آجرهایی كه نان میشود
در روستاها اما زنان شبهنگام باید پلیته چراغها را روشن كنند و راهی كار شوند. اینجا «سراجه» است. روستایی به رنگ خاكهایی كه میتوان در حومه قم دید؛ «صاحبه» با دختر كوچكش بهار، پنجسال پیش و پساز مرگ همسرش در جاده سلفچگان، از قم به سراجه كوچ كرد و در كورهپزخانه به زنانی پیوست كه همیشه دامنهایشان از آجر انباشته است.
او میگوید: «همه میگفتند كه بعد از شوهرم، چون سواد ندارم، باید در خانههای مردم كار كنم و این خیلی عذاب داشت، بهخاطر همین از خانه كوچك اجارهایمان در محله افغانیهای قم، به روستا آمدم و جایی را اجاره كردم كه كار آجرپزی كنم اما مجبور نباشم كارگر خانهها باشم.»
او ادامه میدهد: «اولین روزی كه به كورهپزخانه آمدم، یادم افتاد كه شوهرم همیشه موقع كاركردن روی كمپرسی میگفت: نباید نانمان آجر شود. گریهام گرفته بود كه میدیدم مجبور هستم از آجر، نان دربیاورم، اما یكمدت كه گذشت، از قدرت خدا بازوهایم قوی شد و در همه كارهای قالبزنی، دیوارچینی و بردن آجرها تا كوره، برای خودم استاد شدم.»
صاحبه درباره ابزار كارش توضیح میدهد: «با «واكوب» كه یك تخته است، دورتادور مصالح آجر را كه مثل گِل میماند، قالب میزنیم و هر قالب هم ششتا آجر خام میدهد. قالبها دو جور هستند: قزاقی و فشاری كه از روز اول، استادكارم، خدیجه، به من یاد داد باید بیشتر مراقب قزاقیها باشم چون قرار است بیرون خانههای مردم باشد و نما بشود.»
او ادامه میدهد: «بعضیوقتها دخترم، فرغون كارگاه را میآورد و به من كمك میكند كه قالبها را زیر آفتاب خالی كنیم، اما بیشتر وقتها خودم با دامنم چندتا چندتا قالب را برمیدارم و میبرم خالی میكنم.
آنوقت باید تا غروب منتظر باشم كه آجرهایم خودش را بگیرد و آنها را جمع كنم كه برای پختهشدن تا در كوره ببرم. خدا را شكر از اینجا به بعدش هم دیگر زن راه نمیدهند و مجبور نیستم آجرها را در كورههای مثل جهنم بگذارم.»
صاحبه از دستمزد بسیار ناچیزش میگوید و میافزاید:
«با اینكه ما وضع و روز خوبی نداریم، بالاخره دلخوشیهای خودمان را داریم.
بهترین وقتهای من در كورهپزخانه، تماشای بزرگشدن بهارم است.
او با فرغون كارگاه بازی میكند و دلش به داشتن اتاقهایی خوش است كه با آجرهای آفتابدیده درست میكند. انگار كه برای من و خودش خانه ساخته و همیشه با چادر خاكی من روی سرش سقف هم میسازد.
من هم آرزو دارم آنقدر از آجرها بتوانم نان دربیاورم كه یكروز صبح، دست دخترم را بگیرم، به محله افغانیها بروم و در آنجا، با آجرهای قزاقی، یك خانه كوچك بسازم.»
شرق