نوریزاد از خامنهای خواست تصور کند ۲۴ روز به پسرش تجاوز شده
«یک چند روزی است حال خوبی ندارم. نمیدانم چرا بیش از آن زن، بیشتر به آن دانشآموز فکر میکنم و دست لرزانش که این دو جمله کوتاه را برای مادرش یا زن همسایهاش نوشته؛ کاش یکی از سرداران فربه سپاه را میدیدم و بر قبّههای روی شانهاش برق میانداختم...»
محمد نوریزاد که چندی است در چهارچوب «سفر صلح و دوستی» به استانهای مختلف کشور سفر میکند و از نزدیک با درد و رنج مردم آشنا میشود و گزارش این سفرها را در وبسایت شخصی و صفحه فیسبوکخود منتشر میسازد، اخیرا پس از سفر به استانهای کردستان و کرمانشاه، به استان خوزستان سفر کرده است. وی در برخی گزارشهای خود، به عمق فجایع اجتماعی و اخلاقی نیز میپردازد؛ از جمله در نوشتاری با عنوان«زندان کارون اهواز و داستان نه جنگ و نه صلح»، ضمن ارائه گزارشی از این «وحشتسرا» و «نکبتسرا»، از قول یک وکیل در مورد استان خوزستان، مینویسد:
«مسوولان امنیتی این استان را در حالت "نه جنگ و نه صلح" معلق نگاه داشتهاند. و این تعلیق ناجوانمردانه، اگر برای مردمان استان هزار آسیب در پی داشته است، برای دستگاههای امنیتی به ظاهر هزار فایده دارد. این وضعیت معلقِ نه جنگ و نه صلح به دستگاههای امنیتی اجازه میدهد بر هر حرکت غیرسیاسی لباسی از سیاست بپوشانند و به تسویه و تصفیهسازی مدام خود در هر وضعیت و با هر شخص و شخصیت ادامه دهند». من از همه سخنان آن وکیل به یک نمونه اشاره میکنم و از واگشاییِ مابقی مفاسد این زندان در میگذرم.
وی میگفت: «در زندان کارون اهواز یک بند هست به اسم بند نظام؛ که در این بند، زندانیان سیاسی و نظامی و کارکنان دولت را جای میدهند. سربازان غیبتکرده یا خاطی را نیز یک چند وقتی به همین بند روانه میکنند تا مثلا ادب شوند.»
میگفت: «چند وقت پیش، سرباز هجده سالهای را که بر و رویی نیز داشته، به دلیل غیبت به این زندان میفرستند. جمال زیبای سرباز بینوا کار دستش میدهد؛ جوری که مافیای داخل زندان همدیگر را خبر میکنند و این سرباز را هم شبها و هم روزها به هم کرایه میدهند. میگفت: یک روز که پدر و مادرش برای یافتن او به اینجا آمده بودند من با آنها روبرو شدم و داوطلب پیگیری وضعیت فرزندشان شدم.»
میگفت: «طبق آمار زندان، آن سرباز یکی از زندانیان اینجا بود، اما کسی از حضور او و محل حضور او خبر نداشت، یا صلاح بر این بود که کسی خبر نداشته باشد که او کجاست.»
میگفت: «من با پیگیریهای فراوان، بیست و چهار روز بعد توانستم نشانی از آن سرباز بگیرم. سر آخر وقتی او را از زندان تحویل من و پدر و مادرش دادند، آن سرباز، یک مرده مبهوت بود. او به خدمت سربازی رفته بود تا مثلا به کشورش خدمت کند، اما اینجوری به خدمتش رسیده بودند.
این وکیل میگفت: «در زندان کارون اهواز، توسط پزشکان خود زندان، روزانه سیصد عدد کاندوم بین زندانیان توزیع میشود. آمار ایدزیهای اینجا تن را به لرزه در میآورد.»
محمد نوریزاد در ادامه نوشته است: «وکیل، اینها را که با من در میان نهاد، کارت ویزیتش را نیز به من داد و از من خواست که در فرصتی مناسب سخنان دیگر او را نیز بشنوم. من اما این روزها درگیر آن سربازم. دیشب سرم را به دیواری میکوفتم. یکی پرسید: چه میکنید آقای نوریزاد؟ گفتم: من دوست ندارم بلایی سر فرزندان رهبر بیاید، اماای کاش رهبر این نوشته مرا بخواند و تجسم کند که مافیای یک زندان در دوردستهای بیخبری، بیست و چهار روز با پسرش آن کردهاند که گفته آمد؛ و بعد که پسرش را تحویلش دادند از او بپرسد: خب پسرم خدمت سربازی چطور بود؟ بگو ببینم آیا خوب خدمت کردی به وطنت؟»
محمد نوریزاد در گزارشی دیگر با عنوان «زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»، به فاجعه اجتماعی و اخلاقی دیگری اشاره میکند:
«چندی پیش که به سربندر (ماهشهر) رفته بودم، در آنجا با معلمی همقدم شدم، معلم راهنمایی بود، کلی صحبت کردیم، از هر در، بویژه از غارتگری خاتمالانبیا، و این که سرداران سپاه بدون مناقصه قرارداد میبندند و پیمانها را برای خود بلوکه میکنند و پولها را میبرند و هیچ در این شهر اتفاقی نمیافتد؛ یعنی رشدی به لحاظ عمرانی و رفاهی و فرهنگی و معیشتی صورت نمیپذیرد. احساس کردم دلدل میکند و میخواهد چیز متفاوتی را با من در میان بگذارد؛ مردد بود، سر آخر اما گفت؛ دست به جیبش برد و تعداد بیست تکه کاغذ کوچک مچاله شده را بیرون کشید و نشانم داد. روی هر بیست تکه کاغذ با خطی شتابزده و ابتدایی نوشته شده بود: زن جوان هستم، شوهر ندارم.
زیر این دو جمله کوتاه نیز، تلفن همان زن جوان بیشوهر نوشته شده بود. معلم گفت: «احتمال میدهم این زن، یا مادر دانشآموز من است یا زن همسایهاش. و اطمینان دارم این دانشآموز کارش همین است، یعنی با این کار، خرج تحصیل خودش را درمیآورد. امروز هم قرار بوده این برگهها را بین رانندههای تانکرهای عراقی یا کامیونهای ایرانی توزیع کند.»
یک چند روزی است حال خوبی ندارم. نمیدانم چرا بیش از آن زن، بیشتر به آن دانشآموز فکر میکنم و دست لرزانش که این دو جمله کوتاه را برای مادرش یا زن همسایهاش نوشته؛ کاش یکی از سرداران فربه سپاه را میدیدم و بر قبّههای روی شانهاش برق میانداختم.