامان هر طور شده پس بگیر. شاملو گفت میخوانم و پس میدهم. شاید مطلبی مهم را نوشته باشد. هرگز پس نداد. و همین نامه ها باز دلیلی شد بر زرنگی ام. چرا که تاکید شده بود : ریحانه جباری نباید به هیچ چیزی دسترسی داشته باشد. فقط غذا و هواخوری برای او مجاز است.
من ریحانه جباری برای بدیهی ترین کاری که هر کس در آن موقعیت میکرد متهم به چیزهایی میشدم که هرگز فکرش را نمیکردم. گاهی در دل به آنان میخندیدم که مرا اینقدر بزرگ میبینند. در حالی که اگر با فراغ بال به تحلیل اعمال و عکس العمل هایم میپرداختند ، خیلی زود پی میبردند که تمام عکس العملهایم اشتباه بوده و بعد از چند روز مقاومت در آگاهی ، تسلیم سرنوشت شده ام. سرنوشتی که مثل یک کوره داغ در حال عذاب دادنم بود.بعدها فهمیدم روکشی مقوایی را لابلای رختخوابم گذاشته و در یک بازرسی دوباره در مدت چند ثانیه پیدایش کرده و با صورتجلسه ای مهر تمام بر بازرسی و کشف آلات جرم گذاشته بودند. و من امید داشتم ، قاضی این تناقض ها را کشف کند. بفهمد که وقتی کسی را میکشی ، حتی اگر چاقو را با خود ببری ، روکش چاقو را نمیبری. امیدی که چند سال بعد به ناامیدی تبدیل شد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و شهادت میدهم که در تابستان ۸۶ ، وقتی به اوین بازگشتم ، به سلول انفرادی تحویل نشدم. همراه با چند زن دیگر ساعتها در محلی در پیچاپیچ زندان اوین ماندیم. اواخر شب به سلول برگشتم و با تعجب دیدم سلول تمیز و خالی است. پتوها نیستند. و همچنین قاشق ، بشقاب استیل ، شامپوی تخم مرغی و صابونی که جیره ورودی هاست . از ماموری که چهره مهربانی داشت و نامش را نمیگویم مبادا برای این زن مشکلی بیشتر از آنچه داشت پیش بیاید پرسیدم چرا وسایل را برده اند؟ گفت از طرف حقوق بشر آمده بودند بازدید. برای اینکه بگویند انفرادی ها خالیست این کارها انجام شد. بعد برایم گفت انفرادیها که این شکلی نبود. کوچک و کثیف.
اما آقای شاهرودی دستور داد آنها را خراب کنند و اینها را بسازند. الان انفرادی مثل هتل است. و من برای اولین بار در ذهنم شرایطم را با کسی که سالها قبل در انفرادی بوده مقایسه کردم. دیوارهای کاشی شده ، توالت فرنگی ، دوش ، صابون و شامپو. بسیار کسان بوده اند که در شرایط بدتر از من زندگی کرده اند. شاید سختی روزگار ، انسان را قوی تر کند. باید با این دوره از زندگی خو کنم. آرام باشم و درس بگیرم. اینچنین بود که ذهنم فعال شد و آرام آرام جهان بینی ام تغییر کرد. چندی بعد ،از انفرادی تحویل بند عمومی شدم. در یک بعدازظهر دلگیر .بند ۲ مخصوص قتلی ها بود. گفتند اگر مایل باشم کار کنم باید به بند ۳ جهاد بروم. از تنبلی و یکجانشینی بیزار بودم. تحویل بند ۳شدم. پله های زیادی را بالا رفتیم .به یک سالن دراز رسیدیم که در داشت. انتهای سالن ، خانه جدید من بود. بند ۳ . دو طبقه بود. بالا ، دخترانی که بین ۱۸ تا ۲۱ ساله بودند و به آنان نوجوان یا غنچه ها میگفتند زندگی میکردند. در انفرادی فقط یکبار خودم را به در و دیوار کوبیده بودم و بقیه روزها فقط خواب یا سکوت.. در بین زندانیان نوجوان ، درگیری و دعواهای گروهی رایج بود و مدیر ترجیح داد که پایین و بین بالای ۲۱ ساله ها بمانم .
همه جا کاشی بود.مثل حمام.من تحویل اتاق ۲ شدم.طیبه حجتی مسئولش بود. زنی که هربار از دادسرا برمیگشتم مرا بازرسی میکرد. صورت پژمرده اش ، هنوز نشان زیبایی را در خود داشت. مثل گلی که خشک شده باشد. داخل اتاق شدیم . ۶ در ۴ بود.هفت تخت سه طبقه دور تا دور اتاق را پر کرده بود. یخچال و تلویزیون هم گوشه ای خودنمایی میکرد. طیبه گفت ۱۴ نفر درین اتاق هستند که همه کار میکنند. الان رفته اند هواخوری. بیا بریم تا نشونت بدم. وارد حیاطی شدیم که با دیوارهای بسیار بلند و سیم خاردار احاطه شده بود.طیبه مرا به زنانی که در حیاط بودند معرفی کرد. در آنجا دیدم که زندگی در جریان است. یکی لباس میشست. یکی پتویی انداخته بود و چای میخورد. چند نفر والیبال بازی میکردند. طیبه گفت ۴ سال پیش زندانی شده. توی دلم گفتم چهار سااااال؟ من اگه جای تو بودم میمردم. در آن روز نمیدانستم که هفته ها و ماه ها و سالها
ادامه دارد
در همین زمینه:
دلنوشته های ریحانه جباری ــ قسمت اول تا سوم، همراه با (ویدئو) اینجا کلیک کنید
دلنوشته های ریحانه جباری ــ قسمت هفتم تا دهم، همراه با ویدئو اینجا کلیک کنید